معرفی کتاب دا (خاطرات سیده زهرا حسینی) اثر سیده اعظم حسینی

دا (خاطرات سیده زهرا حسینی)

دا (خاطرات سیده زهرا حسینی)

4.3
319 نفر |
61 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

30

خوانده‌ام

905

خواهم خواند

172

پست‌های مرتبط به دا (خاطرات سیده زهرا حسینی)

یادداشت‌ها

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          نمیدانم از دا چه و چگونه بنویسم تا حقی را که این کتاب برگردنم دارد ادا کنم.
قبل از دا، تصورات من از جنگ و خصوصا سقوط و آزادسازی خرمشهر خیلی لوس و مامانی بود. شاید کمی تقصیر گفتمان جنگ توی مدارس هم باشد.
وقتی به شهادت فکر میکردم، چیزی مثل خیلی آرام تیر خوردن و نقش زمین شدن و جان دادنی با لبخند توی ذهنم بود 
یا مثلا از نقش زنان در جنگ، چیزی مثل غذا پختن و لباس خونی رزمندگان شستن و پلیور بافتن و این ها.
فکر میکردم خانواده ها بعد از شهید دادن کمی بی تابی کرده اند و خلاص، چون برایشان افتخار بزرگی بوده دیگر عین خیالشان نبوده. یا مثلا مردم جنگ زده با خوبی و خوشی و مهربانی توی کمپ های تمیز و قشنگی کنار هم زندگی کرده اند تا جنگ تمام شده و برگردند خانه هایشان.
دا همه چیز را عوض کرد.
کل کتاب را در حیرت محض خواندم.
صحنه های پیدا کردن جسد شهیدان از توی خانه ها و کنار جاده ها، توصیف وضعیت مجروحین، درد سقوط خرمشهر که اصلا نفهمیده بودمش، بی تابی های خود سیده زهرا و مادرش که همان دا است، سختی بچه بزرگ کردن وسط جنگ، وضعیت ناراحت کننده کمپ ها.
و در کنار همه این ها، از سیده زهرا حسینی خجالت میکشیدم.
یک دختر ۱۷-۱۸ ساله، چقدر کارهای عجیب و غریب کرد.
چقدر خسته میشد ولی جا نمیزد.
اوایل کتاب اصلا نمیفهمیدمش، و به آخر های کتاب که رسیدم خودم را نمیفهمیدم که دیگر خبری از توچ و تفنگ و خمپاره و خطر جانی جلوی رویم نیست ولی بازهم کار و خدمت برایم سخت است.
سیده زهرا حسینی و خواهرش و دوستانش و جوانان خرمشهری توی کتاب، از این الگوهایی بودند که واقعی واقعی هستند، پر از درد ولی واقعی.
        

17

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          هرچیزی بگم حق این کتاب رو ادا نمیکنه...
گمانم ۱۵ یا ۱۴ ساله بودم که این کتاب را خواندم. یادم هست در سفر به بندرعباس بودیم، توی ماشین، روی کشتی نشسته بودم و از بندرعباس دور می شدیم و به سوی قشم می رفتیم. هوا بی نهایت گرم بودهمه روی عرشه رفته بودند تا لااقل در جریان بادی که روی خلیج می‌وزید باشند. من اما... مانده بودم داخل ماشین، شیشه ها بالا و هوایی دقیقه به دقیقه گرم تر می شد تا در سکوت، به هیاهویی که دا در ذهنم انداخته بود بپردازم. رسیدم به قسمتی که از "زینب" می گفت، جایی که شخصیت می فهمید و می فهماند زینبی که ایننن همه کمکش کرده از دق کردن نجاتش داده و فرشته نجاتش شده واقعا وجود نداشته!!
می خواندم و بحث از گریه گذشته بود! چنان روی کتاب زار می زدم که گویا زینب عضوی از اعضای خانواده خودم بوده!
دا روایت عظیم و عجیبی ست. واقعیت هایی که ما فقط شنیده ایم و آن شنیدنمان هم به درد خودمان میخورد را چنان در صورتمان می کوبد و چنان واضح بازسازی می کند که بیدار شویم و حیا کنیم از رنجی که بر این خلق رفته تا به واقع از خاک این مملکت وجبی کم نشود.
        

31