بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

کتاب فروش خیابان ادوارد براون

کتاب فروش خیابان ادوارد براون

کتاب فروش خیابان ادوارد براون

محسن پوررمضانی و 1 نفر دیگر
3.5
37 نفر |
22 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

44

خواهم خواند

28

کتاب فروش خیابان ادوارد براون» نوشته ی «محسن پوررمضانی» از مجموعه کتاب های «جهان تازه دم» نشرچشمه منتشر شد. «کتاب فروش خیابان ادوارد براون» مجموعه ای از دوازده داستان طنز با عنوان های مختلف است که به صورت به هم پیوسته و در قالب خاطره نوشته شده. این کتاب، داستان کتاب فروشی ست که در فرودین ???? کتاب فروشی جدیدی در خیابان ادوارد براونِ تهران افتتاح و تلاش می کند تا با شیوه های مختلف به آدم ها کتاب بفروشد، اما موفق نمی شود. محسن پوررمضانی نویسنده ی اثر درباره ی این کتاب می گوید: «وقتی در مجله ی خط خطی طنز می نوشتم دنبال راهی بودم که بتوانم کتاب خوانی را ترویج بدهم و به مخاطب های مجله کتاب معرفی کنم. همیشه به نظرم معرفی کتاب ها خیلی خشک و رسمی بودند و جذابیت نداشتند. برای همین تصمیم گرفتم در هر شماره یک داستان طنز بنویسم و در لابه لای داستان هایم کتاب هایی را که دوست دارم، معرفی کنم. اسم آن صفحه را گذاشتم “خاطرات یک کتاب فروش” و با اسم مستعار “استراگون” می نوشتم. استراگون یکی از شخصیت های کتاب “در انتظار گودو” بود که به همراه ولادیمیر بیهوده منتظر آمدنِ گودو هستند و گودو برای من نماد همان مشتری بود که قرار بود به کتاب فروشی بیاید و کتابی بخرد و هرگز نمی آمد.» وی در ادامه می گوید: «حدود یک سال و نیم، هر ماه داستانِ این کتاب فروشی را روایت می کردم. بعد از تمام شدنش از داستان های این مجموعه به عنوان خمیر مایه ا ی برای نوشتن کتابم استفاده کردم و باز هم حدود یک سال و نیم طول کشید تا برخی از داستان های قبلی را بازنویسی کنم و داستان های جدیدی به آن اضافه کنم. اسم کتاب را هم عوض کردم. یکی از دلایلش هم این بود که سال ????-???? توی خیابان ادوارد براون کتاب فروش بودم و بعضی از توصیف های کتاب مربوط به تجربه ی کتاب فروشی ام در آن سال است.» در بخشی از داستان می خوانیم: «این روش را از اولین مادرم یاد گرفته ام. هر وقت شام کم بود، برایم قصه می گفت زودتر بخوابم و گرسنگی یادم برود، اما برای این کار بدترین داستان ها را انتخاب می کرد. شبی که مادرم قصه ی هانسل و گرتل را خواند، تمام درها و دیوارهای قهوه ای خانه را گاز زدم، اما مزه اش اصلاً شبیه خانه ی شکلاتی توی داستان نبود.» محسن پوررمضانی از طنزنویس های مطبوعاتی است که ستون های طنز «خاطرات یک کتاب فروش»، «آداب شهرنشینی»، «درس علوم»، «روزنامه»، «زنگ انشاء» را در مجله ی طنز خط خطی و ستون «سامیزدات» را در مجله ی آسمان نوشته است.

لیست‌های مرتبط به کتاب فروش خیابان ادوارد براون

یادداشت‌های مرتبط به کتاب فروش خیابان ادوارد براون

            کتابفروشی خیابان ادوارد براون 
مقدمه:
در زمینه تالیفی غیر ژانری نویسنده های ایرانی کار های خیلی خوبی انجام داده اند. این کتاب هم یک مجموعه داستان طنز تالیفی است خاطرات یک کتابفروش که تلاش میکند مشتریان را جذب کند و کتاب میخواند و در همین حین اتفاقاتی میفتد اتفاقات طنز...
متن:
الف) آشنایی با کتاب:
آشنایی با کتاب از کست باکس بود! در حال گشت و گذار در صفحه اصلی کست باکس بودم و پادکست های مربوط به کتاب رو میدیدم، تقریبا همه این هارو دیده بودم و با پادکستر ها ارتباطی داشتم.
یک اسم جدید دیدم "کتابگرد" قبلا نبود... رفتم داخل کانال پادکست، عجب پادکست جالبی! چرا این رو زودتر ندیده بودم
از قسمت صفر شروع کردم به گوش کردن 
محسن رمضانی، یک کتابفروش و نویسنده که تلاش کرده کتاب خواندن را رواج دهد و حالا با طاقچه آمده و با کتابخوان ها صحبت کرده، بهترین کتابخوان های ایران را دعوت به مصاحبه میکند و با آن ها از کتاب های مورد علاقه شان و کتاب هایی که مورد علاقشان نیست صحبت میکند.
چقدر خوب و دوست داشتنی!
ایمیل آقای پور رمضانی را پیدا کردم و از پادکستم با ایشان صحبت کردم و من را تشویق کردند. بیشتر گشتم و متوجه شدم خود ایشان نویسنده هستند و کتاب چاپ کردند
در طاقچه یک کتاب از ایشان دیدم که مرا جذب کرد، بله کتاب کتابفروشی خیابان ادوارد براون آن را با طاقچه بی نهایتم دانلود کردم و کتاب را گرفتم...
ب) معرفی کتاب:
خاطرات یک کتابفروش که به تازگی در یکی از خیابان های معروف تهران کتابفروشی باز میکند و سعی میکند مشتریان رو به کتاب فروشی جذب کند.
تقریبا ناموفق بوده و نتوانست کتاب هایش را بفروشد و اکثر اوقات کتابفروشی خلوت است و مشتری ندارد پس کتابفروش ما کاری را می‌کند که  قطعا آرزوی من بوده است و مینشیند از فرصت استفاده میکند و کتاب میخواند. 
یکی از قسمت های جذاب این کتاب نقل قول کردن این کتاب هاست و هر کتابی که میخواند قسمتی از آن را در کتابش قرار میدهد چه بسا انقدر آن قسمت کتاب مهم است که کل آن داستان مورد نظر حول این نقل قول میچرخد و چقدر زیبا از این نکته استفاده میکند.
داستان طنز جذابی دارد و انسان را تشویق به خواندن کتاب ها می‌کند و من را یاد "قصه های امیرعلی"  میندازد و باعث میشود به آن هم نگاهی بیندازم و دوباره بخندم. 
به سایت گودریدز رفتم تا نظرات را دنبال کنم متوجه شدم خود نویسنده نظری در قبال معرفی بهتر کتاب قرار داده که آن را اینجا قرار میدهم:
“وقتی در مجله ی طنز «خط خطی» می نوشتم دنبال راهی بودم که بتوانم کتاب خوانی را ترویج دهم و به مخاطب های مجله کتاب معرفی کنم. به نظرم معرفی کتاب ها توی مجلات خیلی خشک و رسمی بودند و جذابیت نداشتند. به همین دلیل تصمیم گرفتم در هر شماره یک داستان طنز بنویسم و لابه لای داستان هایم کتاب هایی را که دوست دارم، معرفی کنم. اسم آن صفحه را گذاشتم «خاطرات یک کتاب فروش» و با اسم مستعار «استراگون » می نوشتم. استراگون یکی از شخصیت های کتاب «در انتظار گودو» بود که به همراه ولادیمیر بیهوده منتظر آمدن «گودو» نشسته اند. «گودو» برایم نماد همان مشتری بود که قرار بود به کتاب فروشی بیاید و کتابی بخرد و هرگز نمی آمد. حدود یک سال و نیم، هر ماه داستان این کتاب فروشی را روایت می کردم. بعد از تمام شدنش از داستان های این مجموعه به عنوان خمیر مایه ای برای نوشتن کتابم استفاده کردم و حدود یک سال و نیم نیز طول کشید تا برخی از داستان های قبلی را بازنویسی کنم و داستان های جدیدی به آن اضافه کنم. اسم کتاب را هم عوض کردم. یک دلیلش این بود که سال 1388-1389 توی خیابان ادوارد براون کتاب فروش بودم و بعضی از توصیف های کتاب مربوط به تجربه ی کتاب فروشی ام در آن سال است.”
پ) قسمتی از کتاب
"عابرها از جلو مغازه رد می شوند. حتا نگاهی هم به کتابهای توی ویترین نمی کنند. حق با فروید است، انسان وقتی به چیزی واکنش نشان می دهد که یکی از حس های پنج گانه اش تحریک شود. کتاب به تنهایی هیچ کدام از این حسها را تحریک نمی کند.» البته اصل جمله را پدرم گفته. من فقط با نظریات فروید ترکیبش کرده ام. سطل آشغال پلاستیکی را برمی دارم و می روم ته مغازه. باید از تمام ابزارهایی که دارم برای تحریک مشتری ها استفاده کنم. توی سطل را پر آب می کنم. چند قطره مایع دستشویی اضافه می کنم و با انگشت اشاره آن قدر همش می زنم تا کف کند. سطل را بلند می کنم و آب کف کرده را میریزم زمین. تي کنفی را برمی دارم و سه بار، رفت و برگشت، سرامیک ها را می سابم. برای تحریک مشتری ها سراغ مهم ترین حس شان می روم، حسی که مردها با آن عاشق می شوند: بینایی"
پیام ها:
مسائل اجتماعی و کتابخوانی را بیان میکند و به ما میگوید کتااااب بخوانیم




نقد کتاب:
داستان هر چه جلوتر میرود به نظر جذابیت گذشته را ندارد ولی هنوز هم ارزش ادامه دادن را دارد و طنز جذابی را روایت می‌کند
نمره من به اين كتاب 3 از 5 هست و جذاب و زيبا بود.
محمدحسين راه نورد
بهمن 1400

          
            همه چیز از دیدن یک عکس شروع شد.  یکی از دوستان عکس سیاه و سفید از مردی را در گروه منتشر کرد که لباس مردمان سال‌های ۱۲۷۰ شمسی را به تن داشت.مرد کمر یک قلیان را محکم گرفته و به جنوب غربی عکس چشم دوخته بود. بعد از آن اطلاعات و عکسهای دیگری از مردِ داخل تصویر در گروه بالا آمد.اسمش ادوارد براون بود و اهل انگلیس و علاقه مند به ایران.آنقدر که یکسالی را در ایران مقیم می‌شود و کتابی هم با چنین عنوانی از او در بازار کتاب موجود است.ظاهرا ایرانی ها هم او را دوست می‌داشته اند و به همین دلیل یکی از خیابان‌های تهران اسم و فامیلش را یدک می‌کشد. آن دوست عزیز تصمیم داشت تا دیگر دوستان را در یک روز گرم تابستان دور هم جمع کند و در خیابانی که به اسم این ایران‌دوست است چرخ بدهد.
طبیعتا من هم دوست داشتم که در آن روز گرم تابستان همراه دیگر عزیزان باشم اما نشد. اما ادوارد بروان چیزی بود که به نظرم آشنا می‌آمد.وقتی در گوگل برای اطلاعات بیشتر در مورد ادوارد براون جستجو می‌کردم فراخور نام آن مرد، تصویر کتاب قرمز رنگی هم به چشمم خورد که برایم آشناتر بود.نیرویی غیر ارادی مرا به سمت کتابخانه‌ام سوق داد و بعد از چند ثانیه کتاب قرمز رنگ را از بین کتابهایی که کمتر بهشان توجه دارم بیرون کشیدم.
خودش بود.
یادم آمد که چند سال پیش زهرا خواهرم قبل از اینکه چندتا از کتاب‌هایش را به کتابخانه اهدا کند این کتاب راه به من داده بود و گفته بود به یکبار خواندنش می‌ارزد. اما من چون احساس "روغن ریخته را نذر امامزاده می‌کنند" بهم دست داده بود آنرا گذاشته بودم جایی که اگر یک روزی از روزهای خدا بی کتاب شدم آنرا بخوانم.حالا ادوارد براون خیلی بی‌خبر مرا خوانده بود. 
دیدم حالا که شرایط برای همراهی کردن با آن گروه دوست داشتنی برای قدم زدن در خیابان ادوارد براون فراهم نشده خوب است کتابی را بخوانم که اسم آن مرد را دارد و لابد موقعیت‌هایی را در همان خیابان توصیف می‌کند.
کتاب را شروع کردم و در کل واقعا به یکبار خواندنش می‌ارزید.
کتاب در مورد کتاب‌فروشی‌ست در خیابان ادوارد براون.کتاب‌فروشی که ذهن خلاقی دارد و موقعیت‌های پیش آمده را با خیالات خود درهم آمیخته و در اکثر مواقع آن موقعیت تو را به خنده وا می‌دارد.به اینکه فرم و تکنيک دارد یا نه کاری ندارم اما سیر کتاب با محوریت خیابان ادوارد براون به خوبی جلو می‌رود و همچون براون که یکسال در ایران بوده، کتاب‌فروش هم یک‌سال در خیابان ادوارد بروان ما را با خود همراه می‌کند.
          
            پیش از هرچیزی باید عرض کنم چه غمی داشت پایان این کتاب!
در گذشته‌ای نه چندان دور و پیش از این کتاب، کتاب «دزد مووزوزی و انسان فرهیخته» را از محسن پوررمضانی خوانده و شیفته‌ی قلمِ طنزش شده بودم و از همان زمان این کتاب را در لیست خوانش قرار داده بودم.
چند روز پس از مطالعه‌ی رمان «آنا کارنینا» به بیماری کووید۱۹ مبتلا شدم و مدتی شدیدا با این بیماری دست و پنجه نرم کردم و مقداری از دنیای کتاب‌ها فاصله گرفتم اما با بهبود نسبی از آن‌جایی که حوصله و کشش خواندن کتاب‌های سنگین را نداشتم به سراغ این کتاب آمدم.
همان بود که می‌خواستم، اصلا خودِ خودش بود.
روان، شیرین و دوست داشتنی اما با پایانی تلخ.
کتاب‌فروش خیابان ادواردبراون، مجموعه‌داستانی‌ست به هم پیوسته و خاطرات روزانه‌ی نویسنده و ماجراهایش در کتاب‌خانه‌اش.
کتاب کتابِ کم‌حجمی‌ست و من نیز بنا ندارم که به داستان کتاب ورود کنم اما خواندنِ آن را به شما عزیزان پیشنهاد می‌کنم.

بیست و ششم مردادماه یک‌هزار و چهارصد