بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

یادداشت‌های احمد کولی وندی (27)

            خیلی طول کشید تا برای این رمان دست به قلم شوم. نمی‌دانم چرا حس می‌کنم برخلاف تمام تعریف‌ها و تمجیدها رمان متوسطی است. اثر عالی آغاز می‌شود و تا ۳۰۰ صفحه نخست توفانی پیش می‌رود، اما انگار یکهو داستان فراموش می‌شود و گره آفرینی در داستان جایش را به لجن مال کردن حکومت می‌دهد. 
دیدید بعضی وقت‌ها وقتی از یک نفر عصبانی هستی هرچه تلاش می‌کنی از چیز دیگر حرف بزنی باز می‌رسی به گلایه و زاری از فرد مذکور. در این رمان هم همین اتفاق می‌افتد. موضوعِ جذاب و رخدادِ نادر ابتدای داستان به یکباره برای ۳۰۰ صفحه رها می‌شود و جایش را به نقد از نظام حاکم می‌دهد. من همین دیدگاه را در "خاطرات خانه اموات" داستایوفسکی تحسین کردم، ولی اینجا جای تحسین ندارد. چون اولا اینجا جایش نبود و ثانیاً، خدا پدرت را بیامرزد، ۳۰۰ صفحه؟
البته مشکل من با قصه فقط خارج شدن نویسنده از خط داستان نیست. به گمانم شخصیت دیمیتری هم به عنوان قهرمان داستان جا نمی‌افتد. نمی‌فهمیم چرا یک نفر باید تا این اندازه در یک مدت کوتاه تغییر کند. گیریم که اتفاق رخداد خیلی نادر باشد ولی چون شناخت ما از دیمیتری کم است گاهی حرف‌ها و کارهایش در کت‌مان نمی‌رود. نویسنده چندان به گذشته نورانی او نمی‌پردازد و در چند سطر فقط می‌گوید که قبلاها آدم خوبی بوده. کاش آن ۳۰۰ صفحه میانی به ابتدای قصه می‌آمد و شخصیت پردازی می‌کرد. 
البته وقتی داستان نگارش این رمان را می‌خوانید متوجه می‌شوید که رفقای تولستوی هم کمی به او تذکر داده‌اند (البته کسی نمی‌دادن این تذکرات چه بوده) اما انگار به خرجش نرفته، یا شاید دلش نیامده یا شاید...
به هر حال این رمان پیری‌های تولستوی است. خواندنی است، خصوصا برای ما گیر کرده‌های زمان و مکان حالا.
          
            تیغ صادق همیشه بران و تیز است. از بیخ می‌زند. اما شاید در هیچ یک از آثارش تا این اندازه صریح به جان سنت و آیین ما ایرانیان نیافتاده باشد. مستقیم رفته در دل خاله شلخته‌ها و خانم خانباجی‌ها، و تا توانسته آنها را به لجن کشیده. هیچ چیز را از قلم نیانداخته و هیچ مرزی میان آئین، مذهب، سنت و خرافه قائل نشده. به شخصه، به عنوان ریزه‌خوار قلم "صادق" می‌گویم، هیچگاه هدایت را فردی سلیم العقل نپنداشته‌ام و همیشه اعتقاد داشته‌ام که او در افکارش از دایره انصاف خارج می‌شود. همیشه تند می‌رود، اما قلمش آنقدر خواندنی است که پیش خودت می‌گویی که حالا عیب ندارد بذار حرف‌های حسابش را بغل چهارتا اراجیف بگوید و ما حالش را ببریم. اما یکی در این کتاب، یکی در "علویه خانم" و سوم در "توپ مرواری" گاهی آنقدر مواضعش تندروانه و بندتنبانی می‌شود که دیگر تحملش سخت می‌شود. در مجموع از خواندنش لذت نبردم و همیشه می‌گویم که حیف نام صادق روی جلد این کتاب.

ستاره‌هایم یکی برای نکات جسته و گریخته جالب اثر بود و دومی برای خود صادق.
          
            یاداشت‌های زیرزمینی اثری است عجیب. بیشتر بذر است تا میوه. درست همان طور که می‌گویند است: سرآغازی برای تمام شاهکارهایی که قرار است فئودور خلق کند. بذر آشفته تمام میوه‌هاییست که قرار است ادب دوستان جهان طعمش را زیر دندان حس کنند:
۱. انسانی آواره میان خیر و شر
۲. دختری به نام لیزا
۳. و خدایی که در این نزدیکی است
نویسنده درست همان  "ابلهی" است با سری مالامال از حرف، اما مجبور است آنها را با حود به دیار دگر ببرد، که در وصف نگنجد...
داستایوفسکی انسان‌ها را به دو دسته تقسیم می‌کند:
اول آدم‌های احمقی که سریع در هر موقعیت تصمیمی عاقلانه می‌گیرند و مثل یک گاو وحشی هر مانعی را می‌شکنند تا به دیوار بربخورد.
و دوم، آدم‌های عاقلی که عالمانه دیوار پشت هر موقیعت طلایی را می‌بینند و مثل یک موش ترسو از خیر آن می‌گذرند. حقیر می‌شود، کثیف می‌شوند و در نهایت  در به در و درمانده در لاک بی‌حاصلی خود غرق می‌شود.
پس در این تعریف آدم‌ها یا گاوند یا موش... چقدر تلخ که آدم ته دلش می‌گوید، خیلی بی راه هم نمی‌گوید.
          
            خاطرات خانه اموات اثری است حدوداً ۴۰۰ صفحه‌ای و در قیاس با سایر آثار فئودور داستایفسکی کتاب نسبتا کوتاهی تلقی می‌شود. برخلاف دیدگاه عمومی، اثر خاطرات دوران زندان داستایفسکی نیست و همانطور که در مقدمه نیز به آن اشاره می‌شود، داستان خاطرات ۱۰ ساله زندانی بخت برگشته‌ای را  روایت می‌کند که پس از مرگ دفترچه خاطاتش اتفاقی به دست داستایوفسکی رسیده. 
از نظر روایت، این رمان یک تفاوت عمده با سایر آثار داستایفسکی دارد. او که معمولا داستان‌هایش را با کرختی و در وضعیتی کسالت بار آغاز می‌کند و در فصل‌های نخستین صرفا افراد داستانش را معرفی می‌کند، این‌بار در شخصیت پردازی کاملاً سطحی و گذرا عمل کرده و چندان به افراد داستانش نمی‌پردازد. حتی به شخصیت‌هایی که به نظر شما می‌توانند در آینده آبستن حوادث بسیاری باشند کاملا سطحی پرداخته و تا پایان داستان هم به هیچ وجه بهشان بازنمی‌گردد. شخصیت‌ها می‌آیند و می‌روند داستان ساختار داستانی ندارد و در تمام طول کتاب از خود می‌پرسی که چی؟ قرار است به کجا برسیم؟ خط داستانی گاهاً شلخته و بی‌مبالات است گویا اصلاً خط داستانی برای نویسنده اهمیتی ندارد. اما وقتی روایت تمام می‌شود تازه قهرمان داستانت را کشف می‌کنی. قهرمان این داستان کسی نیست. خود زندان است... تو در تمام داستان در حال کشف شخصیت اصلی ماجرا هستی و در آخر خودت می‌مانی و خودت... به یک تنهایی بی انتها برمی‌خوری که گاهاً برای تو زیباست 
به سنت تمام آثار داستایفسکی در مقدمه این اثر نیز آمده که برخی این کتاب را شاهکار او می‌دانند و برخی برادران کارامازوف را. حقیقتاً نباید گول این جمله را خورد. چون برادران کارامازوف نمونه اعلایی است که حتی خود نابغه روسی از پس تکرارش برنیامد، پس قیاس هر اثری با آن گزافه است. اما با این حال درست است که این رمان بهترین اثر داستایوفسکی نیست، اما همواره در قامت یک شاهکار در ادبیات جهان باقی خواهند.
          
            زمانی که دو هفته پیش کتاب "شیاطین‌" را خریدم فکر نمی‌کردم امروز از آن چنین بگویم. درست مانند تمام آثار داستایوفسکی آرام و کسالت بار آغاز می‌شود. یک مشت آدم "دری‌وری" دور هم جمع می‌شوند و یاوه می‌گویند. فقط همین. 
تا داستان بخواهد به نیمه برسد، بارها و بارها به خودت می‌گویی آخر کجای این اثر زیباست؟ چه‌اش به شاهکار می‌خورد. به خدا مردم بیکارند و گول اسم این "پیر قمارباز روس" را می‌خورند.
اما زمانی که اثر از نیمه می‌گذرد ققنوس هنر این "پیرمرد ریشو" آرام آرم از زیر خاکستر سر برمی‌آورد، همه شخصیت‌های بی‌ربط را بهم ربط می‌دهد، فاجعه را به تصویر می‌کشد و درنهایت بال می‌افرازد و با لبخندی ددمنشانه می‌گوید: "آری، من داستایوفسکی هستم. تو جوجه نویسنده پیش خودت چه فکر کردی که مرا نقد کنی؟"
این رکب را من بارها خورده‌ام. در "برادران کارامازوف" در "قمارباز" در "ابله" در "جنایت و مکافات" و ... داستایوفسکی در ابتدای آثارش ادای آدم‌های احمق را درمی‌آورد. از زمین و زمان حرف می‌زند، حرف‌های گنده فلسفی را در دهان آدم‌های کوچک می‌گذارد. آسمان و ریسمان می‌بافد. سگ‌ها را به نواختن وامی‌دارد تا گربه‌ها برقصند و در نهایت همه این آشفتگی‌ها در یک نقطه بهم رسانده و خواننده را میخکوب می‌کند. اینها را گفتم که اگر طالب طاووس داستایوفسکی هستید باید واقعا جور هندوستانش را بکشید. القصه...
"شیاطین" شیطانی ست. از سر و رویش لجن می‌بارد. شاید هیچ یک از آثار داستایوفسکی، یا بهتر بگویم کمتر اثری در عالم ادب نگاشته شده که تا این حد در آن شخصیت‌های پلید، شرور و شیطانی در یک جا جمع شده باشند. انگار خداوند مرده است و شیاطین دست به دست هم دنیا را غرق در آتش کرده‌اند. گناهی نیست که ازقلم افتاده باشد. اثر آنقدر پلید است که اداره سانسور روسیه تا چند سال پس از داستایوفسکی اجازه نشر ۵۰ صفحه از آن را نمی‌داد. که الان هم در برخی چاپ‌ها در پایان قصه آورده شده. 
خط داستانی رمان روایت‌گر گروه انقلابی است که بر علیه نظام حاکم در روسیه تزاری سرعصیان نهاده و قصد براندازی آن را دارد. از آنجایی که حاکمان وقت روسیه از دین به عنوان ابزاری برای کنترل مردم استفاده می‌کردند، این گروه نیز برای سرنگونی حکومت راهی جز رها کردن مردم از دین و در گام بعد از انسانیت نمی‌یابند. پس همه شخصیت‌های داستان شیاطینی هستند که می‌کوشند دوزخ ابلیس را بر روی زمین احیا کنند.
نکته جالب توجه اینجاست که با وجود اینکه داستایوفسکی حدود نیم قرن پیش از انقلاب کمونیستی روسیه می‌زیسته، در این رمان از افرادی سخن می‌گوید که گرچه برای مردمان آن سال‌ها عجیب، غریب و به دور از واقعیت می‌نموده؛ اما برای خواننده امروزی بخشی از تاریخ است. بخشی از تاریخ انقلاب‌های رنگ و وارنگ صد سال اخیر. 
زمانی که او از انقلاب اکتوبر سخن می‌گوید مو به تن انسان راست می‌شود. پیش خود می‌گوئید استالین و لنین را کاری ندارم، زمان انقلاب را چطور پیشگوئی کرده. این پیشگوئی‌ها تا حدی دقیق است که جلال آل احمد پس از خواندن این رمان، تلویحا تاریخ نگاران را محکوم می‌کند که چرا از این اثر به عنوان ریشه انقلاب کمونیستی در روسیه سخن نمی‌گویند، و همه مارکس را پدر این تحول عظیم می‌دانند.
در پایان خواند این کتاب را به همه پیشنهاد می‌کنم. داستان کمی سرد و بی‌روح آغاز می‌شود اما به مرور جان می‌گیرد؛ پس صبور باشید. از میان ترجمه‌های موجود ترجمه دکتر "خبره‌زاده" بسیار ضعیف و گاها عجیب به نظر می‌رسد، پس حتما در زمان خرید از ترجمه "سروش حبیبی" عزیز بهره ببرید. 
          
            آنچه در مورد رمان برادران کارامازوف بسیار مورد علاقه من قرار گرفت موضوع دو داستانی است که به توالی در کنار یکدیگر قرار گرفته‌اند. دومی پر است از فراز و نشیب، پر است از گره‌های داستانی، پر است از اما و اگر، حال آنکه در مقابلِ داستان دوم، داستان اول ایستا است. پیش نمی‌رود، کند و ساکن است و حتی گاهی ملال‌آور می‌شود. خود داستایوفسکی آنقدر کتاب اول را از دیدگاه تکنیکی ضعیف می‌داند که در مقدمه اعتراف می‌کند، شاید با خواندن کتاب اول دست از خواندن بردارید و دیگر آن را ادامه ندهید. ولی در نهایت با رندی خاصی شما را در جایگاه قاضی عادل و پرحوصله می‌نشاند و می‌گوید صرفا برای اینکه نظرتان قابل اتکا باشد تا تهش را بخوانید. 

داستان اول معمولی است با گره هایی بسیار ساده و قهرمانانی که از نظر خواننده شاید چندان هم قهرمان نباشند. بزرگترین‌شان جوانی است که صرفاً برخلاف روح خانواده کارامازوفی‌اش از دنیا بریده، سر به دیر گذاشته و مراتب سیر و سلوک را در سایه سالک پیرش می‌گذراند. حال ممکن است بگوئید چه چیزی در این شخصیت خاص است؟ چرا با وجود اینکه در مقدمه گفته می‌شود تمام اتفاقات، گره‌ها و فراز و نشیب‌های داستان قرار است در رمان دوم صورت گیرد، باز هم نویسنده باهوشی مانند داستایوفسکی قلم به گزافه فرسوده؟

 نویسنده بارها تکرار می‌کند اتفاقی که در پایان داستان اول رخ می‌دهد اتفاقی بسیار ساده است. اما با خواندن کل داستان درمی‌یابیم آنچه اهمیت دارد خود اتفاق نیست، بلکه تاثیر آن در قهرمان داستان ما است. تاثیری آنقدر عمیق که او را ساعتی به کفر و الحاد می‌کشاند. و درست همین ساعت ناپاک پیام آور سال‌ها پاکی می‌شود... در پایان داستان سالک با نمایش خلاف آنچه قهرمان قصه ما انتظار دارد روح کارامازوفی او را زنده می‌کند. روحی سرشار از شرارت، سرکشی و ابلیس. و آنچه تمام گره‌ها را در انتهای داستان سر جایش می‌نشاند پاکی قدیسانه قهرمان نیست؛ بلکه شرارتی است که فقط ظرف دو ساعت شعله کشیده و قهرمان پاک ما را در خود می‌بلعد. این شرارت، شرارتی از نوع معمول نیست. شرارتی از جنس میتیا برادرش، یا شرارتی از جنس اسمردیاکوف نوکر خانه، یا شرارتی از جنس برادر عقل‌گرا و سوسیالیست او ایوان. این شرارت، شرارتی است که از یک دل پاک می‌جوشد. آنچه برادران کارامازوف را برادران کارامازوف می‌کند نه پاکی آلیوشا است، نه سرکشی و هوسبازی دیمیتری است و نه کفرگویی‌های ایوان؛ بلکه ملغمه‌ای است از هر سه. در واقع نویسنده کوشیده است تا بگوید: نه خیر محض پاسخگوست و نه شر محض، هرگاه خیر و شر دست در دست یکدیگر بگذارند راه‌ها هموار می‌شوند. آنگاه است که انسان پایش را از دایره شعور فراتر می‌گذارد. در واقع طلبه گوشه‌گزینی که کالباس می‌خورد و لب به لیکور می‌آلاید بدرد می‌خورد، نه آنی که هر روز روزه است و از دیر بیرون نمی‌آید. آدمِ حقیرِ دائم الخمری که به ناگاه به فکر اخلاقیات می‌افتد و تلاش می‌کند دزد نباشد دنیا را بهشت می‌کند، نه آنی که از ترس شیطان از خلوتش خارج نمی‌شود. داستایوفسکی نه شیطان را راه حل مشکلات می‌داند و نه خدا را، از نظر او آنچه انسان را پیش می‌برد همراهی خدا و شیطان در کنار یکدیگر است. آنچه زنی را از دوزخ نجات می‌دهد پیازی است که به صدقه داده و آنچه زن رستگاری را به دوزخ باز می‌گرداند پیازی ست که به صدقه داده.
مهم این است که در نهایت شما در کجای گردونه ایستاده باشید.

راستی تا یادم نرفته است. اگر می‌خواهید بخوانید حتما ترجمه اصغر رستگار را بخوانید. به مراتب شیرین‌تر است.
          
            نمایشنامه در انتظار گودو برخلاف آنچه می‌گویند پوچ گرا نیست. در مکتب پوچ گرائی عملا انسان در مرکز هستی است، اما قرار هم نیست در آن شق‌القمر کند. قرار است این چند صباح را حالش را ببرد. در " در انتظار گودو" ما با "ابزودیسم" یا همان پوچ‌نمایی سروکار داریم. این سبک نمایشگر چرخه پوچی و حماقت افرادی است که منتظرند دستی از آستین برآید و کاری بکند. در این دست نمایشنامه‌ها با چند خصوصیت مشترک مواجه هستیم: نخست تکرار تاریخ که حاصل نسيان و فراموشی انسان‌های حقیر است. نویسندگان این چنین آثاری انسان را مسبب همه مشکلات می‌دانند، چراکه عملا فراموش کار است و درس‌هایی که از تاریخ گرفته را نمی‌تواند به کار بندد. دوم بی‌زمانی و بی‌مکانی: نویسندگان "ابزورد" حماقت بشر را محدود به یک زمان خاص یا مکان مشخص نمی‌دانند و برای اینکه به کسی بر نخورد همه مان را به یک اندازه بی‌شعور می‌دانند. حالا اهل هر کشوری که می‌خواهیم باشیم و در هر برهه تاریخی هم که می‌خواهد زیسته باشیم. و سوم و شاید از همه مهمتر انتظار است. گویا کز نی‌ستان تا ما را ببریده‌اند ما منتظریم. ما انسان‌های بزدل، ما انسان‌های پررخوت، ما انسان‌های.... اصلا ولش کن، با توهین کردن به خودمان که چیزی عوض نمی‌شود... ما یادگرفته‌ایم که بنشینیم تا دنیا برایمان گلستان شود. این همان چیزی است که‌ نویسندگان آثار ابزورد را گرد هم آوده تا آثاری چون "در انتظار گودوی" ساموئل بکت خلق شوند.
          
            
با وجود اینکه این اثر را بسیار دوست دارم، اما اجازه دهید برای شرح ابتدا از نکات منفی آن بگویم. "چشم‌هایش" اثری است پر از شخصیت‌های خام و قوام نیامده. شما با استادی سروکار دارید که نمی‌دانید یک هنرمند تحصیل کرده است یا یک انقلابی دلیر. در ابتدای داستان چند خرده روایت از او بیان شده، اما این خرده روایات آنقدر گنگ هستند که چندان کمکی به خواننده در شناخت شخصیت نمی‌کنند. این اتفاق معمولا برای نویسنده‌هایی رخ می‌دهد که شخصیت داستان خود را در جهان واقع خوب می‌شناسند و گاهی ناخودآگاه می‌پندارند دیگران نیز او را به همین خوبی می‌شناسند. این خامی در شخصیت پردازیِ فرنگیس و نوع ارتباط او با سایر اشخاص داستان بسیار مشهودتر است. 
در خصوص خط داستان نیز باید بگویم که روایات خیلی باهم جفت نمی‌شوند. در تمام طول داستان تصور می‌کنید با سرعت در مسیری رانندگی می‌کنید که مقصد آن آنقدرها هم جذاب نیست و دوست دارید راننده بیشتر کنار بزند تا بیشتر از مناظرِ راه لذت ببرید. البته بزرگ علوی گاهی در میان داستان توقف‌هایی داشته، اما این توقفگاه‌ها آنجایی نیست که شما دوست دارید بایستید. 

با این حال که شاید در پاره‌ای از مواقع با اثری گاها شلخته و خام مواجه باشید، اما اینها چیزی از خدمت بزرگ، بزرگ علوی کم نمی‌کند. فراموش نکنید این اثر در زمانی نوشته شده که رمان نویسی چندان وارد سنت‌های ادب فارسی نشده بوده و نویسندگان بیشتر داستان کوتاه می‌نوشتند. ارزش دیگر اثر حیثیت تاریخی آن است که دوران تاریک رضاخانی را از زبان کسانی بیان می‌کند که آن را زیسته اند، نه پیرمردهایی که در تمام طول تاریخ حمایت از حاکم را وظیفه خود می‌دانند، چه آن روزها چه این روزها...  

اما آنچه مرا شیفته این داستان کرده حس شخصی‌ام به حوادث روایت شده در این اثر است. حسی که به راز در پس این قصه دارم و سال‌هاست روحم را مثل خوره می‌خورد. همانطور که شما نیز ممکن است بدانید صادق هدایت، رفیق شفیق و گرمابه و گلستان بزرگ علوی بوده. علوی بارها و بارها صراحتا بیان کرده که تاثیرگذارترین فرد در قلم من صادق هدایت بوده. بزرگ علوی هدایت را چون استاد و مراد می‌دیده و در اکثر آثارش ابتدا تایید او را می‌گرفته. ته دلم می‌گوید چشم‌هایی که بزرگ علوی از آن نام می‌برد، همان چشم‌های "زن لکاته" در "بوف کور" است. همان چشم‌هایی که صادق را پیر کرد و در نهایت او را به کام مرگ کشید. آنچه حس مرا تقویت می‌کند، تاریخ های ذکر شده در کتاب است. تاریخ رخداد داستان به زبان فرنگیس ۱۳۱۴ است، سال پیش از نگارش "بوف کور"، و خود اثر نیز در سال ۱۳۳۱ به چاپ رسیده. یک سال پس از خودکشی مشکوک صادق. پس اگر این خیال درست باشد، پیشنهاد می‌کنم اثر را پس از خواندن بوف کور بخوانید. شاید کمی برایتان دل نشین تر باشد. البته به شرط اینکه استاد ماکان را صادق هدایت در نظر بگیریم؛ قصاب را رضا خان؛ پیرمرد خنزرپنزری را سرهنگ آرام و زن لکاته را فرنگیس.
          
            توپ مرواری اثری است به بیان خود صادق هدایت "پر از اخ و تف". وی پیش از نگارش توپ مرواری در نامه‌ای به حسن شهیدی در سال ۱۳۷۹ می‌نویسد: دلم (می‌خواهد) " یک چیز وقیح مسخره (بنویسم) که اخ و تف باشد به روی همه" که بعدها خیلیا که اون بالا بالاها نشستن نگن " فلانی خوب خر بود" ! و الحق و والانصاف هم که اثر چنین است. از متن نامه برمی‌آید که گویا هدایت حداقل در ابتدا قصد چاپ آن را نداشته و بیشتر می‌خواسته آن را در حلقه دوستان نگهدارد، اما نمی‌دانم که چه شده که چاپ شده. چون آنقدرها هم کار خوبی نیست که لیاقت نام صادق هدایت را در پشت جلدش داشته باشد. اثر سرگذشت توپی را در تهران روایت می‌کند که دور دنیا را گشته و به اینجا رسیده و پس از فتح الفتوح های فراوان حالا کارش به جایی رسیده که خاله شلخته‌های تهران از آن برای دختران ترشیده‌شان حاجت می‌گیرند و بختشان را باز می‌کنند. در حقیقت داستان نقدی است بر پادشاهی شیعی ایران در دوران صفویه و قاجار. از آنجایی که همه صادق هدایت را به فردی ناسیونالیست می‌شناسیم و همواره ستایش فرهنگ و قدرت شاهان ایران را به خوبی می‌توان در آثارش مشاهده کرد، گویا در این اثر موضع خود را مشخص کرده و می‌گوید فرهنگی که او می‌ستاید فرهنگ ایران باستان و پیش از حمله اعراب است، نه آنچه این شاه‌های سیبیل گنده از خود بجای گذاشته‌اند. دورانی که او بدان می‌بالد "قبل از زمانی است که خون پاک آریایی با خون عرب مخلوط شده و چرک و آلوده شود." بله درست خواندید، تا همین اندازه فاشیستی... در سرتاسر اثر هم هیچ خبری از دیدگاه ‌های عمیق و استعاره‌های ناب صادق هدایت نیست پس خدای نکرده به این امید آن را نخوانید. بخوانید تا بخندید... حتی می‌توان بخش‌هایی از آن را جدا کرد و در دورهمی‌های دوستانه و یا در آخر کلاس‌های ادبیات دانشگاه خواند. فقط همین!
          
            "جنایت و مکافات" روایت جنایت و مکافات جوانی دانشجو را به تصویر می‌کشد که حتی خود او نیز دلیل ارتکاب به آن را تا پایان نمی‌داند. پیشترها زیاد می‌شنیدم که قصه کشدار و خسته‌کننده است و راستش را بخواهید تا آخر داستان انتظار بخش‌های کسالت بار آن را می‌کشیدم؛ اما دریغ از یک بند ملال‌آور. در این اثر دو موضوع به وضوح چشم نوازی می‌کند:

۱. بعد روانشناختی: قهرمان داستان مجنون است،  روانی است، کارهای عجیب و غریبی از او سر می‌زند و خواننده رگه‌های این پریشانی را به عینه در خواب‌ها، رویاها، هذیان‌ها و ناخودآگاه پریشان شخصیت محوری داستان می‌بیند.

 ماجرا آنجایی جذاب‌تر می‌شود که سال ۱۸۸۱ یعنی سالی که فئودور چشم از جهان فروبست، سالی است که زیگموند فروید روانشناس شهیر اتریشی و بنیانگذاران علم روانکاوی تازه وارد دانشگاه شده است. داستایوسکی گاهی در میان داستان آنچنان شخصیت خود را روانکاوی می‌کند که خواننده حیران می‌شود 《چطور این اثر پیش از کتاب "تعبیر خواب" زیگموند فروید نگاشته شده است؟》

۲. بعد مسیحیت: به عنوان مرید داستایوفسکی هیچگاه نفهمیدم که مرشدم در موضوع مذهب کجا ایستاده. او همواره افراد متجدد و لامذهب را در آثار خود ستوده. رازومیخین و الکساندر دو شخصیت جذاب این قصه گواه این ماجرا هستند. یک بی‌دین و یک به گمان بنده "سوسیالیست". اما او زمانی کلاه از سر بر می‌دارد که به مارملادوف می‌رسد. دائم الخمر بی‌چیزی که با اشتباهاتش دخترش را به فاحشگی انداخته، اما با این حال منتظر است روزی خداوند او و سونیا دخترش را در آغوش بگیرد و آنقدر زیبا این سطور را می‌نگارد که همین الان بازنگاری آن اشک را در چشمان من می‌جوشاند.

 به نظر می‌رسد مسیح داستایوفسکی از مسیح دیگران ارحم الراحمین‌تر است و شاید از همین روست که در اکثر آثارش همیشه یک "مریم مجدلیه" دیده می‌شود. یکی می‌شود "سونیا" در "جنایت و مکافات" و دیگری می‌شود "ناستازیا فیلیپوونا" در "ابله". دختران سیاه‌بختِ سفید قلبی که چشمشان به در خشک می‌شود تا روزی مسیح در سرسرای زندگی تلخشان ظهور کند.