یادداشت احمد کولی وندی
آنچه در مورد رمان برادران کارامازوف بسیار مورد علاقه من قرار گرفت موضوع دو داستانی است که به توالی در کنار یکدیگر قرار گرفتهاند. دومی پر است از فراز و نشیب، پر است از گرههای داستانی، پر است از اما و اگر، حال آنکه در مقابلِ داستان دوم، داستان اول ایستا است. پیش نمیرود، کند و ساکن است و حتی گاهی ملالآور میشود. خود داستایوفسکی آنقدر کتاب اول را از دیدگاه تکنیکی ضعیف میداند که در مقدمه اعتراف میکند، شاید با خواندن کتاب اول دست از خواندن بردارید و دیگر آن را ادامه ندهید. ولی در نهایت با رندی خاصی شما را در جایگاه قاضی عادل و پرحوصله مینشاند و میگوید صرفا برای اینکه نظرتان قابل اتکا باشد تا تهش را بخوانید. داستان اول معمولی است با گره هایی بسیار ساده و قهرمانانی که از نظر خواننده شاید چندان هم قهرمان نباشند. بزرگترینشان جوانی است که صرفاً برخلاف روح خانواده کارامازوفیاش از دنیا بریده، سر به دیر گذاشته و مراتب سیر و سلوک را در سایه سالک پیرش میگذراند. حال ممکن است بگوئید چه چیزی در این شخصیت خاص است؟ چرا با وجود اینکه در مقدمه گفته میشود تمام اتفاقات، گرهها و فراز و نشیبهای داستان قرار است در رمان دوم صورت گیرد، باز هم نویسنده باهوشی مانند داستایوفسکی قلم به گزافه فرسوده؟ نویسنده بارها تکرار میکند اتفاقی که در پایان داستان اول رخ میدهد اتفاقی بسیار ساده است. اما با خواندن کل داستان درمییابیم آنچه اهمیت دارد خود اتفاق نیست، بلکه تاثیر آن در قهرمان داستان ما است. تاثیری آنقدر عمیق که او را ساعتی به کفر و الحاد میکشاند. و درست همین ساعت ناپاک پیام آور سالها پاکی میشود... در پایان داستان سالک با نمایش خلاف آنچه قهرمان قصه ما انتظار دارد روح کارامازوفی او را زنده میکند. روحی سرشار از شرارت، سرکشی و ابلیس. و آنچه تمام گرهها را در انتهای داستان سر جایش مینشاند پاکی قدیسانه قهرمان نیست؛ بلکه شرارتی است که فقط ظرف دو ساعت شعله کشیده و قهرمان پاک ما را در خود میبلعد. این شرارت، شرارتی از نوع معمول نیست. شرارتی از جنس میتیا برادرش، یا شرارتی از جنس اسمردیاکوف نوکر خانه، یا شرارتی از جنس برادر عقلگرا و سوسیالیست او ایوان. این شرارت، شرارتی است که از یک دل پاک میجوشد. آنچه برادران کارامازوف را برادران کارامازوف میکند نه پاکی آلیوشا است، نه سرکشی و هوسبازی دیمیتری است و نه کفرگوییهای ایوان؛ بلکه ملغمهای است از هر سه. در واقع نویسنده کوشیده است تا بگوید: نه خیر محض پاسخگوست و نه شر محض، هرگاه خیر و شر دست در دست یکدیگر بگذارند راهها هموار میشوند. آنگاه است که انسان پایش را از دایره شعور فراتر میگذارد. در واقع طلبه گوشهگزینی که کالباس میخورد و لب به لیکور میآلاید بدرد میخورد، نه آنی که هر روز روزه است و از دیر بیرون نمیآید. آدمِ حقیرِ دائم الخمری که به ناگاه به فکر اخلاقیات میافتد و تلاش میکند دزد نباشد دنیا را بهشت میکند، نه آنی که از ترس شیطان از خلوتش خارج نمیشود. داستایوفسکی نه شیطان را راه حل مشکلات میداند و نه خدا را، از نظر او آنچه انسان را پیش میبرد همراهی خدا و شیطان در کنار یکدیگر است. آنچه زنی را از دوزخ نجات میدهد پیازی است که به صدقه داده و آنچه زن رستگاری را به دوزخ باز میگرداند پیازی ست که به صدقه داده. مهم این است که در نهایت شما در کجای گردونه ایستاده باشید. راستی تا یادم نرفته است. اگر میخواهید بخوانید حتما ترجمه اصغر رستگار را بخوانید. به مراتب شیرینتر است.
20
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.