بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

رستاخیز

رستاخیز

رستاخیز

4.1
31 نفر |
12 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

5

خوانده‌ام

47

خواهم خواند

51

در پایان دهه 1880 و در طول دهه 1890، تالستوی بر روی یکی دیگر از آثار پر ارج خودکار وصل میکرد- رمان رستاخیز، در این اثر دیگر خبری از بهشت خانوادگی، که اصل نظام دهنده آثار طولانی او بود، نیست. اکنون توجه او بر جامعه ی متمرکز شده است که از بالا تا پایین در حال از هم پاشیدن است. صحنه هایی که تالستوی نگاه تازه گسترده اش را متوجه آنها میکند. این بار روستاهای ویرانه، دادگاه ها بیدادگر، زندان ها، و جاده تبعید به سیبری هستند.تالستوی در سال های پایانی عمرش «نزار دوم» لقب گرفته بود، زیرا حکومت بیم داشت که حتی کوچکترین تعرضی به او بکند. او در روسیه، به استثنای شخص تزار، یگانه کسی بود که می توانست هرچه دلش میخواهد بگوید و در امان باشد . او ناین آزادی را با قدرت قلمش و نمونه وار زیستنش به دست آورده بود. زمانی که او قلم به دست گرفت تا درباره تزارها بنویسد، چنانکه گویی اشخاصی همتراز خود او هستند، ثابت کرد که نوشتن می تواند، هماهنگونه که خود رویایش را داشت، قدرتی حقیقی در این جهان باشد.

لیست‌های مرتبط به رستاخیز

یادداشت‌های مرتبط به رستاخیز

            برای اینکه بتونم یک بار کامل این کتاب رو بخونم سه بار تلاش کردم. یک بار وقتی کلاس چهارم بودم. یادمه اون زمان با اسم‌هاش خیلی مشکل داشتم و معنی خیلی از کلمات رو نمی‌فهمیدم. پس ولش کردم و رفتم سراغ کلبه عمو تم. اما دو سال بعد، وقتی برگشتم دیگه مشکلات قبلی رو نداشتم. اسم‌ها رو به لطف داستان‌های کوتاهی که از تولستوی یک کتاب قطور با نام تمشک خوندم عادت کرده بودم بهش و کلماتم، خب هم لغتنامه‌ی بزرگ دهخدا کنارم بود و هم دایره واژگانیم خیلی پربار تر بود. اما باز هم تا صفحه ۴۰۰ بیشتر نخوندم. چون دیگه از متن عادی و قابل پیش‌بینیش خسته شده بودم. دیگه مشخص بود میخواد چی بشه. یعنی می‌دونستی آخرش داستان با چه شکلی تموم‌ می‌شه. حالا یا  دقیقا اون شکلی که نخلیدوف می‌خواست یا یکم متفاوت‌تر.
بنابراین باز هم رهاش کردم تا کلاس هفتم. این بار به لطف ویکی پدیا یک پیش زمینه بهتر در مورد کتاب داشتم: میدونستم که تولستوی چه اهدافی از نوشتنش داشته. بنابراین اون حس کسل کننده بودن داستان از بین رفته بود. کامل خوندمش بالاخره و بعد اون هم چندین بار دیگه مطالعه‌اش کردم.
داستان کتاب، به نوعی یکم از شکل داستانیش خارج میشه. تولستوی  در اواسط کتاب خودش رو دیگه راوی نمی‌بینه. بلکه یک پند دهنده می‌بینه که با استفاده از ادبیات میخواد جامعه رو نقد و برای اصلاحش تلاش کنه و دقیقا، همین‌جای داستان جذاب میشه. جایی که ما با تفکرات قدیمی نخلیدوف، تفکرات فعلیش و تلاش‌هاش رو به رو می‌شیم.
در کل اگه بخوام نظرم رو کوتاه‌تر بگم، یک کتاب بی‌نظیره با یک محتوای خاص و جالب که ارزش چندبار خوندن دقیق رو داره؛ اما توصیه میکنم اگر قبلش از تولستوی یا نویسندگان روسی دیگه کتابی نخوندین برای اولین کتاب روسیه‌ای به سراغ داستان‌های کوتاه‌تری از چخوف یا خود تولستوی یا حتی داستایفسکی برید.
          
رها

1402/09/03

            رستاخیز سومین و آخرین رمان بزرگ تالستوی نویسندۀ شهیر روسی است که در سال ۱۸۹۹ به چاپ رسید. این رمان که درواقع داستان زندگی خود تالستوی است، تحولات درونی و تغییرات شخصیتی نویسنده را در طول سالیان عمرش نشان می‌دهد.

نویسنده در این اثر به بازنمایی ظلم و ستم و بهره‌کشی طبقۀ مرفه جامعه‌اش از ضعیفان پرداخته و در برابر جامعۀ طبقاتی روسیه، حکومت استبدادی تزارها، خرافی‌گری کلیسا، فساد و ابتذال طبقات اشرافی جامعه، زندگی پر از فقر و فلاکت دهقانان، بی‌عدالتی در سیستم قضایی کشور، وضعیت بد زندان‌ها و زندانیان و ... به‌پا خواسته‌است. 

رمان با محاکمۀ زنی بدکاره به‌ نام «کاتیوشا» آغاز می‌شود که به اتهام همدستی در قتل یکی از مشتریان خود دستگیر شده‌است. اما آنچه داستان را شکل می‌دهد این است که یکی از اعضای هئیت‌منصفه همان کسی است که اول بار دامن کاتیوشا را لکه‌دار کرده و او را به این راه کشانده‌است. «دیمیتری» که هم‌اکنون وجدان خواب‌زده‌اش بیدار شده و خود را در قبال کاتیوشا گناهکار می‌داند درصدد برمی‌آید تا به جبران گناه خود، برای نجات کاتیوشا بکوشد و در سرنوشت او سهیم شود و حتی در صورت نیاز با او ازدواج کند. 
تلاش دیمیتری در راه کمک به کاتیوشا و نیز سایر زندانیان، سرانجام موجب رستاخیزی در روح و جان او شده و او را به چنان معنویتی می‌رساند که قادر به درک روشن انجیل می‌شود و به این نتیجه می‌رسد که تنها راه رستگاری و نجات انسان‌ها در پیروی از آموزه‌های راستین مسیح است.

📚#رستاخیز 
✒️#تالستوی #تولستوی 

          
            خیلی طول کشید تا برای این رمان دست به قلم شوم. نمی‌دانم چرا حس می‌کنم برخلاف تمام تعریف‌ها و تمجیدها رمان متوسطی است. اثر عالی آغاز می‌شود و تا ۳۰۰ صفحه نخست توفانی پیش می‌رود، اما انگار یکهو داستان فراموش می‌شود و گره آفرینی در داستان جایش را به لجن مال کردن حکومت می‌دهد. 
دیدید بعضی وقت‌ها وقتی از یک نفر عصبانی هستی هرچه تلاش می‌کنی از چیز دیگر حرف بزنی باز می‌رسی به گلایه و زاری از فرد مذکور. در این رمان هم همین اتفاق می‌افتد. موضوعِ جذاب و رخدادِ نادر ابتدای داستان به یکباره برای ۳۰۰ صفحه رها می‌شود و جایش را به نقد از نظام حاکم می‌دهد. من همین دیدگاه را در "خاطرات خانه اموات" داستایوفسکی تحسین کردم، ولی اینجا جای تحسین ندارد. چون اولا اینجا جایش نبود و ثانیاً، خدا پدرت را بیامرزد، ۳۰۰ صفحه؟
البته مشکل من با قصه فقط خارج شدن نویسنده از خط داستان نیست. به گمانم شخصیت دیمیتری هم به عنوان قهرمان داستان جا نمی‌افتد. نمی‌فهمیم چرا یک نفر باید تا این اندازه در یک مدت کوتاه تغییر کند. گیریم که اتفاق رخداد خیلی نادر باشد ولی چون شناخت ما از دیمیتری کم است گاهی حرف‌ها و کارهایش در کت‌مان نمی‌رود. نویسنده چندان به گذشته نورانی او نمی‌پردازد و در چند سطر فقط می‌گوید که قبلاها آدم خوبی بوده. کاش آن ۳۰۰ صفحه میانی به ابتدای قصه می‌آمد و شخصیت پردازی می‌کرد. 
البته وقتی داستان نگارش این رمان را می‌خوانید متوجه می‌شوید که رفقای تولستوی هم کمی به او تذکر داده‌اند (البته کسی نمی‌دادن این تذکرات چه بوده) اما انگار به خرجش نرفته، یا شاید دلش نیامده یا شاید...
به هر حال این رمان پیری‌های تولستوی است. خواندنی است، خصوصا برای ما گیر کرده‌های زمان و مکان حالا.
          
            یک صفحه خوب از یک رمان خوب | صفحه یکم
حقوق آقای وزیر به روایت تالستوی

<img src="http://shahrestanadab.com/Portals/0/Images/Content-Images/1S%20T.jpg" alt="description"/>

 شهرستان ادب: از این به بعد تصمیم داریم در سایت و کانال شهرستان ادب، تحت عنوان «یک صفحه خوب از یک رمان خوب»، هربار به خوانش و انتشار صفحه‌ای درخشان از آثار برگزیده ادبیات داستانی ایران و جهان برویم. به این امید که زندگی‌های شلوغ و شتابزده مدرن و کم‌فرصتی و کم‌حوصلگی باعث محرومیت ما از رمان‌خوانی، آن‌هم رمان‌های شاخص و برجسته نشود. شاید با همین صفحات به خواندن آثار خوب ترغیب شویم. نخستین صفحه را با پیر دیر داستان‎پردازان مشرق‎زمین «تالستوی» آغاز می‌کنیم. 

 «رستاخیز» عنوان آخرین شاهکار لئو تالستوی[1 نویسنده شهیر روس است. «رستاخیز» را در کنار «جنگ و صلح» و «آناکارنینا» جزو مهمترین آثار لئو تالستوی می‌دانند که از لحاظ توالی تاریخی از دو اثر دیگر متأخرتر است، این کتاب بعد از ده سال تلاش تالستوی در نگارش در سال 1899 منتشر شد. و پس از سالها وقفه از انتشار آناکارنینا (1877) وی را بار دیگر به عنوان یکی از بزرگترین رمان‌ نویس‌های تاریخ مطرح کرد.

متاسفانه این رمان در ایران به اندازه کتاب‌های دیگر تالستوی مورد توجه قرار نگرفته است و در حال حاضر تنها دو ترجمه از «رستاخیز» در بازار کتاب موجود است، یکی از ترجمه‌ها از آقای فریدون مجلسی ست از زبان انگلیسی به فارسی ترجمه شده است و دیگری از مرحوم اسکندر ذبیحیان است که از زبان اصلی برگردان شده است که دومین چاپ آن توسط انتشارات توس در اختیار علاقمندان حوزه ادبیات قرار دارد. در ادامه قسمتی جذاب از این رمان به ترجمه ذبیحیان انتخاب شده است که تالستوی در آن به شرح شخصیت یک سیاستمدار عصر تزاری می‌پردازد که تصویرهایی که ارائه می‌دهد برای مخاطبین امروزی نیز بسیار آشنا و قابل لمس‌ست. در این ایام که بازار بحث «حقوق‌های نجومی» داغ است، خواندن این صفحه از رمان تالستوی لذتی دو چندان دارد:

 

روایت تالستوی از آقای وزیر 

«گراف ایوان میخایلوویچ وزیر بازنشسته‌ی متعصبی بود.

گراف ایوان میخایلوویچ از آغاز جوانی می‌خواست مثل پرنده که عادت دارد از کرم تغذیه کند و تنش پوشیده از پر و کرک باشد و در هوا پرواز کند، غذاهای گرانقیمت آشپزهای شناخته شده را بخورد و گران‌ترین و راحت‌ترین لباس‌ها را بپوشد و سوار بر اسب‌های بسیار آرام و تیزرو شود. بنابراین هر لحظه تمام این امکانات باید برای او فراهم باشد. علاوه بر آن، گراف ایوان میخایلوویچ معتقد بود که هرچه پول‌هایی که از خزانه دریافت می‌کند زیادتر باشد نشان‌ها و مدال‌های الماس‌نشان بیشتری بگیرد و بیشتر با مقامات عالی و افراد متشخص اعم از مرد و زن معاشرت داشته باشد، بهتر است. و هرچه غیر از این بود در نظر گراف ایوان میخایلوویچ ناچیز و نخواستنی شمرده می‌شد. گراف ایوان میخایلوویچ، چهل سال با پیروی از این عقیده در پتربورگ زندگی و فعالیت داشت و پس از چهل سال به مقام وزارت رسید.

امتیازات اصلی گراف ایوان میخایلوویچ که او را به این مقام رسانیده بود، این بود که اولاً می‌توانست معنی نامه‌های نوشته شده و قوانین را بفهمد و نامه‌هایی گرچه با انشاء ضعیف امّا قابل فهم و بی غلط بنویسد. ثانیاً جذبه‌ای فوق العاده داشت، و در جایی که لازم بود، می‌توانست نه تنها قیافه‌ی مغرور، بلکه تسخیر ناپذیر و با عظمتی به خود بگیرد، و در وقتی دیگر، قادر بود بی‌اندازه چاپلوس و فرومایه باشد، ثالثاً چون از لحاظ شخصی، اخلاقی و سیاسی، به هیچ اصولی پای‌بند نبود، می‌‌توانست در صورت لزوم با همه کس موافق یا مخالف باشد.

با چنین مَنِشی، کوشش می‌نمود تا به آرامی و به دور از تناقضی که مشتش را باز کند، سخن بگوید امّا در برابر این سؤال که با این رفتار چه خیر و شر قابل توجّهی نصیب امپراتوری روسیه خواهد شد، کاملاً بی‌تفاوت و خونسرد بود.

زمانی هم که وزیر شد، نه تنها تمام کسانی که به او وابسته بودند (بسیاری از مردم و خویشاوندانش وابسته به او بودند)، بلکه از نظر مردم بیگانه و همین طور از نظر خودش دولت‌مردی بسیار هوشمند بود . امّا پس از این‌که زمانی گذشت و او کاری صورت نداد و خیری به مردم نرسانید و هنگامی که طبق قانون تنازع بقاء کارمندانی مثل خودش که با طرز نگارش و درک معانی نامه‌ها و ژست‌های مصلحتی آشنا شده بودند و پایبند هیچ اصلی هم نبودند ، عرصه را بر او تنگ و مجبور به استعفایش کردند، برای همه روشن شد که او، با این که بسیار خودخواه است و عقاید و نظریاتش فراتر از مضمون سرمقاله‌ی مبتذل‌ترین روزنامه‌های محافظه‌کار نمی‌رود و او نه تنها آدم هوشیار و ژرف اندیشی نیست، بلکه دارای اطلاعات محدود و هدف‌های حقیر و تحصیلات ناچیزی است، معلوم شد که وی چیزی، بیشتر از کارمندان کم معلومات و خودخواهی که او را از میدان به در کرده بودند، نداشت. خودش نیز به این مسأله پی برده بود، ولی این مطلب عقیده‌ی او را در مورد این که همه ساله باید مبالغ زیادی پول از خزانه و زیورآلاتی جدید برای لباس رسمی خود از دولت دریافت کند، تغییر نداد. عقیده‌ی وی در این مورد به قدری راسخ و پابرجا بود که هیچکس جرأت نداشت خلاف میل او عمل کند، و همه ساله سهمی به عنوان حقوق دوران بازنشستگی،  سهمی به عنوان پاداش در ازاء عضویت در اداره‌ی کل دولتی و نمایندگی در کمیسیون‌ها و کمیته‌ها دریافت می‌داشت که به ده‌ها هزار روبل می‌رسید. علاوه بر آن هر سال مجوزهای جدیدی می‌گرفت برای او خیلی ارزش داشت: یعنی می‌توانست گلابتون‌هایی جدید بر سر شانه‌ی لباس و بر شلوار خود بدوزد و نوارهایی نو و ستاره‌هایی از مینا در زیر فراک خود بر سینه نصب کند. از این رو گراف ایوان میخایلوویچ با دولت‌مردان روابطی نزدیک داشت.»



چاپ دوم «رستاخیز» با ترجمه اسکندر ذبیحیان با 780 صفحه و سی و پنج هزار تومان توسط انتشارات توس در دسترس علاقمندان قرار دارد.

 

[1 در رابطه با تلفظ صحیح نام این نویسنده بزرگ روس اختلاف نظر فراوان است، شکل متداول آن «لیو (لئو، لئون) تولستوی» است، ولی به مرور زمان و پس از ترجمه‌های متعددی که زبان روسی انجام پذیرفت این شکل از نگارش رد شد و اشکال دیگری مطرح شد، مثلاً جناب آقای سروش حبیبی عبارت «لیو تالستوی» را صحیح می‌داند ولی کسانی چون اسکندر ذبیحیان، حمیدرضا آتش برآب و آبتین گلکار عبارت «لف تالستوی» را بر عبارات دیگر ترجیح می‌دهند.
          
            نگاهی به کتاب رستاخیز نوشته لئون تولستوی لئون تولستوی نویسنده بزرگ روس از جمله نویسنده‌هایی است که داستان‌های بسیاری درباره فطرت انسانی و اخلاقی نوشته چنین چیزی به‌ویژه در کتاب رستاخیز نمود بیشتری پیدا می‌کند این کتاب پر از سر گذشته‌است نه سرگذشت یک نفر سرگذشت یک ملت از ثروتمند و فقیر تا کشاورز و محلات از زندانی تا قاضی و دادستان نه بسیاری شخصیت‌های دیگر رستاخیز برای کارنامه این نویسنده بزرگ تاریخ بسیار مهم است لئون تولستوی یا بهتر بگوییم لف تولستوی نویسنده بزرگ روس ازجمله نویسنده‌هایی است که داستان‌های بسیاری درباره فطرت انسانی و اخلاقی نوشته چنین چیزی در کتاب رستاخیز نمود بیشتری پیدا می‌کند رستاخیز چیزی است که در درون ما به وجود می‌آید و ما را از نو متولد می‌کند رستاخیز از نظر تولستوی یعنی نفس خدایی و انسانی خود را پیدا کردند و به ندای او پاسخ دادند شاید همه اتفاق‌هایی که تا حال برای ما افتاده موج کوچ کوچک یا بزرگی بوده که می‌خواسته ما را به سمت این رستاخیز ببرد تولستوی دراین‌باره می‌گوید هنگامی‌که سیل خروشانی با نیروی تسخیرناپذیر مرا به سویی می‌برد که خشنودی من در آن‌جاست چگونه می‌توانم بپرسم به کدام سو باید شنا کرد فضای داستان رستاخیز تاریک و سرد و سنگین است روسیه قرن نوزدهم در نگاه تو استای پر از بی‌عدالتی و تبعیض به‌نظر می‌رسد خوی حیوانی انسان‌ها بیداد می‌کند و نفسانیات بر همه‌چیز غالب است حیوان در وجود انسان رشد کرده و هر روز وحشی‌تر می‌شود رابطه بین زن و مرد ارزش مادی دارد و عشق میان این دو جنس قربانی شهوت می‌شود
          
            رستاخیز، آخرین رمان بلند تولستوی...

ماجرا از اونجا شروع میشه که جناب پرنس دیمیتری نخلیودف در مقام یکی از اعضای هئیت منصفه، زنی رو در جایگاه متهم می‌بینه که سالها پیش، وقتی یه دختر نوجوون پاک و معصوم بوده، فریبش داده و‌ بعد از برقراری رابطهٔ جنسی رهاش کرده... این زن حالا به قتل متهم شده، اونم به عنوان یکی از زن‌های خودفروش یه فاحشه‌خونه...

این واقعه دیمیتری رو سخت تکون میده و باعث میشه یه نگاه جدید به زندگی پر از فساد خودش و نظام پر از فساد کشورش بندازه...

🔅🔅🔅🔅

من اصولا رمان‌های بلند تولستوی رو یه طیف می‌بینم،

جنگ و صلح، که کلا تو طبقهٔ اشراف می‌چرخه.

آنا کارنینا، که بازم تمرکزش روی اشرافه ولی به واسطهٔ شخصیتی مثل لوین یه پله میاد پایین‌تر و یه دیدی از مردم عادی روسیه میده (البته خود لوین هم میشه گفت برای خودش یه دستهٔ جداگانه‌ست که با وجود اشراف‌زاده بودن نمیشه به طور کامل در اون طبقه قرارش داد).

و بعد رستاخیز، که با وجود اینکه شخصیت اصلیش یه پرنسه، ولی یه بخشی از داستان رو از زاویهٔ دید آدمهای عادی روایت می‌کنه و کلا بسیار بیشتر از دو رمان قبلی با کف جامعه سر و کار داره!

نکتهٔ جالب دیگه اینکه، اینجا تو رستاخیز، ما با انقلابی‌ها هم مواجه میشیم. تولستوی این رمانو نزدیک به انقلاب روسیه نوشته و در جریان مواجههٔ پرنس نخلیودف با نظام قضایی روسیه، ما رو با زندانی‌های سیاسی هم آشنا می‌کنه.
کلا رستاخیز خیلی حالت انتقادی داره، انتقاد به نظام‌های روسیه تزاری، مخصوصا نظام قضایی و همچنین تشکیلات کلیسا، 
انتقادی که خیلی جاها با تیکه انداختن‌های خوشمزه همراهه 😁

همچنین جا به جا بحث‌های اخلاقی و فلسفی رو پیش می‌کشه که بیشتر حول همین نظام قضایی و موضوع مجازات آدم‌ها دور میزنه. اینجا هم میشه رمان‌های تولستوی رو طیف‌بندی کرد، هر چی به آخر عمرش نزدیک میشیم تأثیر یه تحول معنوی رو تو آثارش می‌بینیم، اگه دوست دارید با این سیر تحولی بیشتر آشنا بشید کتاب اعتراف تولستوی رو بخونید!

من خودم خیلی رستاخیز رو دوست داشتم ولی کاملا برام قابل درکه اگه برای خیلی‌ها دوست‌داشتنی نباشه 😅 کلا رستاخیز به اندازهٔ آنا کارنینا از لحاظ داستانی و وارد شدن به درونیات شخصیت‌ها قوی نیست. اینجا تولستوی موضوعات و شخصیت‌های زیادی رو معرفی می‌کنه و به اندازهٔ آنا کارنینا تو هر کدوم اونقدر دقیق نمیشه (غیر از دو تا شخصیت اول). ولی با این وجود برام سخته بخوام بگم بین این دو تا کتاب کدومو بیشتر دوست دارم 😄البته اینم بگم که تولستوی این کتابو طوری تموم می‌کنه که قشنگ انتظار یه جلد دوم داری... حیف حیف که همچین جلد دومی در کار نیست 😢

🔅🔅🔅🔅

اولین بار وقتی سراغ رستاخیز رفتم که جدا دلم برای دوباره خوندن از تولستوی پر می‌کشید و از طرفی به خاطر بحث خیانت دلم نمی‌خواست برم سراغ آنا کارنینا! 
یهو دیدم بعله! جناب تولستوی یه رمان بلند دیگه هم داره 😍 این شد که به این رمان گوش دادم و تو این بار اول در مجموع احساس خوبی بهش داشتم.

بعد از تموم شدن این کتاب، با توجه به اینکه اون حس تولستوی‌خوانیم همچنان پابرجا بود، بالاخره رفتم سراغ آنا کارنینا... و چقدر خوشحالم از این کار ☺️
ولی در همون حین گوش دادن به آنا کارنینا و خوندنش دوباره یه حس تمایل زیادی پیدا کردم به دوباره خوندن رستاخیز!
این شد که دوباره رفتم سراغش، این بار ولی با این حالت که اول گوش می‌دادم، بعد می‌رفتم به همون تیکه‌ها تو ترجمهٔ انگلیسی و فارسی دوباره یه نگاهی مینداختم و قسمت‌هایی که برام جالب بود رو رنگی می‌کردم و براش یادداشت می‌نوشتم. 
همین مراجعه به ترجمه‌های مختلف باعث شد بفهمم چقددددر اختلاف ترجمه وجود داره! 

🔅🔅🔅🔅

سخنی من باب ترجمه‌های مختلف رستاخیز!

نسخهٔ انگلیسی من ترجمهٔ خانم Maude بود که به همراه شوهرش از آشنایان تولستوی بودن و حتی گویا تولستوی از ترجمه‌هاشون راضی بوده 😄 ترجمه‌ای که بهش گوش کردم هم ترجمهٔ آقای پرویز شهدی.

در جریان این مراجعه‌هام به ترجمه‌های مختلف مثلا می‌دیدم که یه بند کامل تو ترجمهٔ انگلیسی هست و تو ترجمهٔ فارسی نیست و گاهی برعکس!
و یا اینکه تو ترجمهٔ انگلیسی یه جمله یا یه بند با ترجمهٔ فارسی فرق معنی‌داری داره! 
اینطور جاها جدا اعصابم بهم می‌ریخت چون نمی‌فهمیدم بالاخره کی داره درست میگه!
این شد که وقتی گذارم به یه کتابخونه افتاد، ترجمهٔ آقای ذبیحیان رو قرض گرفتم. به شهادت روی جلد کتاب، این نسخه از روسی ترجمه شده بود.
اینجا متوجه شدم کفهٔ ترازو به سمت ترجمهٔ انگلیسی سنگینی می‌کنه :) یعنی مثلا تو تیکه‌های اختلاف، ترجمهٔ انگلیسی با ترجمهٔ ذبیحیان می‌خوند و با ترجمهٔ شهدی نه! 
بعدا حتی یه سری از تیکه‌ها رو با ترجمهٔ حبیبی هم مقایسه کردم، از طریق دوست عزیزم زهرا کریمی :)
تازه اینطور نبود که بخوام خط به خط ترجمه‌ها رو مقایسه کنم بلکه این تفاوت‌ها رو توی تیکه‌هایی متوجه می‌شدم که ازشون خوشم اومده بود، یا نکته‌ای در موردشون داشتم و می‌خواستم تو کتاب علامت بزنم یا چیزی در موردش بنویسم، در نتیجه چه بسا که بسیار بیشتر از اینها بوده باشه 😅
بین ترجمهٔ ذبیحیان و حبیبی هم تفاوت قابل‌توجهی ندیدم (تو همون مواردی که با زهرا مقایسه کردیم) ولی در مجموع به نظرم نثر حبیبی قشنگ‌تر اومد. 

در نهایت اینکه ترجمهٔ شهدی واقعا اصلا نمرهٔ خوبی نیاورد بین این ۴ تا ترجمه. ولی یه نکتهٔ بسیار مهم به نفع ترجمهٔ شهدی اینه که تنها ترجمه‌ای هست که نسخهٔ الکترونیکیش موجوده! متنش تو طاقچهٔ بی‌نهایت و فیدی‌پلاس هست و حتی صوتی هم شده و اجرای صوتیش هم واقعا خوبه.
در نتیجه، اگر بین کلا کنار گذاشتن کتاب و رفتن سراغ ترجمهٔ شهدی مونده بودید قطعا گزینهٔ دوم رو انتخاب کنید :) چون با وجود تمام این تفاوت‌ها و مشکلاتی که گفتم، بازم می‌تونید باهاش از کتاب لذت ببرید. 
ولی اگه امکان دسترسی به نسخهٔ فیزیکی رو داشتید، پیشنهاد من ترجمهٔ حبیبیه و اگر نبود ترجمهٔ ذبیحیان.
          
            تقریبا یک ماه طول کشید تا این کتابو بخونم:" 
این کتاب طبق چیزی که توی مقدمه‌ش نوشته شده سومین شاهکار لئو تولستویه. 
داستان از این قراره که یک اشراف‌زاده‌ای به اسم نیلیدوف در حق یک دختر پاک و معصوم که خدمتکار بود نامردی می‌کنه و چند سال بعد که اتفاقی اونو می‌بینه به خاطر سرنوشت بدی که اون دختر دچارش شده متاثر می‌شه و از اونجایی که خودش رو مقصر می‌دونه تصمیم می‌گیره از زندگی اشرافیش دل بکنه و هر کاری از دستش برمیاد برای نجات اون دختر انجام بده و کتاب با جریان کمک‌هایی که این آقا در حق بینوایان و به خصوص اون دختر، می‌کنه ادامه پیدا می‌کنه. در واقع سیر تکاملی نیلیدوف رو از اون افکار مسموم که به اقتضای محیطی که توش بوده به سمت رستگاری، واضح شرح می‌ده. 

اولش که کتاب رو خوندم به خاطر قلم متکلفی که انتخاب کرده بود می‌خواستم ادامه‌ش ندم ولی خب چون کنجکاو قضیه‌ی نیلیدوف و کاترین بودم ادامه دادم هر چند آخر کتاب با مبهم گذاشتن سرنوشت این دو تا زد تو ذوقم.
این ترجمه‌ای که من ازش خوندم خیلی کتاب رو سنگین‌تر جلوه داده بود. البته خود قلم تولستوی هم ساده نبود اما مترجم خیلی از کلمات نادر استفاده کرده بود و من با خوندن همین کتاب فکر کنم نصف لغتنامه‌ی دهخدا رو شخم زدم:"
این کتاب از جهاتی شبیه بینوایان بود. از اونجا که تولستوی سعی کرده در قالب داستان تمام ظلمی که به طبقات محروم روسیه شده نشون بده اما خب از بسیاری جهات بینوایان بهتره. اولا اینکه قلم ویکتور هوگو رو واقعا دوست دارم اما قلم تولستوی چنگی به دل نمی‌زد و آنچنان جذبم نکرد‌. و اینکه داستانی که هوگو برای بینوایان انتخاب کرده بود دارای پیچیدگی‌های فوق‌العاده و جذابی بود اما داستان کتاب رستاخیز ساده و دم دستی بود. 
و اینکه طی داستان اومده بود افکار نیلیدوف رو به طور کامل شرح داده بود و گرچه تمام افکارش خیرخواهی و مثبت‌اندیشی بود مثلا اما من با خیلی‌هاش موافق نیستم. مثلا اینکه می‌گفت زمین‌های کشاورزی نباید اصلا خرید و فروش بشن و مالک داشته باشن! یا اینکه می‌گفت مجرمین رو نباید تو زندان نگه دارن. ببخشید پس باید چیکارشون کنن؟ و فکر می‌کنم خیلی تک‌بعدی به مسائل نگاه می‌کرد. 
از جهاتی قضایا و مفسدا و مسئول‌هاش دقیقا شبیه ایران بود.
و از اون جایی که اول کتاب گفته بود خود لئو تولستوی از طبقه‌ی اشراف بوده که دغدغه‌مند مردم شده و دلش خواسته یهو از اشرافیت فاصله بگیره، احساس می‌کنم بخش زیادی از افکار و شخصیت نیلیدوف رو شبیه خودش نوشته.
در آخر باید بگم اصلا این کتاب رو به کسی پیشنهاد نمی‌کنم مگر اینکه کسی باشه دلش بخواد کمی از گذشته‌ی روسیه در قالب داستان بخونه.