بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

نرگس سلطانی

@nrgsb

28 دنبال شده

27 دنبال کننده

                      رویاها و کتاب‌ها هر کدام یک دنیا هستند. و ما می‌دانیم که کتاب‌ها دنیایی اساسی هستند؛ هم آرام هم دلنشین.
                    
newdairy

یادداشت‌ها

نمایش همه
                
همگی صلوات بفرستید بالاخره این کتاب تموم شد🥲😂درسته که مشغله و وقت نداشتن باعث شد خوندنش اینقدر طولانی بشه، ولی حس می‌کنم اینکه داستانش اونقدرا هم برام جذاب نبود، روی طولانی شدن این بازه‌ی زمانی تاثیر داشت.‌ راستش تنها دلیلی که این کتاب رو تا آخر خوندم قلم قشنگ نویسنده و مترجم و توصیفات به شدت زیباش بود. این کتاب از لحاظ ادبی به شدت غنیه و خیلی چیزا ازش یاد گرفتم. 
داستانش راجع به شورش سوسیالیست‌ها در برابر حکومته. و خب مشخصا با خیلی از افکارشون مخالفم. ولی بازم می‌گم اینقدر قشنگ نوشته شده بود که دلم نمیومد نصفه رهاش کنم. شخصیت‌پردازیش خدا بود؛ جوری که برای فرعی‌ترین شخصیت‌ها جزئیات منحصربه‌فرد اختصاص داده بود. 
و در حالی که کتاب در ستایش افکار سوسیالیست نوشته شده بود اما سعی نکرده بود مقدس‌سازی کنه. توی این کتاب توده هم اشتباه می‌کرد و انقلابی هم گاهی مرتکب خطا می‌شدند.‌
و چی بگم؟ اگر می‌خواید از قدرت ادبیاتش لذت ببرید بخونیدش:>

        
                یک‌ کتاب کم‌حجم با داستانی نسبتا جالب؛
از زاویه دید من اگر این داستان می‌خواست روایت بشه، ترجیح می‌دادم اول زندگی ایوان ایلیچ رو بنویسم بعد به مرگش برسم و اسمش رو چیزی نذارم که مرگش رو لو بده ولی از اونجایی که تولستوی زحمت کشیده و همه‌ی اینارو برعکس انجام داده شیوه‌ی نوشته شدن این کتاب برام جالب بود. اینکه داستان دقیقا از صحنه‌ای شروع شده که همه دارن راجع به مرگ ایوان ایلیچ حرف می‌زنند بعد میاد زندگیشو تعریف می‌کنه و کم کم به مرگش می‌رسه. 
اولش داستان برام بی‌معنا بود و نمی‌تونستم با شخصیت‌ها ارتباط بگیرم، اما هر چی به پایان نزدیک‌تر می‌شد حوادث معنای بیشتری پیدا می‌کردن.‌
به طور کلی به نظرم داستان جالب و قابل تاملی بود؛ مخصوصا دیدگاهی که نسبت به معقوله‌ی زندگی و مرگ داشت[که فکر می‌کنم پیام اصلی این کتاب هم همین بود]


اسپویل

اونجایی که ایوان ایلیچ از این رنجِ تموم نشدنی به ستوه میاد و به جایی می‌رسه که گرچه هنوز درد تموم نشده ولی با پیدا کردن ذاتِ اتفاق، آرامش می‌گیره به نظرم کل چیزی بود که کتاب می‌خواست به مخاطب بفهمونه. 

به هر حال بخونید؛ جالبه.

        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

                با اینکه کتاب معروفیه، اما از چندین نفر شنیده بودم که کتاب رو نتونستن ادامه بدن چون اولش خسته‌کننده بوده ولی براساس تجربه می‌دونم که کتاب‌ها به شدت سلیقه‌ای‌اند و نباید با نظر چند نفر از خوندنش منصرف بشم.
اولش همونی بود که همون چند نفر گفتن. البته من با روند یکنواختش مشکلی نداشتم، فقط کنجکاو بودم بدونم غرغرهای یک پیرمرد ۶۰ ساله و اصول مزخرفش که رعایت نکردنشون به هیچ جای دنیا برنمی‌خوره، چه چیز جالبی می‌تونه داشته باشه ‌که این کتاب رو اینقدر معروف کرده؟
 نمی‌دونم بر اساس صحنه‌ی اول داستان قضاوت کردم یا چی، ولی فکر می‌کردم لابد این کتابیه که میاد یکی یکی این اصول رو می‌گه، و با توجه به اینکه تو پشت جلد کتاب اشاره کرده بود کمی کتاب زبان "طنز" داره، لابد قراره چگونگی زیر پا گذاشتن تک تک اون اصول رو با قلمی که خواننده رو به خنده می‌ندازه تعریف کنه. ولی اصلا اینطوری نشد. اتفاقا کاملا برعکس. من می‌دونستم که نباید کتاب رو بر اساس صفحات اولش قضاوت کنم (چون خوندن کتابای کلاسیک اینو بهم ثابت کرده) برای همین صبوری به خرج دادم و درست همونطور که امیدوار بودم، داستان از وقتی جذاب شد که وارد گذشته‌ی اُوِه و آشنایی اون با سونیا و شکل‌گیری اصولش، شد.
و در نهایت "مردی به نام اوه" اصلا یک کتاب خسته‌کننده و یکنواخت نبود؛ بلکه یک‌ کتاب کیوت و بامزه بود که بارها به خاطر نامهربونی سرنوشت با اُوِه باعث شد اشک بریزم. 

اسپویل

آخه فکر کنید؛ چقدر یک آدم می‌تونه تحمل داشته باشه؟ مادرشو تو بچگی از دست بده، بعد پدرشو تو نوجوونی، بعد سعی کنه با چنگ و دندون به زندگی بچسبه و یک هدف پیدا کنه و درست وقتی پی ببره که چقدر دلش می‌خواد وارد ارتش بشه بفهمه نمی‌تونه، بعد دوباره روزهاش خاکستری بشن تا وقتی با معجزه‌ای به اسم سونیا آشنا بشه و بعد دنیا اینقدر حسود باشه که اول بچه‌شونو ازشون بگیره و پاهای سونیا رو، بعد اون‌ رو مبتلا به سرطان بکنه و در نهایت از مردی که اینقدر تنهاست و تنها دلخوشیش همسرش، همون رو هم بگیره...


دلم می‌خواست برم توی داستان و اُوِه رو بغل کنم... کتاب خیلی قشنگی بود و دلم می‌خواد دوباره بخونمش اما اینبار  تنها نه!

فقط یک ایراد داشت اینکه به نظرم طنز به کار برده شده توی داستان‌سراییش کافی نبود، باید حس شوخ‌طبعی بیشتری به کار برده می‌شد.
به هر حال خوشحالم که گول مقدمه‌شو نخوردم و به خوندنش ادامه دادم:)
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

                اینقدررررر از این کتاب تعریف شنیدم از افراد مختلف که تو ذهنم یک شاهکار ثبت شده بود و عمیقا دلم می‌خواست هر چه سریع‌تر بخونمش‌. ولی وقتی شروع کردم به خوندنش و تا آخرشم صبوری کردم و تمومش کردم اصلا نفهمیدم دلیل اینهمه تعریف و تمجید چی بود و اصلا نمی‌فهمم گابریل چرا برای نوشتن چنین چیزی خودش رو سه سال زندانی کنه. آره درسته نوشتن سرگذشت یک خاندان از لحظه‌ی شکل‌گیریش تا آخرش نمی‌تونه آسون باشه اما حتی خالق هری‌پاتر هم چنین کاری نکرده‌. البته می‌دونم اصلا اشتباهه اینجوری مقایسه کردن اما حرفم اینه که به نظرم اصلا چیز خاصی نبود و به طور کلی به شخصه از داستان‌هایی که یک موضوع واحد ندارن و صرفا شرح اتفاقات تصادفیه خوشم نمیاد. مثلا اگر سرگذشت یکی از شخصیت‌های صد سال تنهایی رو حذف کنی برای بقیه‌ش اتفاقی نمیفته و خب من از اینجور داستان‌ها که انسجام موضوع ندارن خوشم نمیاد. و اینکه همه اسم‌ها شبیه همه‌اند می‌تونم بفهمم هدفش نشون دادن سلسله این خاندان بوده اما به نظرم احمقانه‌ترین ایده‌ست:) اصلا اسم‌های این کتاب در مقایسه با کتابای دیگه زیاد نیست تنها علت اینکه قاطی می‌شه اینه که نویسنده دو تا اسم انتخاب کرده و همون دوتارو روی همه گذاشته و این خیلیییییی رو مخ بود و باعث می‌شد همش فحشش بدم.
در کل اگر می‌دونستم قراره چی بخونم هرگز نمی‌خوندمش‌.
        

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

            عشق و علاقه‌ام نسبت به این کتاب و البته آقای دوباتن، قابل وصف نیست.
قبل از اینکه کتاب تمام شود، ریویوهایی در سرم می چرخید. توضیحاتی مبسوط، تا طبق گفته‌های خود کتاب، به "ازش خوشم آمد" اکتفا نکنم و نظراتم را راجع بهش بگویم. اینکه چرا خوشم آمد. از چه چیزش.
اما حال، مخصوصاً با فصل آخرش، تنها می‌توانم تحسینش کنم و این نظر دادن‌ها و غیره را بگذارم برای کمی بعد تر.

پ.ن: کتاب، هدیه تولدی بود از طرف لیلی، خانم توکلی و نرگس معینی (با تقدیم‌نامچه‌هایی بس دلپذیر). سال نود و دو. که خواندنش به الان و برای زنگ تماشا افتاد. و البته که فکر می‌کنم برای این تعویق چهار ساله هم، حکمتی بوده. الان خواندنش، به نظرم خیلی بهتر از چهار سال پیش خواندنش بوده است.
----
بعداً نوشت: من نسبت به سن و این چیزها، به نظر خودم زیاد سفر کرده‌ام. ساعت‌های طولانی سرم را به پنجره‌ی ماشین یا قطار چسبانده‌ام. مناظر را از دیده گذرانده‌‌ام و دلم از حس و حال رد شدن از کنار گله‌ای گوسفند پر و خالی شده است. ساعت‌ها در شب سرم را بیرون بردم و ستاره‌های کویر را از داخل ماشین درحال گذرمان نگاه کرده‌ام. و در این کتاب، چنان از این بعضی لحظه‌ها حرف زده و آن‌ها را توصیف کرده، که ... دهانم باز مانده! فکرهایی که در زندگی روزمره به خیالمان می‌آید و حتی در نظرمان کمی چرت و پرت(!) است را، چنان به زیبایی شرح داده و برایشان مستنداتی از آثار فیلسوفان و متفکران و نقاشان آورده و میان آن‌ها پل برقرار می‌کند، که آدمی غرق لذت می‌شود.
عکس‌هایش بس زیبایند. شعرهایی که در بین حرف‌ها گنجانده. شیوه‌ی خود کتاب و بخش‌هایش. حتی آن صداقت نویسنده و درمیان گذاشتن افکار بی‌شیله پیله‌اش با ما، همگی چنان احساس صمیمیتی ایجاد می‌کنند (مخصوصاً آن عکس آخر کتاب از اتاق خواب نویسنده!) که بنظر من بی‌همانند است.
اما به شما می‌گویم که این کتاب فقط راجع به سفر و مسافرت نیست. البته که در این مورد هم بسیار مفید است. اما بنظرم بیشتر درمورد زندگی کردن است. از راه رفتن در کوچه‌ای که هرروز از آن می‌گذرید می‌گوید، تا صحرای سینا؛ که شاید گذرتان به آنجا نیفتد.

تکه‌هایی هم از کتاب هست، که بنظرم خوب است اینجا هم بنویسم: