غزاله دهقانی

غزاله دهقانی

@Ghazalehdehghani

24 دنبال شده

24 دنبال کننده

یادداشت‌ها

        حقیقتاً فکر نمی‌کردم به این اندازه این کتاب را دوست داشته باشم. قبل‌تر کتاب بالون مهتا را از مدرس صادقی خوانده بودم و آن طور که باید و شاید با آن ارتباط برقرار نکردم، در آن کتاب قلمش، روایتش و هر چیز دیگرش اصلاً به دلم ننشت که همین باعث شد گاو خونی من را متعجب و مشتاق کند.
اولین نکته‌ای که در همان صفحه‌ی ابتدایی توجه‌‌ام را جلب کرد، جمله‌های کوتاه کوتاه و نثر متفاوت متن بود. بعدتر رفت و برگشت‌ها من را درگیر خودش کرد و طولی نکشید که برایم تبدیل به نقطه‌ی قوتی در متن شدند.
خط داستان با تنش و کابوسی که رهایی از آن ممکن بود شروع شد و پس از آن انگار ریتم خوب و آرامی را طی کرد که ناگهان کابوس پایانی را بر سر مخاطب خراب کند.
در باب شخصیت‌ها نمی‌توانم نظر خاصی بدهم چون حس کردم موقعیت و سیر روایی برای نویسنده اهمیت بیشتری داشته تا خلق شخصیت.
در پایان با صحبت دوست  دارم اشاره کنم که چه بخواهیم و‌ چه نخواهیم نمی‌توانیم منکر شباهتمان به پدر و مادرمان شویم.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

5

        بهانه‌ی شروع این کتاب، دوره‌ای تحت عنوان گلشیری‌ خوانی بود که پس از چند هفته و خواندن چند داستان کوتاه تمام شد اما چیزی که باقی ماند علاقه و اشتیاق من به قلم جناب گلشیری بود که پس از گذشت چند ماه هنوز پابرجاست.
این مجموعه شامل سی و شش داستان کوتاه از جناب گلشیری‌ست که به ترتیب نگارش و انتشار، توسط خانم طاهری چیدمان شده است.
به نظر من هر علاقه‌مند به ادبیات باید خود را به لذت خواندن آثار جناب گلشیری دعوت کند، بهترین شروع هم همان اولین داستان از این مجموعه، چنار، است.

«علی آقا جیغ می‌زد که: آخر نامسلمان‌ها، چرا می‌شکنید؟ می‌گفتید می‌بستم.
بعد جلوی یکی را گرفت که : حسن جون، تو یک چیزی بگو. نذار مرا به خاک سیاه بنشانند.
که یکی_نفهمیدم کی_ با مشت درست می‌کوبد وسط صورت علی آقا، روی آن بینی قلمی علی آقا و ردیف دندان‌های سیاه شده‌اش، علی آقا گفته بود: آخر تو چرا، تو که تا همین دیشب…؟
بعد هم همان‌جا کنار جوی پر از عرق و شراب با بینی و دهان خونی زانو می‌زند و ضجه می‌کشد.
یکی دو روز کارمان همین شده بود. با این همه میخانه‌ی «برات» همچنان باز بود. حتی وقتی مجسمه‌ی وسط میدان شاه را کشیدیم پایین با تریلی و دنگ‌و‌فنگ، یک آدم هم پیدا نشد که یک سنگ بی‌قابلیت به طرف یکی از شیشه‌های قدی میخانه‌ی برات پرت کند.»
( بخشی از داستان کوتاه، فتحنامه‌ی مغان)
      

0

        روایتی تلخ و مستند گون که خط داستانی آن از روزهای قبل از جنگ میان ایران و عراق در آبادان، آغاز می‌شود و در روزهای اول زمستانی سرد پایان می‌یابد.
روایت‌گر شبیه روحی سرگردان در شهر است که این ویژگی گاهاً سبب انزجار می‌شود.(هیچ اطلاعی از او در دسترس نیست حتی نام او در کتاب آورده نشده است.)
نقص‌هایی در روایت جناب محمود از جنگ قابل توجه است همانطور که قلم جناب محمود نیز توجه می‌طلبد.
قطعا این اثر از احمد محمود در میان برترین آثارش نیست اما روایت مستندگونه‌ی آن از روزهای جنگ دلیلی است برای پیشنهاد کتاب به کسانی که به ادبیات پایداری علاقه دارند.
« همیشه ماها سنگ زیر آسیاب هستیم، همه دردها را ما باید تحمل کنیم، زمان اون گور به گوری فقر و گرسنگی مال ما بود، زندان و شکنجه و در به دری مال بچه‌های ما بود. حالام توپ و خمپاره و خمسه خمسه‌ام مال ماست. اونا که شکمشون پیه آورده اونوقتا تو ناز و نعمت بودن و حالام فلنگو بستن و د برو که رفتی…»
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

13

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.