بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

تندیس اسدآبادی

@Tandis

149 دنبال شده

76 دنبال کننده

                      گفت:<<آدم تا داستان نخواند معنی زندگی را نمی‌فهمد>>.
                    

یادداشت‌ها

نمایش همه

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

بریده‌های کتاب

نمایش همه
بریدۀ کتاب

صفحۀ 31

روزهای جنگ بود و بگیر بگیر،ازش پرسیدم:((پدربزرگ؛چه‌خبر؟)) گفت:((هرکی هرچی دارد بخورد.)) جمله‌ی دهقانی‌اش هزار معنا داشت.بوی ناامنی روزگار را زودتر از همه‌ی ما حس کرده بود. شاید از همان روزها بود که تکه‌ای نان در جیبم می‌گذاشتم تا وقت و بی وقت در دهنم بگذارم.کمی بخاطر زخم معده،کمی هم به این خاطر که من عاشق نانم.نان را خیلی دوست دارم.مرا یاد بچگی‌هام می‌اندازد،یاد دشت گندم پدر بزرگ که هیچ وقت آنجا احساس تنهایی نمی‌کردم.هروقت گم می‌شدم،سرو کله‌اش از یک جایی پیدا می‌شد و با جلیقه‌ی سیاه در زمینه‌ی طلایی گندم‌ به طرفم می‌آمد. دستم را می‌گذاشتم توی دست زمختش و همه‌ی روستا را باهاش دور می‌زدم. هر وقت می‌آیم لقمه‌ای نان در دهنم بگذارم و آن را فرو دهم بغض می‌کنم،گریه راه نفسم را می‌بندد و دلم می‌خواهد با همان لقمه که فرو می‌دهم در هق هقم خفه شوم. نمی‌دانم چرا‌. این موضوع را وقتی با مددکارم در میان گذاشتم،از پنجره به بیرون خیره شد و بعد از سکوتی طولانی گفت:((برای اینکه بوی شرافت می‌دهد.)) یادم رفته بود که درباره چی صحبت می‌کردیم.گفتم:((چی؟)) گفت:((نان.))

فعالیت‌ها

            صدسال تنهایی برای من بیش از اینکه روایت یک خانواده یا نماینده سبک رئالیسم جادویی باشد، بیشتر نماینده تاریخ شکل‌گیری تمدن و اجتماع انسانی است. اتفاقا این روایت بسیار هم برای دیگر سرگذشت‌ها و جوامع آشناست. فکر می‌کنم صحبت از اینکه در این داستان یک خانواده بوئندیا هست با اسم‌های تکراری، یا سبک داستان جادو و واقعیت را قاطی کرده، خیلی هم مهم نباشد. حداقل به اندازه مثلا اولین جایی که مردمان دهکده با کولی‌ها و حکایاتشان، با کلیسا، با شرکت موز و غیره آشنا شدند، آن مسائل اهمیت ندارند.‌ اصلا فکر می‌کنم یکی از دلایل سخت بودن این کتاب برای خوانندگان دقیقا همین انتطارات و اهداف بی‌جا است. مثلا اینکه برویم یک رئالیسم جادویی بخوانیم یا ببینیم که شجرنامه یک خانواده چگونه تکرار می‌شود و غیره همه اهدافی نادرست و ثانوی هستند. تصور می‌کنم صدسال تنهایی سعی دارند تا سرگذشتی از شهر و کشور خود ارایه دهد و این سرگذشت را هنر خود به سطح اموری بسیار کلی و جامع ارتقا بدهد. 
البته من منکر تقدیرگرایی بسیار در روایت‌ این کتاب نیستم اما تصور می‌کنم تلاش نویسنده این بوده است تا تقدیر را در رابطه با تصمیماتی که انسان می‌گیرد، معنا کند. مثلا جایی که سرهنگ آئورلیانو بوئندیا اعلام می‌کند که از حالا به بعد من نه برای آرمان‌های خود بلکه برای قدرت می‌جنگم؛ یا جایی که آمارانتا بدون اینکه متوجه شود تمام عمر و جوانی‌اش را صرف عقده ناشی از یک عشق نافرجام می‌کند و... . کتاب در تمام این‌ها می‌کوشد تا تقدیر را در رابطه موجودیت سوژه‌ها ترجمه کند‌. برای همین است که تصور می‌کنم نسبت دادن مساله نفرین و امر قطعی به سرگذشت آن خانواده، اتفاقا سطح اولیه ماجراست و نویسنده چنین چیزی نمی‌خواسته است. خلاصه که صدسال تنهایی تمام تلاش خود را به کار بسته تا کتابی درباره "زندگی" بنویسد و در کلیت بخشی به این مساله، یعنی مساله زندگی جمعی، بسیار موفق بوده است. خود زندگی، نه جادو، نه تکرار و جبر و...
          

واقعا خوشحالم تنها هزینه‌ای که برای این کتاب کردم، استفاده از بسته ارزان قیمت اینترنتی صبح تا ظهر ایرانسل برای دانلود قسمت‌های پادکست ناوکست بوده... ولی زمان ضبط آن پادکست و نکته‌هایی که می‌گفت... عجب چندسال عجیبی داشتیم پسر در این نقطه از دنیا!

بریدۀ کتاب

صفحۀ 31

روزهای جنگ بود و بگیر بگیر،ازش پرسیدم:((پدربزرگ؛چه‌خبر؟)) گفت:((هرکی هرچی دارد بخورد.)) جمله‌ی دهقانی‌اش هزار معنا داشت.بوی ناامنی روزگار را زودتر از همه‌ی ما حس کرده بود. شاید از همان روزها بود که تکه‌ای نان در جیبم می‌گذاشتم تا وقت و بی وقت در دهنم بگذارم.کمی بخاطر زخم معده،کمی هم به این خاطر که من عاشق نانم.نان را خیلی دوست دارم.مرا یاد بچگی‌هام می‌اندازد،یاد دشت گندم پدر بزرگ که هیچ وقت آنجا احساس تنهایی نمی‌کردم.هروقت گم می‌شدم،سرو کله‌اش از یک جایی پیدا می‌شد و با جلیقه‌ی سیاه در زمینه‌ی طلایی گندم‌ به طرفم می‌آمد. دستم را می‌گذاشتم توی دست زمختش و همه‌ی روستا را باهاش دور می‌زدم. هر وقت می‌آیم لقمه‌ای نان در دهنم بگذارم و آن را فرو دهم بغض می‌کنم،گریه راه نفسم را می‌بندد و دلم می‌خواهد با همان لقمه که فرو می‌دهم در هق هقم خفه شوم. نمی‌دانم چرا‌. این موضوع را وقتی با مددکارم در میان گذاشتم،از پنجره به بیرون خیره شد و بعد از سکوتی طولانی گفت:((برای اینکه بوی شرافت می‌دهد.)) یادم رفته بود که درباره چی صحبت می‌کردیم.گفتم:((چی؟)) گفت:((نان.))

                هولدن نوجوانی است مثل تمام نوجوانان دنیا.او در بحران چیستی دست و پا می زند .دنبال زمین سفت است که رویش بایستد  دنبال کسی است که به او تکیه کند.
اما در دنیایی که زندگی می کند مرام زندگی به آتش درونش می دمد.هر آن او را شعله ور می کند.انگار خبری از آرامش نیست و باید تا همیشه در این دور باطل زندگی بی معنا بماند.... مگر بمیردتا نجات یابد!
هولدن  در موقعیتی که جبر هورمونها او را به سمت پرتگاه می برد،توسط آدم ها ،عادت ها و جامعه هم به سوی سقوط رانده می شود.
نوجوان سوال می پرسد ولی متهم می شود.
به پوچی و لذت جویی محض اعتراض دارد ولی او را به روانکاو حواله می دهند.
او حتی نمی تواند ارتباط جنسی  جدی برقرار کند چون متوجه است همه چیز در بند مادیات نیست و معنویات و روح هم در این لذت جویی دخیل است.
هولدن می خواهد پذیرفته شود و عضوی از جامعه بزرگسال شناخته شود.در مورد سن و سالش دروغ می گوید و در سیگار و مشروب افراط می کند ولی همچنان کودکی است ترسیده که در شهر خود سرگردان از باری به بار دیگر سر می رود. 
آدم های دور و بر او که بیشتر از الگوهای غربی تبعیت می کنند جعلی  به نظر می رسند.ابلهانی با سلایق سطحی.
هولدن تنها پناهی که می یابد هم کلامی با خواهر کوچکش است.او که هنوز رنگ و بوی صداقت و پاکی کودکی را دارد.
در صحنه ای که هولدن به مدرسه‌ی فیبی می رود نسبت به حروف Fu حساس است.ولی در چند جای این حروف که فحشی جنسی است به چشم می خورد.
این درخشان ترین و بی پرده ترین سخنی است که نویسنده در انتهای کتاب آورده است.کنایه ای به سبک و جهان بینی غربی است که در مراحل و مدارس آموزشی ، به قدری به جنسیت و ارتباط حیوانی انسانها توجه می شود ،در سال‌های بالاتر هولدن،استردلیتر  و جین،سالی و...را  به صورت افراطی درگیر ارتباط جنسی و لذت جویی محض می کند بدون آنکه به ماهیت اصلی دنیا توجه دهد.
هولدن به دنبال یک روشنفکر واقعی است کسی که توانسته باشد از این منجلابی که جامعه و نظام آموزشی برای نوجوان تدارک دیده است ،بالاتر ببرد تا برای دنیای خود معنایی پیدا کند.
معلمی که تنها کورسوی امید هولدن بود نیز به اعتماد او خیانت می کند.
در انتهای داستان  هولدن را ناامیدانه در همان چرخه ای که در آن گیر  افتاده بود،می بینیم و مخاطب می فهمد  که او راه مدرسه‌‌ی دیگری را در پیش دارد و خبری از اصلاح و تغییر نیست.نا امیدی محض و تاریکی مطلق.
کتاب ناطور دشت به دلیل زشتی و تلخی صحنه های داستان ،مناسب نوجوان نیست.و علی رغم محتوای درخشان و مضمون کتاب ،آن را مناسب امتیاز کامل نمی دانم.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.