آتش بدون دود کتاب اول: گالان و سولماز

آتش بدون دود کتاب اول: گالان و سولماز

آتش بدون دود کتاب اول: گالان و سولماز

4.6
114 نفر |
39 یادداشت
جلد 1

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

12

خوانده‌ام

192

خواهم خواند

66

آتش بدون دود کتاب اول: گالان و سولماز

یادداشت‌های مرتبط به آتش بدون دود کتاب اول: گالان و سولماز

            ناراحنم از اینکه تا حالا از نادر ابراهیمی کتابی نخوانده ام! اما خوشحالم ازاینکه کتابهای این نویسنده بزرگ را با این  کتاب آتش بدون دود شروع کردم.

کتاب زندگی ترکمنها در سالهای بسیار دور را روایت میکند.برای من که حدود یک سال در منطقه گمیشان  بودم و تقریبا با این مردم زندگی کردم و تاحدودی با فرهنگ و اسامی و آداب و رسوم آنها آشنایی دارم،بسیار جالب بود.

  بیشتر داستان به مکالمه شخصیتها میگذرد اما این کار آنقدر زیبا و ماهرانه انجام گرفته که خواننده اصلا خسته نمیشود. بخصوص که تمام صحبتها زیبا هست و دلنشین.بعضی مواقع باید جملات را دوباره بخوانید حتی سه باره!, مثل یک فیلم سینمایی که عقب میزنید تا قسمتی را جالب بود دوباره تماشا کنید!  اگر بخواهم با فیلمهایی که دیدم مقایسه کنم با سریال بازی تاج و تخت مقایسه میکنم که افرادی که آن را دیده اند به دیالوگ قوی بازیگران که بیننده را به فکر فرو می‌برد ، اشاره میکنند.. حالا که جلد یک تمام شده، با ترس جلد دو را شروع میکنم اما ترس این را دارم که زیبایی جلد یک را نداشته باشد!
          
            اول از همه بگم که من نثر نادر ابراهیمی رو دوست دارم. از مدل نوشتن گفتگوهاش و نمکی که تو حرفهای آدما گنجونده و اون حالت حاضرجوابیشون خوشم میاد. این مدل رو اولین بار تو بر جاده‌های آبی سرخ تجربه کردم و چیزی هم که تو این کتاب دیدم به نظر خودم فرق چندانی با بر جاده‌ها نداشت. 

پس مشکلم این نیست که توانایی لذت بردن از متن‌های ادبی رو ندارم 😅
مشکلم کاملا محتواییه که چون بخش مهمیش داستانو لو میده پایین‌تر جداگونه نوشتم...

قبلش اینو بگم که عشقی که در کتاب ازش حرف زده میشه و محور همه قضایاست یه عشق عجیب و غریبه،

اول اینکه دوباره و دوباره به رسم بسیاری از رمان‌های ایرانی که خوندم با والاترین عشق در نگاه اول مواجهیم، اونم دوباره در برابر دختری که در زیبایی زبانزد خاص و عامه و همه، تأکید می‌کنم همه!، یک دل نه صد دل عاشقش هستن و در آرزوی وصالش به سر می‌برن...
البته این دختر خانم ما، علاوه بر زیبایی تیرانداز و اسب‌سوار ماهری هم هست و کلا همه چی تمومه.

این تیکه‌ش البته عجیب نیست و گفتم معمول رمان‌های ایرانیه، تو این رمانم البته نه یه نمونه که دو تا نمونه داره!

اینجاش عجیبه که شما تو دو طرف این عشق، ذره‌ای علامتی از عشق نمی‌بینی و دائم باید از طرف نویسنده بهت یادآوری بشه که اینا دیوانه‌وار عاشق همدیگه هستن...
ذره‌ای مهربونی، ذره‌ای گذشت، ذره‌ای درک طرف مقابل، هیچی هیچی... 
یه رابطه پر از نیش و کنایه و طعنه زدن و‌ تلاش برای بیشتر اذیت کردن طرف مقابل! واقعا تونستم تو این کتاب با معنای جدیدی از عشق مواجه بشم!


‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️
از اینجا به بعد داستان لو میره!


شخصیت اول داستان گالانه و من واقعا ازش متنفر بودم و واقعا خیلی برام سخته درک کنم چطور میشه چنین آدمی رو دوست داشت...

حالا نکته اصلی اینجاست که نویسنده و بقیه شخصیت‌ها همه عاشق این شخصیت بودن 😐 یعنی اگه اینطور نبود می‌گفتم خب شخصیت بدیه دیگه، این همه آدم بد!

گالان یه آدم بی‌ادبه که دائم در حال مسخره کردن آدمای ضعیف‌تر از خودشه، 
به شدت با پیرمردها بد صحبت می‌کنه و هر کی که نقصی داره که باعث میشه نتونه بجنگه از تیغ نیش و کنایه‌های گالان در امان نیست...
اینطورم نیست که بگیم اولش اینطوریه و بعد آدم میشه، نه! تا همون اواخر کتاب این حالتش رو حفظ می‌کنه تا جایی که دائم یه بچه ضعیف و معلول رو جلوی همه مسخره می‌کنه، و بعد نادر برامون اشاره میاد که بله همین رفتارا کینه شد تو دل این بچه و بعداً پسش داد و احتمالا قراره تو جلدای بعدی دوباره از این بچه بشنویم.
واقعا نمی‌دونم چطور میشه اسم کسی که دست از مسخره کردن یه بچه بی‌گناه برنمیداره رو مرد گذاشت!

البته اصولا این آدم از همون اول داستان در حال کشت و کشتاره، ولی من باز خیلی با این تیکه‌هاش مشکلی نداشتم، می‌تونستم جنگای قبیله‌ای و تلاش برای رسیدن به موقعیت بهتر تو صحرا رو درک کنم...

مشکل از جایی شروع شد که این آقا تصمیم میگیره خوشگل‌ترین دختر ترکمن رو از چادر پدرش و‌ جلوی چشم همه بدزده...
این کارم می‌کنه و تو این راه دو تا برادرش رو به کشتن میده.
بعد می‌افته به صرافت انتقام گرفتن...
می‌کشه می‌کشه می‌کشه، چرا؟ چون این همه آدم باید تاوان حماقت ایشون و مرگ برادراش رو پس بدن...

حالا مشکل اساسی من باز این وحشی‌بازی‌های گالان نیست، بلکه اون تأییدیه که از بقیه میگیره...
چند بار می‌بینیم که کسی پیدا میشه بهش بگه داری اینجا زیاده‌روی می‌کنی و کارت اشتباهه ولی در همین حد! همین آدم نصیحت‌گر که جزو معدود شخصیت‌های عاقل و درست و حسابی کتابه، تمام قد حامی گالانه و با تمام وجود دوستش داره، 
یعنی انگار اینطوریه که ببین کارت اشتباهه و تو قاتلی ولی اشکال نداره راحت باش ما پشتتیم!

و نویسنده هم که چند جا پیش میاد زبان به نقد گالان باز می‌کنه بازم عباراتی رو براش به کار می‌بره که اگه همینطوری بدی یکی بخونی فکر می‌کنه با چه پهلوون جوونمردی طرفه!
مثلا اونجا که می‌میره از این عبارت براش استفاده می‌کنه: ای کاش فلانی‌ها آنجا بودند و می‌فهمیدند یک مرد چگونه می‌میرد 😐
میگم اگه مرد بودن به اینه که بهتر بتونی بکشی و بهتر ضعیف‌کشی کنی، بله گالان از همه مردتر بود...



و اما سولماز....
احتمالا از سولماز بسیار بیشتر متنفر باشم!

ایشون خودش گالان رو تحریک می‌کنه بیاد از چادر پدرش بدزدتش، در این حرفی نیست، بالاخره دلش شوهر می‌خواست.

بعد که گالان شروع می‌کنه به قتل عام مردای قبیله‌ش، فکر می‌کنید واکنش ایشون چیه؟
سکوت یا تشویق!
چرا؟
چون سولماز مغروره و غرورش اجازه نمیده چیزی از شوهرش بخواد...
مهم هم نیست که آدمای بیگناه دارن دونه دونه پر پر میشن مهم اینه که سولماز خانم غرورش خدشه‌دار نشه... بماند که مثل چندین جای دیگه تو کتاب لازم نبود برای رسیدن به خواسته‌ش التماس کنه، بلکه میتونست با همون غرورش به خواسته‌ش برسه!

و بعد آخرش...
وقتی برادرش می‌زنه گالان رو می‌کشه سولماز می‌ره برای انتقام.
می‌ذاره برادرش اول نمازشو بخونه و آبش رو خوره بعد با یه تیر خلاصش می‌کنه... قبلشم البته بهش میگه که شاهد باش من چقدر خوب بودم که تو رو تشنه نکشتم ولی تو شوهرم رو تشنه کشتی 😐

آخه دختره بی‌شعور پررو! اون همه آدمی که شوهر تو کشت چی؟ اون بدبخت بی‌تفنگی که برای آشتی اومده بود چی؟ تو‌ رو خدا تو دیگه حرف از جوون‌مردی نزن که حال آدم بهم می‌خوره! 

کلا تو این شخصیت سولماز تناقض زیاد بود، چندین جا اینطور نشون میده که شاید چیزی نمیگه ولی ته دلش راضی نیست به کشته شدن آشناها و برادراش ولی بعد سر مرگ گالان ذره‌ای، تأکید می‌کنم ذره‌ای، شک به خودش راه نمی‌ده برای کشتن آخرین برادر باقی‌مونده‌ش.

صحنه آخر هم که دیگه اوج داستان بود.
پدر سولماز میاد و بین جسد پسرش و جسد دخترش تصمیم می‌گیره بره کنار دختره جون بده تا همه بفهمن که سولماز رو بیشتر از بقیه دوست داشته... واقعا اینجا دیگه تیر خلاص بود...
          
            #نادر_ابراهیمی روشنفکری است عاشق وطن؛ برای همین است که جریان روشنفکری ادبیات با او میانه‌ی خوبی ندارد.
نادر در هفت جلدی #آتش_بدون_دود مانیفست فکری خودش را ارایه می کند؛ رمانی که به گفته خودش سی سال از عمرش را صرف نوشتن آن کرد. آن همه ظرافتی که از آداب و سنت‌های ترکمن‌ها در این رمان هفت جلدی آمده است جز تحقیق و زندگی در ترکمن صحرا به دست نمی آمده است.
نادر در آتش بدون دود اول عشقش را به ایران و بعد به اقوام ایرانی نشان داده است و همین را بگذارید در مقابل جریان تجزیه طلبی که به اسم اقوام و به کام استعمار در دویست سال گذشته فتنه به پا کرده است.
دوم پهلوی ستیزی و دشمنی خونین نادر با پهلوی اول و دوم که نه در لفافه که عیان در داستان به آن پرداخته است
سوم عشق و ارادتش به مولا علی در کنار تقویت حوزه تقریب
چهارم ارادتش به انقلاب و انقلابیون. خصوصا در جلد های آخر نشان می دهد که چگونه خودش شیفته ی قهرمان انقلابی اش شده است.
آتش بدون دود، داستانی است پر کشش؛ سرشار از اطلاعاتی در باب زندگی ترکمنها و بسیار جملات بی بدیل و حکمت آموز.
جلد اول و دوم که عشق سوزان گالان و سولماز است نوعی رومئو و ژولیت است ولی جسورانه تر و پر کشش‌تر. بسیار دلنشین و جذاب.
جلد سوم و چهارم و پنجم تلاش نادر است برای مبارزه با جهالت و خرافات  و جلد ششم  و هفتم انقلاب نادر علیه پهلوی و پهلویسم.
خواندن این هفت جلد کمی بیش از پنج ماه زمان برد ولی لذت بخش بود و شیرین.
#کتاب
#کتابخوانی
          
            این متن معرفی کتاب «آتش بدون دود» نمی‌باشد. بلکه داستان یک ابتلاست. وقتی شدت درد معلوم شود خودتان در صدد پیشگیری یا در آغوش کشی بر خواهید آمد.
تمام شد!
شاید خواندم که تنها تمام شود یا شاید هم که بگویم من هم تمام کردم؛ از سر اکراه و اجبار...
اما وقتی این کتاب را در دست گرفتم ورق برگشت! اصلا گمان هم نمی‌بردم که قرار است یک هفته از کار و زندگی ساقط شوم. اصلا حمل بر خیال هم نمیکردم که شبانگاه اگر به قصد آبی از بستر دور شوم، این رها شدن از خواب شیرین بسان رها شدن تیر از چله کمان است و بازگشتی ندارد! حال باید به شوق «آتش بدون دود» تا پاسی از روز را بیدار بمانم.
ولی یقین داشتم که اگر بگویند بیا و برای آموزش و پرورش بی پرورش در این تابستان باری به دوش بکش، مسلما «آتش بدون دود» را به همه‌ی آن پشت میز نشینان پر توقع ترجیح میدادم! شاید در زمستان هم چنین میکردم. (یک استعلاجی مگر چقدر خرج دارد؟!)
در مطب پزشک، تاکسی، صف بنزین و ... این کتاب یار غارم بود؛ شاید از برای خودنمایی و جلوه گری، هرچه بود تمام شد. دیگر کسی نمی گوید: «این رو باش! مردک دارد در چنین شرایط اقتصادی‌ای کتاب میخواند! عجب دل خجسته ای دارد» نمیدانند مشکل ما از همین نخواندن‌هاست. ثانیا مردک هم همشیره ابوی محترمشان هستند.
پیشگیری بهتر از درمان است؛ اگر شاغل هستید، اگر عائله که نه؛ قبیله دارید، اگر در سفر که نه؛ در سیر الی الله‌اید و قس علی هذا از چنین اگرهایی، سمت این کتاب نروید. چراکه باید خودتان را وقف این کتاب و قلم اعجازبرانگیز نادر کنید.