برادران کارامازوف (ج۲)

برادران کارامازوف (ج۲)

برادران کارامازوف (ج۲)

4.4
187 نفر |
64 یادداشت
جلد 2

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

66

خوانده‌ام

374

خواهم خواند

335

کتاب حاضر، داستان ماجرای خانواده عجیبی است. این داستان شرح نحوه ارتباط بین «فئودور کارامازوف»، پیرمرد فاسدالاخلاق و متمول، با سه پسرش به نام های «میتیا»، «ایوان» و «آلیوشا» و پسر حرامزاده اش به نام «اسمردیاکوف» است. این کتاب، رمانی فلسفی است که به طور عمیقی به حوزه الهیات و وجود خدا، اختیار و اخلاقیات می پردازد. نویسنده این رمان را با بسیاری از تکنیک های ادبی ترکیب کرده است. نویسنده در این رمان، عقاید خویش را نیز مورد سؤال قرار می دهد، به طوری که او نیز به یکی از شخصیت های داستان تبدیل می شود گرچه تنها نقش راوی را دارد. بعضی از قسمت های داستان توسط یک شخصیت دیگر روایت شده است.

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به برادران کارامازوف (ج۲)

نمایش همه

پست‌های مرتبط به برادران کارامازوف (ج۲)

یادداشت‌های مرتبط به برادران کارامازوف (ج۲)

          چرا داستایوسکی این شخصیت‌های جنون زده، این رنج‌های بی پایان و این دنیای تیر ه و تار را به تصویر می‌کشد؟ پاسخ من ساده است. برای این که در برابر این پس زمینه تاریک، تلالو ایمان ادعاییش را دو چندان کند. «برادران کارامازوف» برای من روایت مجدد « جنایات و مکافات » است اما در گستره‌ا‌ی وسیع تر. پرسش داستایوسکی همان است که بود: در برابر طوفان نیهیلیسم (پوچ گرایی) که به خرمن آدمی وزیدن گرفته است چه باید کرد؟

نیهیلیسم سر خوردگی انسان از ناتوانی عقل برای برملا ساختن راز هستی است. ثمره‌ی عصر روشنگری برای انسان از لحاظ معنایی قطع ارتباطش با جهان بیرون و درون بود. از یک سو  علم به او نشان داد که جهان بیرون نه تجلی‌گاهی الهی که دنیایی مکانیکی، سرد و بی هدف است، و از سویی دیگر رویکرد‌های جدید در علوم انسانی او را متقاعد کردند که دین، اخلاق و نظم اجتماعی زنجیر‌های خودساخته‌ایست که بر دستانش بسته‌است. جهان به کلی افسانه زدایی شد، انسان معنای بودنش را به خاطر نمی‌آورد و عصر « مرگ خدا» فرا رسید.
داستایوسکی بر خلاف نیچه که این بی معنایی را در آغوش می‌کشد و از ظهور «ابرمرد» در آینده خبر می‌دهد، به دنبال «پرشی ایمانی» از فراز عقلانیت روشنگری و بازگشت مجدد به سوی خداست. ازین لحاظ او کاملا در جرگه اگزیستانسیالیست‌های خداباور قرار دارد و مشابهت‌ها بین اندیشه‌های او  با الهی‌دان دانمارکی (پدر اگزیستانسیالیسم)، سورن کرکگورد بی دلیل نیست. می‌توان شخصیت‌ها برادران کارامازوف را (دیمیتریِ سرباز و عیاش، ایوانِ روشنفکر و شکاک، آلیوشای راهب و مومن) تا حدی نمادسازی ادبی مرحله‌های وجودی  در اندیشه‌ی کرکگورد دانست. کرکگورد سه مرحله زیبایی شناختی، اخلاقی و دینی را در زندگی انسان از هم تمیز می‌دهد. مرحله زیبایی شناختی جایی است که انسان از پی لذت‌ها و زیبایی‌ها متعدد می‌رود،  نفس او همچون برده‌ای در برابر خدایان متعدد ازین سو به آن سو می‌شود و در نتیجه‌ لحظه‌ای آرامش ندارد. به نظر می‌رسد دیمیتری در این رمان در چنین مرحله‌ای از حیات به سر می‌برد، او مرد عیاشی و جنون زده‌ای است که امیالش و گرایش‌هایش او را به این سو آن سو می‌برد. همین آشوبناکی او را به سوی شر (قتل) می‌کشد.
در مرحله اخلاقی انسان به کمک عقل بر خود مسلط می‌شود و برای نفس خود قوانینی وضع می‌کند. در این وضعیت انسان به یک آرامش ظاهری می‌رسد اما حتی در این مرحله در لبه‌ی پرتگاه قرار دارد. معیاری که او به آن چنگ زده (عقل) هر آن در معرض لغزش قرار دارد و به علت محدودیت‌هایش هیچ گاه قادر به دستیابی به حقیقت مطلق نیست. ایوان نمادی از چنین مرحله‌ای در زندگی است، او شخصیت پایدار و قوی دارد و به کمک عقل در پی تحلیل همه چیز است و حتی در وجود خدا شک دارد چون آن را مطابق با عقل نمی‌بیند. عقل او را این نتیجه‌ی نیهیلیستی رسانده است که: « اگر خدایی وجود نداشته باشد همه چیز مجاز است» . اما دست آخر همان چیز‌هایی که بر اساس عقل نفی می‌کند (وجدان) او را تا لبه‌ی جنون می‌کشاند. 
در نهایت، مرحله دینی  در نظر کرکگورد مرحله‌ای است که به کمک ایمان خالص از میانه‌ی همه‌ی شبه افکنی و ابهامات عقل به سوی خدا می‌جهیم. مرحله‌ای که به آرامش محض می‌رسیم، جایی که جهان و تمام رنج‌های درون آن یکسره معنا می‌یابند. قهرمان این مرحله در نظر کیرکگورد ابراهیم است که بدون هیچ چون چرایی در برابر دستور الهی، راضی به انجام عمل غیر اخلاقی و غیرعقلانی ذبح پسرش می‌شود.  آلیوشا شخصیت عزیز کرده داستایوسکی همان کسی است که پدر زوسیما (پیر دِیر) نور ایمان را در چهره او می‌خواند، همه به صداقت و شرافت او باور دارند و دیمیتری تنها به قضاوت او درباره جنایتی که مرتکب شده باور دارد. ازین رو او بهترین نماد پردازی از مرحله دینی است.
داستایوسکی هم مانند کرکگورد دفاع عقلانی از خدا و اخلاق را ناممکن می‌داند و در نظر او  تنها چیزی از جنس ایمان، رنج یا شور واقعی است که ما در سفر زندگی راهنمایی خواهد کرد. این جدال عقل و ایمان در  جای جای اثر به خصوص در گفتگو‌های بین ایوان و آلویشا  خود را به نمایش می‌گذارد. اما یک مورد جالب ازین موضوع مربوط به زمانی است که آلیوشا به عنوان نماد ایمان به راحتی با فرار برادرش ا ز زندان که گناهی اخلاقی-عقلانی است و به حکم دادگاه (نماد عقلانیت) بر او تحمیل شده موافق می کند. زیرا از منظر ایمانی رنجی که دیمیتری برده است و شوری که در دل اوست او را به مسیر درست راهنمایی خواهد کرد. باید این را هم در نظر بگیریم که دادگاه (عقلانیت) موفق به کشف حقیقت نشد. (چون دیمیتری قاتل نبود)

داستایوسکی از لحاظ ادبی، از لحاظ کندوکاو موشکافانه حالات روانی شخصیت‌ها، از لحاظ عمق گفتگو‌ها (شرح دادگاه دیمیتری به تنهایی خود یک شاهکار است) در قله قرار دارد، همان طور که از استادی چون او انتظار می‌رود. اما به شخصه با اندیشه‌ای که در پی القای آن است همدلی ندارم. هرچند شرح این ناهمدلی به مجالی دیگر نیاز دارد.
        

21

          «چشم‌هایم را می‌بندم و از خود می‌پرسم اگر همگان مؤمن‌اند، منشأ ایمان کجاست؟ و آن‌گاه می‌گویند منشأ آن خوف از پدیده‌های خوف‌انگیز طبیعت است و ذره‌ای واقعیت ندارد. و به خودم می‌گویم: اگر تا آخر عمر با ایمان زندگی‌کنم و زمان مردن که می‌رسد چیزی جز -به قول نویسنده‌ای*- «گزنه‌هایی که بر گورم می‌رویند» درمیانه نباشد، آن وقت چه؟
*گفته‌ای بازاروف در پدران و پسران اثر تورگینف» 
- برادران کارامازوف، ترجمه‌ی صالح حسینی صص۸۴ و ۸۵

اگر تابه‌حال این سوال را از خود نپرسیده‌ایم و برای رسیدن به پاسخ آن شب و روز نشناخته‌‌باشیم حتماً حسابی خود را به بی‌خیالی زده‌ایم و یا فکر می‌کنیم که خود را به بی‌خیالی زده‌ایم. اگر قبل و بعد از هر دم‌ و بازدم و هر حرکتی که به عضلات و استخوان‌های خود زحمت انجام آن‌را می‌دهیم این پرسش را از نظر نگذرانده‌باشیم باید حسابی خوش‌خیال باشیم که داریم برای هدفی ادامه‌می‌دهیم. اگر زندگی را بازار سرچهارراه بدانیم که خود را در وسط آن یافته‌ایم و می‌خواهیم بگردیم و ببینیم تهش به‌ کجا می‌رسد حتما قدر هر گامی که بر‌می‌داریم را نمی‌دانیم و سر هر دکانی که می‌ایستیم نمی‌دانیم برای چه به اجناسش چشم دوخته‌ایم. 
اصلا این فضولی‌ها به تو نیامده! مگر این شکم گرسنه امان می‌دهد که به این چیزها فکر کنیم؟ حضرت شکم فوراً دستور می‌دهد خود را به جایی برسان و یک‌جوری حاجتش را برآورده‌ساز! خیلی هم فرصت نمی‌دهد و اگر اطاعت امر نکنی کاری‌می‌کند قوای ادراکی‌ات تحلیل برود و چنان معده‌ات بر طبل رسوایی بکوبد که شرمنده عالمی بشوی. پس لابد همان بهتر که فعلاً اوامر این کالبد‌خاکی را پاسخ دهیم و اگر خدای‌ناکرده زبانم لال فراغتی حاصل شد قیل و قال‌های دیگران در این مورد را مرور کنیم و کمی که گذشت احساس کنیم چشم‌ها سنگین شده و وقت خواب نیمروزی فرا رسیده است. وقت زیاد است و اگر خالقی هم باشد خودش می‌داند که چطور از سر صبح تا ته‌ شب دوان‌دوان برای بقا با دیگر مخلوقات یک و به دو کرده‌ایم.

instagram:ali_marashi2
        

12

          برادران کارامازوف اولین کتاب‌صوتی بلندی بود که تجربه کردم، تجربه‌ای ۵۴ساعته که زمان‌های بسیاری در چندماه اخیر را برایم زنده کرد. ساعت‌های اتوبوس، مترو، بی‌آرتی و انتظار.
کتابی که علیرغم نواقصی که بعضا در تولید داشت، من از آن لذت بردم؛ از صدای گوینده و تدوین مجموعه تا خدمات اپلیکیشن نوار.
و باید خسته‌نباشید گفت به مجموعه نوار بابت تولید و انتشار چنین آثار فاخری!

اما درباره برادران کارامازوف:
جز شاهکار چه چیزی می‌تواند باشد؟ من پیش از این نه با ادبیات داستانی و رمان بیگانه بوده‌ام و نه خاصا با ادبیات روسیه؛ از #داستایوسکی هم آثار مختصرتری مانند قمارباز و شب‌های روشن را خوانده بودم اما هیچ‌یک از چیزهایی که قبلا خوانده‌ام شبیه این نبود.
البته برخی زیاده‌گویی‌ها برای امروز ما گهگاه حوصله‌سربر است اما شخصیت‌پردازی بی‌نقص این رمان و جزئیات عجیب و دقیق آن هر نقصی را از یاد می‌برد.
یقینا این اثر از میراث‌های بزرگ بشری است و خواندنش برای هرکس که می‌خواهد انسان را بشناسد واجب. پس حتما برنامه‌ای برای خواندنش داشته باشید.
        

7

          برادران کارامازوف اولین کتاب‌صوتی بلندی بود که تجربه کردم، تجربه‌ای ۵۴ساعته که زمان‌های بسیاری در چندماه اخیر را برایم زنده کرد. ساعت‌های اتوبوس، مترو، بی‌آرتی و انتظار.
کتابی که علیرغم نواقصی که بعضا در تولید داشت، من از آن لذت بردم؛ از صدای گوینده و تدوین مجموعه تا خدمات اپلیکیشن نوار.
و باید خسته‌نباشید گفت به مجموعه نوار بابت تولید و انتشار چنین آثار فاخری!

اما درباره برادران کارامازوف:
جز شاهکار چه چیزی می‌تواند باشد؟ من پیش از این نه با ادبیات داستانی و رمان بیگانه بوده‌ام و نه خاصا با ادبیات روسیه؛ از #داستایوسکی هم آثار مختصرتری مانند قمارباز و شب‌های روشن را خوانده بودم اما هیچ‌یک از چیزهایی که قبلا خوانده‌ام شبیه این نبود.
البته برخی زیاده‌گویی‌ها برای امروز ما گهگاه حوصله‌سربر است اما شخصیت‌پردازی بی‌نقص این رمان و جزئیات عجیب و دقیق آن هر نقصی را از یاد می‌برد.
یقینا این اثر از میراث‌های بزرگ بشری است و خواندنش برای هرکس که می‌خواهد انسان را بشناسد واجب. پس حتما برنامه‌ای برای خواندنش داشته باشید.
        

4

          به نام او

زنده‌باد داستایفسکی!

 آخرین عبارت از آخرین رمانِ منتشر شدة فیودور داستایفسکی این است:‌ «زنده‌باد کارامازُف!»
و حالا برایِ تکریمش و به مناسبتِ اینکه آخرین رمانش را برای اولین‌بار و به عنوان آخرین شاهکاری که باید از او می‌خواندم تا کهکشان داستایفسکی‌خوانیم تکمیل شود، خواندم. با شور و شعف هرچه تمام می‌گویم: «زنده‌باد داستایفسکی!»
زنده‌باد نویسنده بزرگی که اگر نبود نه تنها بسیاری از رمانهای ماندگار ادبیات، بلکه بسیاری از شخصیتهای ادبی که به ظاهر خیالی‌اند ولی در اصل موجودیت دارند و مانا خواهند ماند، نیز نبودند و چه تاسف‌آور می‌بود اگر راسکلنیکف، سونیا، پرنس میشیکین، راگوژین، اسماردیاکف، ایوان کارامازُف و تعدادی دیگر از ستارگان کهکشان داستایفسکی خلق نمی‌شدند و در میان ما نفس نمی‌کشیدند.

به نظر بنده دو نوع داستان داریم، یک داستان‌های روایت‌محور و دیگری داستان‌‌های شخصیت‌محور. برای نویسندگان دسته اول، داستان و بستر روایی ،اهمیت بسیار بالایی دارد چنین نویسندگانی روایت و گره‌های روایی را طراحی می‌کنند و شخصیتها را در دل این روایت قرار می‌دهند. اغلب نویسنده‌ها چنین تکنیکی استفاده می‌کنند به عبارتی آنها افراد عادی را در بستری غیرعادی قرار می‌دهند. در این شیوه هرنویسنده به فراخور استعدادش  موفق است به نظر من لف تالستوی استاد و سرآمد نویسندگان این شیوه است و به قولی مو لای درز داستانها و منطق روای‌اش نمی‌رود. در مقابل، نویسندگانی هستند که شخصیت‌پردازی را بر روایت ارجح می‌دانند من به شخصه نویسندگان کمی را می‌شناسم که به این شیوه قلم زده و می‌زنند. چنین کسانی شخصیتهای غیرعادی را در بستری عادی قرار می‌دهند و این افراد غیرعادی موتور محرکه داستانهایشان هستند، اگر افرادی پیدا شوند و با من اختلاف نظر داشته باشند و نپذیرند که تالستوی سرآمد نویسندگان دسته اول است ولی مطمئنا در اینکه فیودور داستایفسکی بزرگ و به نوعی پادشاه بلامنازع شیوه دوم است با من هم‌نظر هستند.

و اصلا به همین‌خاطر است که بسیاری از منتقدان ادبی ایرادات اساسی و غالبا به‌جایی بر رمان‌های داستایفسکی و خط روایی‌اش می‌گیرند داستایفسکی حتی در شاهکارهایش هم در بعضی مواقع بسیار سهل‌انگارانه عمل می‌کند ولی در عین حال چنان شخصیتهای جذاب و بی‌بدیلی خلق می‌کند که بسیاری از مخاطبان یا آن خلل‌ها را نمی‌بینند و یا به راحتی از کنار آنها می‌گذرند و این است جادوی داستایفسکی.

و دیگر اینکه به همین دلیل است که ادبا و نویسندگان بزرگ طرفِ تالستوی را می‌گیرند و فیلسوفان و روانشناسان شاخص جانبِ داستایفسکی را.
و اما من که به فرم علاقمندم (و در گوشی به شما می‌گویم جزو گروه اولم) اگر بخواهم از میان آثار داستایفسکی اثری را به عنوان بهترین اثر انتخاب کنم مطمئناً جنایت و مکافات را انتخاب می‌کنم، به این دلیل که این رمان در عین اینکه یکی از شاهکارهای اوست ساختمندترین آنها نیز هست تا پیش از خواندن برادران کارامازُف هم انتخابم همین بود ولی گمان می‌کردم ممکن است بعد از خواندن آن نظرم تغییر کند ولی چنین نشد باز هم جنایت و مکافات انتخاب من است. ولی باید بگویم که اگر از من بخواهند داستایفسکی‌وارترین رمان داستایفسکی را انتخاب کنم، مطمئنا این کتاب برادران کارامازُف خواهد بود. این رمان به نوعی کمال شیوه این نویسنده بزرگ است و به خوبی تمام جنبه‌های کارنامه هنری او را نشان می‌دهد هم امتیازاتی که برای او برمی‌شمرند و هم نقایصش را.

به عنوان مثال  از لحاظ روایی صد صفحه این رمان به راحتی قابل حذف است و خللی به داستان وارد نمی‌کند (هرچند خیلی‌ها خصوصاً عشاق سینه‌چاک فلسفه و روان شناسی این نظر را برنمی‌تابند) ولی با این حال این رمان فرازهایی دارد که به نظر من هیچ‌کس به غیر از داستایفسکی توانایی نوشتن آنها را ندارد و اصلاً ورای استعداد هر نویسنده‌ایست مثلا فصل مفتشِ اعظم و فصل دیدار ایوان با شیطان.

به هر رو اگر داستایفسکی‌بازید و برادران کارامازُف را نخوانده‌اید بدانید که خودتان را از خواندن مهمترین اثرش محروم کرده‌اید. البته من یک دلیل داشتم برای نخواندن و آن اینکه ترجمه خوبی از آن در بازار نبود، ترجمه صالح حسینی که اصلا خوب نیست و ترجمه احد علیقلیان نیز به مانند اغلب کارهایش بی‌روح و مکانیکی بود و من نخواندم نخواندم تا اینکه ترجمه اصغر رستگار بیرون آمد و واقعا چقدر خوب که اینقدر صبر کردم چرا که ترجمه رستگار با فاصله بعیدی بهتر از آن دو است. امتیاز دیگری که ترجمه رستگار –علاوه بر نثر بسیار خواندنی‌اش- دارد. پانوشتهای آن است. رستگار که خود کتاب مقدس را پیش از این ترجمه کرده‌است، تمام ارجاعات متن به کتاب مقدس و همچنین اطلاعات تکمیلی دیگر را در قالب پانوشت در انتهای هر فصل آورده است. این ترجمه اینقدر خوب است که اگر پیش از این برادران کارامازُف را با ترجمه دیگری خوانده‌اید پیشنهاد می‌کنم این‌یکی را نیز بخوانید. تنها خرده‌ای که بر این ترجمه می‌توان گرفت افراط رستگار در اعراب‌گذاری‌ها و برخی ابداعات نه‌چندان مناسبش در زمینه رسم‌الخط است و دیگر هیچ.

در آخر اینکه برای مقایسه بخشی از فصل «مفتش اعظم» را با این سه ترجمه در انتهای این یادداشت آورده‌ام:

«"انصاف بده حق به جانب که بود- تو یا آن‌که از تو پرسش کرد؟ نخستین پرسش را به یاد بیاور، مفاد آن -هرچند نه عین واژه‌ها- چنین بود: "تو به دنیا می‌روی، و با دست تهی می‌روی، با وعدة آزادی، که انسانها در سادگی و تمرّد ذاتیشان حتی نمی‌توانند به آن پی ببرند، از آن می‌ترسند و وحشت می‌کنند –چون تاکنون برای انسان و جامعة انسانی هیچ‌چیز تحمل‌ناپذیرتر از آزادی نبوده است. اما این سنگها را در بیابان ترک‌خورده و بی‌حاصل می‌بینی؟ آنها را به نان بدل کن و آدمیان چون گلّه، سپاسگزار و فرمانبردار، سر در پی تو خواهند گذاشت، هرچند تا ابد می‌لرزند که مبادا دست خود را پس بکشی و نانت را از آنان دریغ کنی"»
ترجمه صالح حسینی

«"خودت قضاوت کن حق با که بود: تو یا کسی که آن‌گاه از تو پرسید؟ پرسش نخست را به یاد بیاور؛ معنایش، هرچند نه عین کلماتش، این بود: «می‌خواهی به دنیا بروی، و داری تهی‌دست می‌روی، با وعده‌ی آزادی که آن‌ها به سبب سادگی و بی‌قانونی ذاتی‌شان نمی‌توانند حتی درکش کنند، از آن در هول و هراسند –چون برای انسان و جامعه‌ی انسانی هرگز چیزی تحمل‌ناپذیرتر از آزادی نبوده است! اما آیا این سنگ‌ها را در این بیابان لخت تفته می‌بینی؟ آن‌ها را به نان مبدل کن و انسان‌ها همچون گوسفند از پی تو خواهند دوید، سپاسگزار و فرمانبردار، گرچه تا ابد لرزان که مبادا دستت را پس بکشی و نان تو دیر به آنان نرسد.»
ترجمه احد علیقلیان

«"خودت کلاهت را قاضی کن ببین حق با تو بوده یا با آن روحی که می‌خواست وسوسه‌اَت کند. وسوسه‌یِ اول را یادت بیار، عینِ جمله‌اَش را نمی‌گویم، مفهومش را می‌گویم: وسوسه‌یِ اول را یادت بیار، عینِ جمله‌اَش را نمی‌گویم، مفهومش را می‌گویم: وسوسه‌گر به تو می‌گوید: "تو می‌خواهی بروی سراغِ اهل دنیا ولی با دستِ خالی، با یک وعده‌یِ گنگ و مبهم، با وعده‌یِ آزادی، وعده‌یی که آدم‌ها چون نادانند، چون ذاتاً مسئولیت‌پذیر نیستند، نمی‌توانند درست درکش کنند چون وعده‌یی است که آدم‌ها را به وحشت می‌اندازد و مرعوب می‌کند؛ چون برایِ بشر و جامعه‌یِ بشری هیچ‌چیز طاقت‌فرساتر از آزادی نیست!"وسوسه‌گر به تو می‌گوید: "این سنگ‌ها را در این بیابانِ برهوت ببین. اینها را تبدیل کن به نان، آن‌وقت می‌بینی که بشریت، عینِ یک گله‌یِ حق‌شناس و مطیع، دنبالت افتاده، ولو این که دائم بترسند از این که دستت را پس بکشی و دیگر نانی تویِ دامن‌شان نگذاری."»
ترجمه اصغر رستگار
        

5

          برادران کارامازوف یک شاهکار از داستایفسکی و یکی از برترین رمان‌های تاریخ روسیه است.

در ابتدا باید بگم که من نسخه‌ی دوجلدی کتاب رو با ترجمه‌ی آقای پرویز شهدی خواندم٬ ترجمه ایشان در مورد محتوای کتاب قابل قبول و روان بود جز یکسری موارد که البته مهم هم بودند٬ همچون ترجمه آیه‌هایی از انجیل که فهمش به فهم بهتر اون بخش کمک می‌کرد اما ایشان فقط سعی داشت متن را به فارسی برگردان کند و به نظرم ارزش محتوایی آن بخش‌هارو به شدت پایین آورد٬ همچنین از نظر من اشعار روسی بسیار بی کیفیت ترجمه شده بود چون من در حال خواندن یک شاهکار روسی بودم و انتظار داشتم با ادبیات روسیه آشنا بشم نه یک چرک‌نویس فارسی و برای مثال یکی از اشعاری که در کتاب بود را ما هنوز هم که هنوزه در مجالس عیش و نوش ایرانی‌ها که از قدیمی‌ها به ارث رسیده و الان می‌فهمم از روسیه وارد ایران شده رو به بدترین شکل ممکن برگردان کرده در حالیکه کافی بود خود شعر کامل رو گوگل کند ( من زن سرباز نمی‌شم اگر بشم کشته میشم٬ من زن سرهنگ نمیشم چون کاری که سرهنگ میکنه...) به همین منظور پیشنهاد میکنم در مورد چنین کتاب‌هایی به دنبال ترجمه‌هایی بروید که مترجم آن را از زبان روسی مستقیما برگردان به فارسی کرده باشه و سایر دوستان هم رضایت داشته باشند از ترجمه.

در مورد خود کتاب٬ آرزو میکنم روزی بشر به علمی دست پیدا کنه و بتونه آدم‌ها رو تکثیر کنه٬ آنوقت یکی از آدم‌هایی رو که باید تکثیر کرد داستایفسکی هست که باز هم برایمان بنویسد چون وقتی نوشته‌هاش رو بعد این همه سال می‌خوانیم تازه می‌فهمیم چقدر از زمان خودش جلوتر را می‌دید و افکارش را به چه زیبایی روی کاغذ می‌آورد. این کتاب مثل آش‌رشته‌ایه که تک تک اقلام درونش گرم به گرم به اندازه توسط یک آشپز حرفه‌ای پخته شده و همه از خوردنش لذت می‌برند٬ در جاهایی که لازمه طنز٬ جایی فلسفه٬ جایی اخلاق٬ جایی هشدار٬ جایی خرابات٬ جایی خداشناسی٬ جایی خودشناسی و ... همه چیز به اندازه‌ی لازم نه کمتر نه بیشتر. من به داستان ورود نمی‌کنم اما جزئیاتی که در داستان روایت میشه رو کافیه با دقت بخوانیم تا خود را در محیط پشت سر یا در کنار شخصیت‌های کتاب حس کنیم٬ وقتی روی هر کدام از شخصیت‌های کتاب فوکوس می‌کنیم حتی باطن او را می‌بینیم چه برسد به ظاهر او و این کاری بود که داستایفسکی به خوبی از پس آن در آمد. برادران کارامازوف انقدر کتاب مشهوری هست که نیاز به نوشتن ریویو نداره کافیه اسمش را سرچ کنیم تا هزاران ریویو از برترین منتقدان ادبی رو در موردش بخوانیم برای
همین چیزی جز تعریف از کتاب و ستایش نویسنده ننوشتم.

پیشنهاد میکنم حتما کتاب را بخوانید و به دوستانتان هدیه دهید، ضمنا این را بدانید که کتابی نیست که بعد یک بار خواندن آن را فراموش کنید.
        

2

          انتظار داشتم بعد از حدود دو ماه وقتی که روی کتاب گذاشتم، یک ریویوی پر و پیمان بنویسم اما بیست و چهار ساعت و فکر کردم و نشد.

میگن این کتاب شاهکار دایستایوفسکیه. من هم برادران کارامازوف رو دوست داشتم ولی نه به اندازه ی جنایت و مکافات برای همین هر چی تلاش می کنم نمی تونم بهش چهار ستاره بدم . برای من هنوز هم جنایت و مکافات در مقام شاهکار قرار داره. 

به نظرم بعضی از جاهای این کتاب خیلی کش دار بود؛ مثلا در دادگاه ماجرای میتیا بارها و بارها از زبان اشخاص گوناگون تکرار شد در حالی که خواننده حتی پیش از این هم کل ماجرا رو میدونست. 
البته که سخنرانی کردن و حرف زدن از هر چیزی و هر موضوعی، ویژگی ادبیات کلاسیک روسیه و به ویژه ویژگی کتاب های داستایوفکیه و من هم با آگاهی از این مورد بود که این کتاب رو آغاز کردم اما برادران کارامازوف دیگه زیادی کش دار بود. 
به نظرم می رسید که بعضی از شخصیت ها (مثل ایلیوشا) کاملا اضافه بودند و اگر حذفشون هم بکنیم هیچ اتفاقی نمی افته. ایلیوشا نه مثل سالک زوسیما سخن خاصی میگه و نه مثل اسمردیاکف نقش خاصی داره فقط برای اینه که ویژگی های قهرمانانه ی آلیوشا رو به رخ مخاطب بکشه که البته به نظرم آلیوشا چندان هم قهرمان از آب درنیامده. اگر در مقدمه نخوانده بودم که داستایوفسکی او رو قهرمان کتابش میدونسته، امکان نداشت این رو بفهمم.  
با همه ی این ها، نمیشه منکر جذابیت کتاب ( به ویژه در یک سوم پایانی) شد.
اگر با ادبیات روسیه و اطناب های داستایوفسکی آشنا هستید، حتما برادران کارامازوف رو بخوانید اما هیچوقت با این کتاب وارد ادبیات روسیه نشید چون قطعا براتون حوصله سربر خواهد شد.

پ.ن: به نظرم جذابت ترین شخصیت این کتاب ایوان بود. عقاید و افکارش در اون زمان و میان سالک زوسیماها و آلیوشا ها واقعا جالب و قابل تامل بود.
        

14

صفحه چهار
          صفحه چهار و پنج فقط روز هایی که می‌نویسم: 
(بعد از این که با ذهن های حقیقتاً شگرف و دلکش آشنا شدید، ذهن هایی مانند مونتینی، شکسپیر، گوته، سویفت، دیدرو، نیچه، مالارمه، داستایفسکی، وایلد و... - حتی اگر با همه حرف هایشان موافق نباشید و حتی اگر رگه‌هایی از تعصب فرهنگی ریشه‌دار در آن‌ها پیدا کنید - رمان ها و اشعار امروز، به جز تفسیر و گزارش غیرمستقیم پیشینیانشان چیز دیگری در چنته ندارند. به روایت دیگر: چون که صد آمد نود هم پیش ماست. و بعد از آشنایی با بهترین اثر، آشنایی با اثر خوب محلی از اعراب ندارد.)

از خواندن برادران کارامازوف پشیمانم. کاش این کتاب را نمی‌خواندم. یا حداقل حالا و در شانزده سالگی‌ام نمی‌خواندم.
چند روز است با خودم فکر می‌کنم آیا هیچوقت دیگر چنین چیزی خواهم خواند؟
هرگز می‌توانم دوباره به چنین حسی برسم؟
کاش لااقل گذاشته بودمش انتهای مسیر کتابخوانی‌ام.
میان غول های ادبیات، ادبیات روسیه غول ترینشان است و میان ادبیات روس هم داستایوفسکی(البته بعضی ها معتقدند تولستوی) غول ترینشان است. و میان آثار خودِ داستایوفسکی هم برادران کارامازوف...
با یک حساب و کتاب می‌توان گفت شاید این بهترین کتابی باشد که می‌توانسته‌ام در طول عمرم بخوانم.
غصه‌ام می‌گیرد که دیگر هرگز نمی‌توانم چیزی بهتر از این چیزی که خواندم بخوانم. ولی اگر کسی بخواهد چیزی بهتر از این بنویسد، باید از چه بنویسد؟ و چه بگوید؟
آقای داستایوفسکی!
چطور این کلماتِ رنجور و غم‌زده و بیمارگونه را کنار هم می‌چینی و این رنج و جنون را به تصویر می‌کشی؟ این آدم ها، این آدم های رنج دیده و جنون زده را چطور خلق می‌کنی؟
اصلاً چطور خودت این همه رنج را و این افکار و این آدم های مجنون را در ذهن و قلبت جای داده‌ای و دیوانه نشده‌ای؟
رنج توی طاعونِ کامو را دوست داشتم. ولی کامو انگشت کوچیکه داستایوفسکی هم نمی‌شود. رنجی که کامو به تصویر می‌کشد، در مقابل رنجی که داستایوفسکی به تصویر می‌کشد سوسول بازی است.
ولی آقای داستایوفسکیِ عزیز چطور؟
چطور اینقدر خوب رنج را به تصویر می‌کشی؟
طوری که جایی توی قلبم را تکان دهد و باورش کنم؟ انگار رنج خودم باشد. انگار بخواهم تک تک کلماتش را فریاد بزنم و های های گریه کنم.
مگر نه اینکه یک کتاب خوب باید یک جایی‌ات را تکان دهد و دست کم سلولی را جا به جا کند؟
این کتاب تن مرا به رعشه انداخت.
با این کتاب زندگی کردم. لحظه هایش را زیستم.
با تک تک آن سوال های اساسی زندگی کردم.
که آیا انسان می‌تواند این رنج را تحمل کند؟
که آیا انسان می‌تواند بار آزادی را به دوش بکشد؟
آیا این موجودات یاغی ارزش این همه ارج نهادن از جانب خدا را داشته‌اند؟
آیا این عالمی که در آن کودکی ترسیده و حبس شده نیمه شب مشت به سینه‌اش می‌کوبد، ارزش زیستن را دارد؟
و آیا این زندگی واقعاً به زحمت ادامه دادنش می‌ارزد؟
برادران کارامازوف برای من مثل سر کشیدن یک لیوان آب جوش بود. که از آن بالا شروع می‌کند و اول حلقت را و بعد هم تا برسد آن پایین ذره ذره وجودت را می‌سوزاند و به یک‌باره هم جایی توی دلت خاموش می‌شود.
آقای داستایوفسکی عزیز!
چرا مرا دیوانه می‌کنی؟
چرا دست می‌گذاری روی زخم ها و اینطور بی‌رحمانه می‌فشاری؟
چرا آزارم می‌دهی؟
داستایوفسکی...
داستایوفسکیِ عزیز...
دیگر به این راحتی ها از کنارت نخواهم گذشت.
دو سال پیش موقعی که کسی گفت کتابی دینی‌تر از برادران کارامازوف نخوانده‌ام، خنده‌ام گرفته بود. حالا به نظرم خودم هم کتابی دینی‌تر از برادران کارامازوف نخوانده‌ام!
دیشب کتاب را بستم. بهت کردم. و به خودم گفتم باید دوباره بخوانمش...
شاید بعد ها...
        

27

          از وقتی تصمیم گرفتم بخوانمش تا شروع کردم شاید چهارسالی طول کشید ولی خواندنش خیلی وقت نگرفت. از این که زودتر نخواندمش پشیمانم. برادران کارامازوف را می‌گویم.

یک رمان کاملا مذهبی. کلاسیک. پرکشش و خواندنی. و بر خلاف قمار باز و خاطرات خانه اموات دارای حوادث متعدد. اسکلت داستان را زندگی سه برادر با سه باور شکل می‌دهد. آلیوشای مذهبی و معتقد، ایوان غیر مذهبی و لادین، و بالاخره دیمتری دیندار ولی نه چندان درستکار. ماجراهای این سه با پدرشان فئودور که در نیمه پایانی داستان به قتل می‌رسد و دو زن به نام‌های کاترینا و گروشنکا که دو سر مثلث‌های عشقی هستند قصه‌های اصلی این رمان طولانی‌اند. در ضمن این ماجراهاست که شخصیت‌های اصلی داستان خود را نشان می دهند.

داستایوفسکی که ظاهرا هنر عمده‌اش روانشناسی است با نقب زدن به درون شخصیت‌ها و حکایت نفسانیات آن‌ها انبوهی از اطلاعات انسان‌شناسی ارائه می‌دهد. وقتی که کتاب تمام شد احساس می‌کنید انسان، انسان اینجا اکنون و پیچیدگی های او را بهتر می‌شناسید. عشق در صورت‌های مختلف آن برایتان تعریف می‌شود.

نویسنده ضمن گفتگوها مذهب مورد علاقه‌‌اش را تبیین می‌کند و جایگاه رنج در مسیحیت را به خوبی به تصویر می‌کشد. انتقاداتش به روحانیت و کلیسا را فرو گذار نمی‌کند. از زبان ایوان هر چه می‌تواند به باورهای مسیحی می‌تازد و از زبان آلیوشا و البته پیر صومعه دفاع می‌کند. در فصل به یاد ماندنی مفتش بزرگ نزاع نان و آزادی را زنده می‌کند و به یادتان می‌آورد که حقایق فراوانی هست که غافل مانده‌اند. و چقدر زیبا آزادی و مسیح را به هم پیوند می‌دهد و البته بردگی و کلیسا را.

کشمکش دادستان و وکیل مدافع در دادگاه محاکمه میتیا آنقدر جذاب بود که تا تمامش نکردم نتوانستم بخوابم. این بخش را که می‌خوانی با خودت می‌گویی اگر قرار بود داستایوفسکی رمان جنائی پلیسی بنویسد چه می‌کرد؟!.

گفتگوی شیطان و ایوان هم از فصل‌‌هایی است که عمق باور مذهبی نویسنده و  نیز جایگاه شر در تفکر مسیحی را به خوبی نشان می‌دهد. و البته باز هم معلوم نیست که شیطان کدام و انسان کدام است.

نقل زندگی کشیش‌ها و راهبان و ساکنان صومعه‌ بهانه خوبی است برای شکل دادن یک ماجرای دینی و دفاع از باور مذهبی بدون آن که خواننده احساس کند که یک مانیفست می‌خواند.

قهرمان داستان ظاهرا آلیوشا است. رفتار و گفتار او نشان می‌دهد که دینداری حلال همه مشکلات است. و انسان با دین و باور عمیق به آن  و زیست صادقانه می‌تواند هم خود را نجات دهد هم دیگران را.

در این کتاب با سرمای روسیه سردتان می‌شود و با بدبختی انسان‌های فقیر همراه می‌شوید و رنج می‌کشید.

با این همه من نفهیمدم چرا دادگاه برخلاف میل خواننده میتیا را محکوم می‌کند. به نظرم نویسنده می‌توانست این بخش را پرداخت بیشتری بدهد. از تصویرسازی‌اش هم خوشم نیامد. گاه احساس می‌کردم در حال ورود به کلبه‌ای کوچک هستم ولی داستایوفسکی مرا وارد خانه‌ای می‌کرد که تنها یک اتاقش چند برابر تصور من بود. نمی‌دانم اشکال از مترجم (رامین مستقیم) است یا نویسنده؟ بالاخره این اشکال هست و آزار می‌دهد. ناگفته نماند که این ترجمه با همه روانی‌اش به نظرم اشکالات واضحی داشت که حتی از متن ترجمه شده هم می‌شد آن را حدس زد.

می‌خواستم بعضی از جملات ماندگار و اساسی داستایوفسکی را به ذهن بسپارم و برای این و آن تکرار کنم ولی تعداد این عبارت‌ها بیش از آن بود که در حافظه من بگنجد. باید یادداشت برداشت. معروفترین عبارت این کتاب را که بارها در آن تکرار می‌شود احتمالا شنیده‌اید: اگر خدا نباشد همه چیز مجاز است.

از همه این‌ها گذشته به این نتیجه رسیدم که خواندن کتابی که در دهه شصت منتشر شده اصلا قابل توصیه به دیگران نیست. از بس که غلط تایپی دارد به علاوه صفحات سفید. خوب شد مالک کتاب با خودکار صفحات را نوشته و جبران کرده بود.
        

2