یادداشت

برادران کارامازوف (جلد ۲)
        «چشم‌هایم را می‌بندم و از خود می‌پرسم اگر همگان مؤمن‌اند، منشأ ایمان کجاست؟ و آن‌گاه می‌گویند منشأ آن خوف از پدیده‌های خوف‌انگیز طبیعت است و ذره‌ای واقعیت ندارد. و به خودم می‌گویم: اگر تا آخر عمر با ایمان زندگی‌کنم و زمان مردن که می‌رسد چیزی جز -به قول نویسنده‌ای*- «گزنه‌هایی که بر گورم می‌رویند» درمیانه نباشد، آن وقت چه؟
*گفته‌ای بازاروف در پدران و پسران اثر تورگینف» 
- برادران کارامازوف، ترجمه‌ی صالح حسینی صص۸۴ و ۸۵

اگر تابه‌حال این سوال را از خود نپرسیده‌ایم و برای رسیدن به پاسخ آن شب و روز نشناخته‌‌باشیم حتماً حسابی خود را به بی‌خیالی زده‌ایم و یا فکر می‌کنیم که خود را به بی‌خیالی زده‌ایم. اگر قبل و بعد از هر دم‌ و بازدم و هر حرکتی که به عضلات و استخوان‌های خود زحمت انجام آن‌را می‌دهیم این پرسش را از نظر نگذرانده‌باشیم باید حسابی خوش‌خیال باشیم که داریم برای هدفی ادامه‌می‌دهیم. اگر زندگی را بازار سرچهارراه بدانیم که خود را در وسط آن یافته‌ایم و می‌خواهیم بگردیم و ببینیم تهش به‌ کجا می‌رسد حتما قدر هر گامی که بر‌می‌داریم را نمی‌دانیم و سر هر دکانی که می‌ایستیم نمی‌دانیم برای چه به اجناسش چشم دوخته‌ایم. 
اصلا این فضولی‌ها به تو نیامده! مگر این شکم گرسنه امان می‌دهد که به این چیزها فکر کنیم؟ حضرت شکم فوراً دستور می‌دهد خود را به جایی برسان و یک‌جوری حاجتش را برآورده‌ساز! خیلی هم فرصت نمی‌دهد و اگر اطاعت امر نکنی کاری‌می‌کند قوای ادراکی‌ات تحلیل برود و چنان معده‌ات بر طبل رسوایی بکوبد که شرمنده عالمی بشوی. پس لابد همان بهتر که فعلاً اوامر این کالبد‌خاکی را پاسخ دهیم و اگر خدای‌ناکرده زبانم لال فراغتی حاصل شد قیل و قال‌های دیگران در این مورد را مرور کنیم و کمی که گذشت احساس کنیم چشم‌ها سنگین شده و وقت خواب نیمروزی فرا رسیده است. وقت زیاد است و اگر خالقی هم باشد خودش می‌داند که چطور از سر صبح تا ته‌ شب دوان‌دوان برای بقا با دیگر مخلوقات یک و به دو کرده‌ایم.

instagram:ali_marashi2
      
5

13

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.