یادداشت زهرا عالی حسینی
صفحه چهار و پنج فقط روز هایی که مینویسم: (بعد از این که با ذهن های حقیقتاً شگرف و دلکش آشنا شدید، ذهن هایی مانند مونتینی، شکسپیر، گوته، سویفت، دیدرو، نیچه، مالارمه، داستایفسکی، وایلد و... - حتی اگر با همه حرف هایشان موافق نباشید و حتی اگر رگههایی از تعصب فرهنگی ریشهدار در آنها پیدا کنید - رمان ها و اشعار امروز، به جز تفسیر و گزارش غیرمستقیم پیشینیانشان چیز دیگری در چنته ندارند. به روایت دیگر: چون که صد آمد نود هم پیش ماست. و بعد از آشنایی با بهترین اثر، آشنایی با اثر خوب محلی از اعراب ندارد.) از خواندن برادران کارامازوف پشیمانم. کاش این کتاب را نمیخواندم. یا حداقل حالا و در شانزده سالگیام نمیخواندم. چند روز است با خودم فکر میکنم آیا هیچوقت دیگر چنین چیزی خواهم خواند؟ هرگز میتوانم دوباره به چنین حسی برسم؟ کاش لااقل گذاشته بودمش انتهای مسیر کتابخوانیام. میان غول های ادبیات، ادبیات روسیه غول ترینشان است و میان ادبیات روس هم داستایوفسکی(البته بعضی ها معتقدند تولستوی) غول ترینشان است. و میان آثار خودِ داستایوفسکی هم برادران کارامازوف... با یک حساب و کتاب میتوان گفت شاید این بهترین کتابی باشد که میتوانستهام در طول عمرم بخوانم. غصهام میگیرد که دیگر هرگز نمیتوانم چیزی بهتر از این چیزی که خواندم بخوانم. ولی اگر کسی بخواهد چیزی بهتر از این بنویسد، باید از چه بنویسد؟ و چه بگوید؟ آقای داستایوفسکی! چطور این کلماتِ رنجور و غمزده و بیمارگونه را کنار هم میچینی و این رنج و جنون را به تصویر میکشی؟ این آدم ها، این آدم های رنج دیده و جنون زده را چطور خلق میکنی؟ اصلاً چطور خودت این همه رنج را و این افکار و این آدم های مجنون را در ذهن و قلبت جای دادهای و دیوانه نشدهای؟ رنج توی طاعونِ کامو را دوست داشتم. ولی کامو انگشت کوچیکه داستایوفسکی هم نمیشود. رنجی که کامو به تصویر میکشد، در مقابل رنجی که داستایوفسکی به تصویر میکشد سوسول بازی است. ولی آقای داستایوفسکیِ عزیز چطور؟ چطور اینقدر خوب رنج را به تصویر میکشی؟ طوری که جایی توی قلبم را تکان دهد و باورش کنم؟ انگار رنج خودم باشد. انگار بخواهم تک تک کلماتش را فریاد بزنم و های های گریه کنم. مگر نه اینکه یک کتاب خوب باید یک جاییات را تکان دهد و دست کم سلولی را جا به جا کند؟ این کتاب تن مرا به رعشه انداخت. با این کتاب زندگی کردم. لحظه هایش را زیستم. با تک تک آن سوال های اساسی زندگی کردم. که آیا انسان میتواند این رنج را تحمل کند؟ که آیا انسان میتواند بار آزادی را به دوش بکشد؟ آیا این موجودات یاغی ارزش این همه ارج نهادن از جانب خدا را داشتهاند؟ آیا این عالمی که در آن کودکی ترسیده و حبس شده نیمه شب مشت به سینهاش میکوبد، ارزش زیستن را دارد؟ و آیا این زندگی واقعاً به زحمت ادامه دادنش میارزد؟ برادران کارامازوف برای من مثل سر کشیدن یک لیوان آب جوش بود. که از آن بالا شروع میکند و اول حلقت را و بعد هم تا برسد آن پایین ذره ذره وجودت را میسوزاند و به یکباره هم جایی توی دلت خاموش میشود. آقای داستایوفسکی عزیز! چرا مرا دیوانه میکنی؟ چرا دست میگذاری روی زخم ها و اینطور بیرحمانه میفشاری؟ چرا آزارم میدهی؟ داستایوفسکی... داستایوفسکیِ عزیز... دیگر به این راحتی ها از کنارت نخواهم گذشت. دو سال پیش موقعی که کسی گفت کتابی دینیتر از برادران کارامازوف نخواندهام، خندهام گرفته بود. حالا به نظرم خودم هم کتابی دینیتر از برادران کارامازوف نخواندهام! دیشب کتاب را بستم. بهت کردم. و به خودم گفتم باید دوباره بخوانمش... شاید بعد ها...
27
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.