وقتی نفس هوا می شود

وقتی نفس هوا می شود

وقتی نفس هوا می شود

پل کالانیتی و 2 نفر دیگر
4.1
48 نفر |
21 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

6

خوانده‌ام

74

خواهم خواند

55

شابک
9786007845998
تعداد صفحات
160
تاریخ انتشار
1399/6/25

توضیحات

        
مثل بیمارانم باید با مرگم روبه رو می شدم و سعی میکردم بفهمم چه چیزی به زندگی من ارزش زیستم میبخشد.برای انجام این کار به کمک اما هم نیاز داشتم.سرگشته میان دکتر بودن و بیمار بودن،علم پزشکی را زیر و رو میکردم و برای یافتن جواب ها به ادبیات رجوع میکردم.در حالی که مرگ خودنم پیش رویمبود،جنگیدم تا زندگی گذشته ام را از نو بسازم یا شاید زندگی جدیدی بیابم.

      

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

لیست‌های مرتبط به وقتی نفس هوا می شود

پست‌های مرتبط به وقتی نفس هوا می شود

یادداشت‌ها

رها

رها

1400/12/2

          کتاب رو دو روز پیش تموم کردم و از اون روز تا حالا همش دارم فکر میکنم که واقعا چقدر دغدغه ی آدم های مختلف می تونه متفاوت باشه. اینکه زندگیه تو و خانوادت به خاطر بیماری ای مثل سرطان برای همیشه عوض بشه و تمام آرزوها و هدفهایی که یک عمر براشون تلاش کردی و جنگیدی یک شبه دود بشه و بره هوا، در حالی که یه خانواده ی دیگه اینور دنیا دغدغه شون این باشه که چرا طلا گرون شده و تخم مرغ ارزون نمیشه! چقدر دلم می سوزه وقتی می بینم هدف زندگی هامون فقط شده جنگیدن واسه زنده موندن در حالی که اصلا از اول قرار بود زنده بودن حقمون باشه و رسیدن به هدفها و آرزوهامون دلیل اومدنمون به این دنیا!!
خوندن این کتاب شاید تلنگری باشه برای من و امثال من که به دنیا اومدنشون تو کشوری مثل ایران رو بهونه ی نرسیدن به تمام آرزوهاشون کردن و منتظر هستن که یک بار دیگه یک گوشه ی دیگه از دنیا دوباره از نو متولد بشن تا به هدف های از دست رفتشون رنگی از واقعیت بزنن.

ما آدم ها ممکنه از یک منظر موجودات تحسین برانگیزی باشیم اما قطعا اینم خودخواهی ماست اگر فکر کنیم که بقیه باید درست مثل ما باشن و شرایط ما رو تجربه کرده باشن تا سرانجامی مثل ما داشته باشن.

و در آخر به قول قهرمان داستان
همه ی زندگی این است که بدانی ورق ها به گونه ای جور می شوند که تو بازنده باشی که دست تو یا نظر تو نادیده گرفته می شود در حالی که هنوز برای پیروزی می جنگی و با اینکه می دانی هرگز نمیتوانی به کمال برسی، اما میتوانی نزدیک شدن به چیزی را که پیوسته برایش تلاش میکنی باور داشته باشی.

تاریخ خوانش : 2020/03/30
        

11

          تو توی اتاقت ، روی تخت نشسته ای و داری یک روز خیلی عادی دیگر از زندگی روزمره کاملا معمولی ات را میگذرانی. درس  میخوانی ، می‌نویسی ، با عزیزانت حرف میزنی .‌.
یک بعد از ظهر پاییزی معمولی ؛ درست است ؟
نه !
ناگهان احساس ضعف شدیدی میکنی... با خودت میگویی چیز خاصی نیست ، احتمالا از کم خوابیه...
ولی از کم خوابی نیست.
مدتی میگذرد ، چند روز ، یا چند هفته ، باز هم احساس ضعف میکنی ، منتها این دفعه با خستگی مفرط و تب بالا . مادرت فکر می‌کند دچار سرماخوردگی فصلی شدی و زود خوب می‌شوی.
ولی اینطور نیست.
کم کم علائم بیشتر می‌شوند. تنگی نفس ، خس خس سینه ، سرفه با خلط خونی...
می‌ترسید.
همه تان می‌ترسید و به پزشک رجوع میکنید...
بعد از هزار و اندی آزمایش و سی تی اسکن ، نتیجه می‌آید؛
دکتر میخواهد با شما تنها حرف بزند.
با نگاهی نگران رو به خانواده می‌کنید و با صدای بی صدایی می‌گویید : همه چی خوبه ، نگران نباشید !
ولی ته دلت می‌دانی که نیست.
دکتر نتایج آزمایش را رو می‌کند...
شما ، سرطان مرحله دو دارید.

سرطان از معدود بیماری هاییست که می‌تواند زندگی ماها را از این رو به آن رو کند.
منتها اینکه چطور و چقدر روی بدن ما تاثیر بگذارد ، به مقدار زیادی به نحوه کنار آمدن ما با آن تومور بدخیم بستگی دارد.
برای یک بیمار سرطانی ، هر روز زنده بودن یک معجزه است. معجزه ای که ما انسان های سالم آن را درک نمی‌کنیم...
سرطان برای شما فرصت زیادی باقی نمیگذارد ؛
پس باید برای استفاده ی درست از آن حسابی تلاش کنید.
همانطور که نویسنده معتقد بود ، اگر یک سال وقت داشت ، اگر پنج یا حتی ده سال ، و حتی اگر یک هفته و یک ساعت ، چه کار می‌کرد.‌..
این کتاب تقدیم به همه بیماران سرطانی ، و همچنین همه پزشکان و دانشمندانی که برای ریشه کن کردن این بیماری ، سالهای سال عمر و توانشان را وقف کردند.‌
به امید دیدار دوباره بین صفحات کتاب ♡


پ.ن : راستی ، دور از جون شما :)


        

23

مونا نظری

مونا نظری

5 روز پیش

          چهار سال پیش کتاب  «وقتی نفس هوا می‌شود» را خواندم. خودزندگینامه نوشتِ یک جراح مغز و اعصاب که در سی و پنج سالگی می‌فهمد یک تومور مغزی بدخیم دارد و نهایت تا دو سال دیگر بیشتر زنده نیست. 

❓شما اگر جای او بودید چه کار می‌کردید؟ 
❓حدس می‌زنید او چه کار کرد؟ 

او تصمیم گرفت زندگی نامه اش را از کودکی تا لحظه‌ای که توان دارد و می‌تواند روایت کند. 

در تک تک کلمه‌هایش شکر، سلامت نفس و احترام به خود و زندگی موج می‌زند. بخش‌های مربوط به بیماری‌اش را با چنان شجاعت و صراحتی روایت کرده که آدم باورش نمی‌شود یک نفر در اوج جوانی بتواند اینطور پرقدرت و شجاعانه در چشم مرگ زل بزند، دستش را بگیرد، و به جای جنگیدن با او، رقصی باشکوه و دونفره را با او ٱغاز کند. 

وقتی کتاب تمام شد برای خودم نوشتم:

💢 «حادثه بالذات بی معنا هستند. این ماییم که به مصیبت‌ها رنگ و ارزش می‌دهیم. گاهی یک رنج کوچک با ورود به زندگی یک آدم حقیر، از او یک موجود بی ارزش و ذلیل وبدبخت (در نظر خودش) می‌سازد، گاهی هم بزرگترین رنجها و مصیبت‌ها بر زندگی یک انسان بزرگ وارد می‌شوند و  جز بر شکوه و قدرت وجودی شان اضافه نمی‌کنند؛ مثل حسین‌بن علی و زینب کبری (سلام الله علیها).»

این روزها به آدمها و رنج هایشان خیلی دقت میکنم.
به خودم و رنج هایم.
من رنگ سیاه سوگ را کجای تابلوی زندگی‌ام مینشانم؟ 
اصلا می‌شود با رنگ دیگری ترکیبش کرد و رنگ و طرح جدیدی با آن آفرید؟ 

❓اگر مصیبت من را زشت کند، تقصیر من است یا مصیبت؟

        

1

          دیشب در حالی غیرقابل وصف کتاب را تمام کردم. راستش کتاب را اساسا برای این خریدم که یک بریده چند صفحه ای ازش انتخاب کنم برای انتشار در یک پرونده ادبی با موضوع "ادبیات و مرگ" وقتی فصل اول را میخواندم داشتم ناامید میشدم تقریبا چون میدیدم فقط توصیفات نسبتا ساده و شتابزده روند زندگی یک دانشجوی نمونه و با استعداد است و نه تنها چندان حرفی درباره مرگ نمیزند بلکه شاید به زحمت در هر دو سه صفحه بشود یک جمله عمیق در آن یافت.
اما با شروع نیمه دوم کتاب که با آغاز سرطان پال آغاز میشود همه چیز عوض شد.
همه جمله ها یک معنای استعاری پیدا کردند و همه چیز عمیق شد. چرا؟ چون شاید همه چیز داشت برای آخرین بار تجربه میشد.

دو تا بندکتاب واقعا برایم تکان دهنده بود. یکی وقتی از زبان یک جراح زبردست هندی-امریکایی که در همه شئون زندگی اش موفق بوده و آینده پرباری برای خودش تصور میکرده در لحظه شنیدن خبر سرطانش میخوانیم:

نظر می‌رسید یک فصل از کتاب زندگی ام تمام شده است. شاید کل کتاب داشت به پایان می رسید. به جای شخصیتی روحانی که یاری رساننده تحولی در زندگی باشد خود را گوسفندی گمگشته و سرگردان دیدم. بیماری سخت، زندگی را تغییر نمی داد، آن را ویران می کرد. خیلی حس لحظه ی تجلی و ظهور را نداشت -فوران نافذ نور، روشن کننده ی آنچه واقعاً مهم است - و بیشتر شبیه این بود که کسی راه پیش رویت را با بمب ویران کرده. حالا باید راهم را در اطراف آن بیابم.

و یکی هم این نقل قول از نویسنده ای که برای من خیلی مهم است، گراهام گرین:
زندگی همان بیست سال اول است. بقیه ش فکر کردن است.

در کتاب به نام شپ نولاند ( شروین نولاند ) برخوردم. 
آیا کسی هست که کتاب "چگونه میمیریم" از نولاند را خوانده باشد یا داشته باشد؟
من پارسال این ارائهء عالی نولاند در تد را دیدم و علاقه مند شدم حتما کتابش را بخوانم اما هنوزنتوانسته م کتاب را پیدا کنم

https://www.aparat.com/v/VOiSz"
 "بخش های زیادی از فصل اول را نخوانده رد کردم. من را یاد دوران دانشجویی خودم که رهایش کردم می‌انداخت: پرستاری و بیمارستان!
آرزو می‌کنم همه پزشکان ما مثل پال اول سراغ ادبیات بروند و بعد بروند دنبال پزشکی. 
و اگر به خاطر
        

5

نرگس

نرگس

1402/11/3

          روزی تلخ‌ و کتابی تلخ..
از لحظه‌ای که شروع به خوندن کتاب کردم و فهمیدم در حوزه‌ی پیراپزشکیه حالم دگرگون شد؛ وقتی فهمیدم سرگذشتی خودْنوشته که دیگه بدتر.
البته من اینجوری‌ام که اگه نوشته باشه «و دلِ آن مورچه شکست» واقعا دلم میشکنه =( و حتی اگه قشنگ توصیف کرده باشه اشکامم میریزه =((.

سرگذشت خودنوشتِ پال کالانیتی که مدرکِ کارشناسی ارشدِ ادبیات رو داره و در حال حاضر رزیدنت ِجراحِ مغز و اعصابه. پال با توضیح و‌ توصیف دوران و محل کودکیش شروع میکنه و‌ می‌رسه به زمان حال که‌ متوجه بیماریش میشه..

چه شغل و رشته‌ی درسی شما از پیراپزشکی دور باشه، چه نزدیک، اطلاعات خوبی میده بهتون؛ با نحوه‌ی درس خوندن و کار کردن پزشک‌ها، فرآیند یادگیری و ارتباط‌شون با بیمار، دست‌وپنجه‌هایی که با شغل‌شون نرم میکنن و همین‌طور با سختیای دوران رزیدنتی آشنا میشین.
در کل کتابی ارزشمند و دوست‌داشتنی‌ایه.

بین دو ترجمه‌ی: نشر میلکان و‌کوله‌پشتی، نشر کوله‌پشتی و ترجمه‌ی شکیبا محب‌علی رو پیشنهاد میکنم.
در ضمن، پیشگفتار رو می‌تونید بعد از اتمام کتاب بخونین، چون یک‌سری اتفاقات و تصمیمات رو لو میده..


❌⚠️ احتمال لو رفتن داستان:
حتی با اینکه (متأسفانه) پیشگفتار رو خونده بودم، جمله‌ی “پال مُرد” خیلی برام سنگین بود. روایت کردنش انقدر لطیف بود که فکر می‌کردم تا لحظه آخر از زبون خودش نوشته شده باشه. 

روندِ ارتباطش با بیماران، درکش از درد و بیماری‌شون رو خیلی قشنگ توصیف کرد و در حین بیماریش هم عقایدش رو عوض می‌کرد و به عنوان یک پزشک در حال یادگیری از بیماریش بود. واقعا تحسین‌برانگیز و در عین حال پر از غمِ عمیق بود..

تصمیم‌شون به بچه‌دار شدن رو ستایش کردم. اینکه مصمم شدن تو همون زمان کم از زندگی‌شون لذت ببرن، در حالیکه قبل از مشخص شدن سرطانِ پال یکم از صمیمیت و‌جدیت رابطه‌شون کم شده بود!
قطعاً مقبولیت این موضوع توی جامعه، پذیرش و شغل همسرش (که فکر میکنم تا حد زیادی از لحاظ مالی خوب بود) تأثیر داره ولی خب بازم مسؤلیت سنگینیه و ایثار زیادی رو میطلبه.

و نکته‌ی آخر اینکه امیدوارم با این‌همه پیشرفت! کمتر شاهد اذیت شدن رزیدنت‌ها و به‌خصوص خودکشی‌شون باشیم💔
        

32

          برای نوشتن ریویو، فرصت دادم که بیشتر بر احساساتم تسلط پیداکنم و اشک‌هام، دید نقادانه‌م رو تار نکنند! اما واقعیت اینه که قدری اثرِ پُر، سنگین و کاملی بود که الآنی که دوباره پای نوشتن و فکرکردن و صحبت‌کردن ازش نشسته‌ام، تمامی احساسات از جمله غم، مچالگی قلب مفرط، حسرت، امید و شگفتی، بهم هجوم آوردند.

«هرگز نمی‌توانی به کمال برسی، امّا می‌توانی نزدیک‌شدن به چیزی را که پیوسته برایش تلاش می‌کنی باور داشته‌باشی.»

از بزرگترین نقاطی که این کتاب نگهم داشت تا فکرکنم. هنوزم می‌تونم کلی بهش فکرکنم و هم‌زمان تمام این کتاب و قسمتی که زندگی و تجربه‌هایی که پاول تو کتابش باهام به اشتراک گذاشت رو تو ذهنم مرور کنم.
خیلی ساده و روان، خیلی عمیق و پرمعنا، خیلی تلخ و شاید ترسناک و خیلی واقعی و در عین حال، فراتر از باور بود.
از ادبیات روان، توصیفات خاص و جالب توجهش بگویم؟
«بهتر است یک کاسه تراژدی را قاشق‌قاشق به خورد بیمار بدهی، نه یک‌دفعه.»
از معنایی و فلسفه‌ای در زندگی که پاول در طول زندگی و در هر قدمی که برمی‌داشته به‌دنبالش بوده بگویم؟ که در خط‌به‌خط کتاب موج می‌زند؟

اعتراف می‌کنم که در وهله‌ی اول جذب عنوان کتاب و دوخطی که داستانش را در خود خلاصه کرده‌بود و به یاد ندارم در کجا خوانده‌بودم، شدم و انتظار عجیب و خاصی نداشتم. ولی در طول خوانس و بعد از انتهایافتنش، می‌دانستم که این عنوان و خلاصه، کوچکترین و پیش‌پاافتاده‌ترین اتفاقات و سازندگان این اثر بودند. البته که هنوز هم عنوانش به نظرم گزاره‌ی پرحرف و خاصّیه!

پاول ممنونم که روزی تصمیم گرفتی بنویسی و با به نوشتار درآوردن قسمتی از این تجربه‌ی زیسته‌ات، ترکیبی از غم، میل به یافتن معنا، امید، ترس و تلاش برای آنچه ارزش دارد را درم زنده‌کردی. rest in peace big guy.
        

21