فاطیما

فاطیما

بلاگر
@M.cape

9 دنبال شده

51 دنبال کننده

            کتابخوار متروسوار :)
ترمک پزشکی :)
عاشق کتابایی که کسی سمتشون نمیره :)

          
پیشنهاد کاربر برای شما

یادداشت‌ها

نمایش همه
فاطیما

فاطیما

1403/11/19

        وقتی حرف از کمک به مستضعفان و اجرای عدالت میشه ، همه ما قطع به یقین اولین کسی که به ذهنمون میاد ، رابین هود ، اوت لاو دوست داشتنی و شجاع جنگل شرووده. ولی ما واقعا چقدر درموردش میدونیم ؟ 
ازتون میخوام با بهترین کتابی که دراین مورد نوشته شده آشنا بشین... رمانی از سلطان پاریس ، الکساندر دوما ، همراه با شرح وقایع تاریخی مهم دوره قرون وسطی و جنگ های صلیبی توسط هم نویسنده و هم مترجم گرانقدر و با تجربه.
کتابی که شاید اوایل ، برخلاف انتظارتون باشه و در مقابلش جبهه بگیرین ، ولی اونقدر صبور هست که دستتون رو ول نکنه و همونطور قدم به قدم تو جنگل شروود ، خونه ی جنگلبان هید ، کاخ دوناتینگام و مسابقه تیراندازی همراهتون باشه.
شما رو میبره به هزار و خورده ای سال قبل و تیر و کمون به دستتون میده و سر سفره ی بزرگ رابین میارتتون. همه و همه فقط برای اینکه ؛
تو ۱۰۰ صفحه اخر متحیرتون کنه !
از دستش ندین ، مخصوصا کلاسیک بازها ، چون اگه واقعا علاقه داشته باشین و ازش دست نکشین ، تبدیل میشه به یکی از کتابای ارزشمند توی قلبتون !
حسی که بعد تموم کردنش داشتم ، دقیقا مثل وقتی بود که دراکولای برام استوکر رو به پایان رسوندم.همونقدر مجذوب ، همونقدر گریان ، همونقدر خواستار دیدار دوباره ، بین صفحات کتاب ...
شما به جنگل شروود دعوت شدید !
حیفه این دعوتنامه رو نادیده بگیرید ! :)
      

11

فاطیما

فاطیما

1403/11/10

        جلد کتاب همون اول که نگاهتون بهش میفته از شما سوالی میپرسه :
"چی میشه اگه مسیر زندگی برنامه ریزی شده‌تون به‌خاطر عشق عوض بشه ؟ "
موضوع خوبی برای نوشتنه ، و تقریبا میشه ازش موفق درومد. کتاب رادیو سکوت از آلیس آزمن هم به همچین چیزی اشاره کرده بود و از این نظر این دو تا خیلی شبیه هم بودن. ولی با یه تفاوت اساسی .
تو رادیو سکوت ، عشق به کاری که دوستش داری ، آینده ات رو تو دردسر میندازه ، و داخل این کتاب ، عشق به یه آدم...

جنی گو ، نوازنده ی با استعداد ویلن سل و نوجوون سر به راهیه که تو لس آنجلس زندگی میکنه و تمام هدفش رسیدن به مدرسه موسیقی منهتن ، بهترین جا برای یادگیری موسیقیه. 
جنی کارش رو خوب انجام میده و تو همه مسابقات حریف هاش رو متحیر و انگشت به دهان میذاره... ولی داورها چیز دیگه ای فکر میکنن. 
داورا فکر میکنن جرقه ی موسیقایی جنی هنوز پیدا نشده و به همین خاطر ، با وجود اجراهای خیره کننده ، جنی هنوز به غایت توانایی‌اش نرسیده و بهتره هرچه زودتر ، قبل کامل کردن رزومه اش برای مدرسه موسیقی منهتن ، اون جرقه رو پیدا کنه...
این ، دقیقا همون موقعیه که ما جنی رو ملاقات میکنیم. درحالی که پشت پیشخوان کارائوکه ی عموش ( نه عموی خونی ، بلکه دوست پدرش ) نشسته و ورقه ی حاوی نظر داوران رو تو جیبش مچاله میکنه.
جرقه... جرقه دیگه چه کوفتیه ؟
اون این حرفا رو به خودش میزنه ، وانمود میکنه نمیدونه ، ولی خوب میفهمه داورا چی گفتن و خودش تو موسیقیش جای خالی یه چیز رو ، که همون جرقه باشه ، حس میکنه.
پدرش...
کمی از خانواده اش براتون بگم ، جنی ، پدر ، مادر ، و عموش . مادر جنی وکیل مهاجری هست که خیلی سال پیش از سئول به لس انجلس اومده و همونجا با پدر جنی ازدواج کرده. پدری که پنج سال پیش در اثر بیماری درگذشت و مادر جنی رو ، و دخترش رو ، افسرده رها کرد. عموی اون ، شریک پدرش تو کارائوکه بوده و از همون موقع شروع میکنه به ساپورت کردن اونها و حتی به جنی کار پاره وقتی داخل کارائوکه میده...
و به لطف همین کار ، جنی با " جرقه اش " برخورد میکنه. پسری نوجوون با هویت مرموزی که نور شمعی رو در کورسوی روح فسرده ی جنی روشن میکنه...

نه نه ، تصور نکنین یه عاشقانه آبکی و ساده است که پشیمون میشید ! 
همه عناصر این داستان عالی بود. از شخصیت ها و عادت های خوب و بدشون گرفته ، تا سیر داستانی که با هر صفحه و هر فصلش لبخند میزدید و پروانه ها تو قلبتون از پیله درمیومدن...
فضای اعتیاد آوری داره و تصور مکان ها واقعا آسونه ، حتی با جزئیات ریز !
پیشنهادم اینه ، اگه عاشقانه دوستی هستید که از پایان های تراژدی خسته شدین و دلتون یه زنگ تفریح میخواد ، این کتاب میتونه کمکتون کنه ... یا عزیزانی که ریدینگ اسلامپ شدین ، بله با خودشمام ! این کتابو بگیرید و بخونید...
به امید دیدار دوباره تو سئول...نه چیزه... بین صفحات کتاب ♡
      

5

فاطیما

فاطیما

1403/11/4

        نمینویسد ، نمی گوید ... نشانت میدهد !
به نظرم بهترین روشیه که میتونی قلم همینگوی رو باهاش توصیف کنی. آدمکش ها واقعا جالب ترین داستان کوتاهی بود که خوندم ! نشون دهنده ی جامعه ای نا امید ، با افرادی که بی حرکت منتظر مرگشون میمونن ، و در این بین تنها عده ای کم می‌خوان جامعه رو از این وضع نجات بدن...

- سلام راوی
+ سلام
- امروز چه داستانی رو قراره باهم ببینیم ؟
+ آدمکش ها از همینگوی 
- ای ول 
( پرده تئاتر بالا کشیده شده و رستوران هنری نمایان می‌شود )
- خب ... اینی که الان وارد شد کیه ؟
+ ...
-راوی ؟
+ نمیدونم
- ... اها ، باشه . اینی که کلاه سرشه و کت سیاه داره چی ؟ اسمش چیه ؟
+ نمیدونم...
- راوی ، حالت خوبه ؟ چرا نمیخوای برام داستان تعریف کنی ؟
+ .. میخوام ولی... منم چیزی از داستان ارنست نمیدونم.
- پس کی میدونه الان چه اتفاقی قراره بیفته ؟
+ ( مکثی میکند ) .. فقط خودش !

این حالت که راوی هم مثل شما سررشته ای از داستان آدمکش ها نداره ، توصیف دقیقیه از حس من و صدها نفر دیگه موقع خوندن کتاب. پس اگه چیزی متوجه نشدید ، حتی بعد چندبار خوندن ، ناامید نشید. برید چندین نقد بخونید و حتی ببینید و اونموقع ، به زیبایی در سادگی و تعلیق پی می‌برید !
به امید دیدار دوباره بین صفحات کتاب ♡
      

38

فاطیما

فاطیما

1403/11/2

        لندن قرن نوزدهمی با سیستم جادویی که با وجود ساده بودن ، توانسته با ایده های جذاب ، جایی خاص بین فانتزیهای کلاسیک طور کتابخونه‌ام پیدا کند...
جایی که میتوان به عنوان جادوگر ، با چهار ماده ی فلز ، شیشه ، کاغذ و لاستیک پیوند برقرار کرد و تا آخر ، عمر خود را وقف استفاده از آن کرد.
شاید اسم این مجموعه رو نشنیده باشید ، که نصفش به خاطر ناشناخته بودن نشرشه ، ولی باور کنین ارزش خوندن داره..‌.
بگذارید اول معرفیش کنم و بعد ، برای اولین بار ، نکات خوب و بدش رو بگم :
وارد مدرسه ی جادوگری پرف که میشید ، دست چپ دفتر مدیره ، میرید ثبت نام میکنید و سه الی چهار سال به عنوان کارآموز اولیه مباحث تئوری رو درمورد انواع شاخه های تخصصی جادو یاد میگیرید. بعد از اتمام مدرسه ، شما به کارآموزی زیر نظر یه جادوگر اهل فن ارتقا پیدا میکنید. اما اما اما....
آیا این جادو ، همونی میشه که رویاش رو داشتین ؟
سیونی تویل ، با اینکه برای فلزکار شدن درخواست داده بود ، منتها به کارآموزی جادوی کاغذ منصوب شد. جادویی بدرد نخور و قدیمی ، و تقریبا فراموش شده. درست نقطه عکس فلز ، که جادویی پرکاربرد در همه ی عرصه هاست. و یا حتی لاستیک ، که صنعتی نو ظهوره.
طی جلد اول ، سیونی با وجود ناامید بودن سعی میکنه زیر نظر معلمش ، جادوگر تاه زن ، امری ثین ، با کاغذ ارتباط بگیره ، تا اینکه مجبور میشه برای نجات جون اِمِری ، تنها ، و فقط با یاری کاغذ ، به ماجراجویی طویل بره و به رمز و راز جادوگری دست پیدا کنه که به عنوان سلاخ شناخته میشه...
چون اون با خون پیوند برقرار کرده.
طی جلد دوم ، ماجرا جوری پیش رفت که سختی های جلد اول دربرابرش بچه بازی بود ! تعقیب و گریز ها ، تهدید ها و صدالبته ، عشق بی قید و شرط سیونی ، تو این جلد پررنگ تر نشون داده شد. غمی که داخل این جلد بود ، انکار ناپذیره... حتی برای کسی که خیلی وقته تمومش کرده...
( داستانش یه جورایی مربوطه به اخرای جلد یک ، پس اسپویل نمیکنم که مزه اش نپره :))

میریم سر نقاط منفی :
◇ عدم وجود ویراستار.... تو جلد دوم کمتر اذیت کرد ، ولی جلد اول... امان امان ! واقعا تاثیر ویراستار تو لذت بردن از کتاب حتی از مترجم هم بیشتره ! 
به غیر این نکته منفی نداره

نقاط مثبت :
◇ شخصیت ها ی عمیق ، سیر داستانی قابل قبول ، منطقی بودن جادوها... دیگه چی میخواید ؟

پیشنهادش میکنم ؟ واقعا بستگی به صبر و حوصلتون داره !

      

23

فاطیما

فاطیما

1403/10/21

        سلام و درود
قشنگ معلومه امتحان زبان دارم نه 😅
اخه کدوم آدم عاقلی درعرض یه هفته دو تا کتاب زبان تموم میکنه ؟ فقط کسی که امتحان داره 🙃🫂❤️‍🩹
ولی انصافا کتاب خوبی بود ، بیاین تا بگم چرا :
اولا پیشنهاد میکنم کسایی که لول B1 یا B2 هستن ، مثل خودم ، برای قوی تر کردن دایره لغاتشون حتما حتما این کتاب رو استفاده کنن. چون برخلاف خیلی از کتابا نیازی به معلم نداره و خیلی راحت با یه دیکشنری هوشمند و کمی فشار به مغز مبارک و به یادآوری اصطلاحاتی که داخل کارتون ها ، آهنگ ها و فیلم ها دیدید ، میتونید حسابی تو ریدینگ و رایتینگ پیشرفت کنین.
موزاییک ، ده درس و در مجموع ۲۰ تا ریدینگ پر و پیمون داره که هر کدوم حول موضوعات جالبی می‌چرخه و اطلاعات عمومیتون هم تا حدی بالا میبره. 
به هیچ وجه حوصله سر بر نیست ، تمریناش خیلی آسونن ، و صد البته مهم تر ، قسمت هایی داره که خوراک ما کتابخوناست ! مثل قسمتی از نمایشنامه ی جین ایر و داستانی کوتاه از ارنست همینگوی و حتی زندگینامه کنفوسینوس و تحولاتی که تو چین ایجاد کرد...
خلاصه که ، چی بگم ، مشک آن است که خود ببوید ....
امیدوارم از خوندنش لذت ببرید ♡
      

8

فاطیما

فاطیما

1403/10/16

36

فاطیما

فاطیما

1403/10/13

        جوردانو برونو
مردی فرای زمان خودش...
کسی که فکر میکرد کوپرنیک به اندازه کافی جلو نرفته ،
کسی که برای اولین بار کاملا شهودی نظریه وجود جهان لاینتاهی را بیان کرد ،
کسی که حتی آتش و صلیب هم نتوانستند او را از عقایدش روی گردان کنند...

زندگینامه زیبا و تلخی بود. مثل بوی چوب خیس داخل شومینه.
روند توضیحات به شکل " بازگشت به نقطه شروع " چیده شده بود. کاملا منظم و مرتب و بدون ایجاد هیچ شک و شبهه‌ای. ما را در آخرین جلسه ی دادگاه برونو در واتیکان با او آشنا کردند و بعد ، صفحه به صفحه ما را همراهش میان انگلستان و فرانسه و آلمان و ایتالیا به میدان کشیدند.  از زمان چشم گشودنش به جهان ، تا پخش شدن خاکسترش در همان جهان نامتناهی که آرزو داشت همگان باورش کنند.
اسامی و نکات مربوط به فلسفه ی زیادی داشت و از این جهت ، کمی سخت خوان بود ، ولی با کمی تحقیق درمورد هر چیزی ، میتوانستی کلیت ماجرا را بفهمی و زندگی برونو را ادامه دهی. البته این بخش سخت خوان بودن در پایان کتاب کمی ملایم تر شد و از این جهت ، سریع تر و خیلی بهتر می‌شد مطالب را تصور کرد.
نمیگویم که کامل این مرد را قبول دارم. اینکه سعی می‌کرد به وسیله ی علوم خفیه ، نظریه اش را اثبات کند ، به نظر من یکی عاقلانه نبود. ولی صادقانه بگویم ، حاضر بودم با باور به عقاید او به زندان بیفتم و بسوزم ، تا با اعتقاد به تفکرات عهد عتیق کلیسای کاتولیک ، که دروغ و خرافه از سر و روی منبرها و کنده کاری های مسیحی شان شره می‌کرد...
کتاب جذابی بود از یکی از موضوعات موردعلاقه ی من در دنیا. تفکر درمورد اینکه برونو توانسته تا چه حد بر اندیشمندان زمان خود ، و حتی چند قرن بعد از خود تاثیر بگذارد و حتی با چه جرئتی افلاطون ، قدیس علوم کلیسا را درهم بشکند ، واقعا جای شگفتی داشت...
این کتاب تقدیم به همه ی دانش‌آموزان رشته انسانی ، 
دوست داران فلاسفه ،
و  تمامی کسانی که شیفته ی دانستن تاریخ و شناخت انسان هایی هستند که به آن معنا دادند ♡
      

5

فاطیما

فاطیما

1403/10/8

        دل کندن از نیومون و اهالی بلرواتر و شروزبری برام مثل ترک سالن امتحان با ورقه خالی میمونه. ته ته دلت میخوای دوباره برگردی و از اول شروع کنی تا این حس دلتنگی از بین بره.
 شرمنده انقدر مثال دلگیری زدم ولی به نظرم این حالت الان دقیقا چیزیه که من توش قرار گرفتم و چیز دیگه ای نمیتونه بهتر توصیفش کنه :))
بهترین جلد از نظر رشد شخصیتی امیلی ، جلد دو بود
بهترین جلد از نظر توصیفات و فضاسازی ، جلد یک .
و در آخر بهترین جلد از نظر پایان بندی و دادن نکات مهم درس فوق العاده سخت " زندگی "  به ما ، جلد سه بود.
از پارسال که قصر آبی رو خوندم ، دیگه تو فضای قلم مونتگومری نبودم و این سه جلدی ، تجربه ی خیلی شیرینی رو همزمان از دوره ی  راهنمایی  ( آنه شرلی ) و دبیرستان سال آخر ( قصر آبی خوندن های یواشکی زیر پتو ) برام زنده کرد.
پیشنهادش کنم ؟ صد درصد 
به خصوص برای کسایی که تازه میخوان کتاب های عاشقانه کلاسیک شروع کنن !
بالاخره یه کتاب باید پیدا شه تا بهتون آمادگی اینو بده که بتونید بشینید پونزده صفحه به توصیفات زاویه تابش خورشید رو درختای کوچه باغ نویسنده گوش بدید ، نه ؟😅
البته با کمی اغراق :))))

خداحافظ امیلی ؛
به امید دیدار دوباره بین صفحات کتاب ♡

      

31

18

فاطیما

فاطیما

1403/9/28

        کتاب خواندن انواع مختلفی دارد.
میتوانی در تنهایی و خلوت از آن لذت ببری ،
میتوانی با بهخوانیان هم خوانی کنی،
یا میتوانی پیش کسی بروی که کتاب را از قبل خوانده ، و لحظه به لحظه خواندنت را به او گزارش کنی .
این ، کاری بود که من کردم.
دوست خوبم ، ماهتاب ، ماه شب های نیل ، وقتی فهمید دارم مجموعه ای از شوسترمن میخوانم که او خیلی وقت پیش خوانده ، پیشنهاد این کار را داد. من هم از خدا خواسته قبول کردم.
این نوع هم خوانی نصفه و نیمه شاید عجیب بیاید ، ولی خوبی های خودش را داشت ؛ مواقعی بود که اسلامپ میشدم و انگار دیگر نمیخواستم تا مدتی ادامه بدهم ، ولی ماه با موذی گری های دوست داشتنی خاص خودش ، اجازه این کار را نمیداد و آنقدر چیز های جالبی در مورد آینده میگفت و سرنخ هایی به دستم می‌داد که مجبور میشدم هرچه زودتر جلد بعدی و بعدی را شروع کنم!
اولین بار بود. گفت و گوهایمان درمورد دنیای سیترا و روئن و شخصیت ها طوری عمیق میشد که گاه اختلاف نظرها بالا می‌گرفت و دوباره با پیش گرفتن موضوعی دیگر از داستان ، شعله کم کم آرام می‌شد. من ، خاطرات موهومش را دوباره به یادش می‌آوردم و او لبخند را بر لبهایم.
از این رو مجموعه ی داس مرگ شد یکی از سه جلدی های دوست داشتنی ام ، چون ما را بیش از پیش بهم نزدیک کرد و گذاشت بیشتر با ذهن و احساس هامان آشنا شویم.
خلاصه بگویم ، این مجموعه را بگذارید در لیست هم خوانی با گروهتان . ضرر نمیکنید که هیچ ، باعث می‌شود شخصیتی از خودتان را پیدا کنید که تا به حال از وجود آن بی خبر بودید !
به امید دیدار دوباره بین صفحات کتاب ♡
      

28

فاطیما

فاطیما

1403/9/22

        همه اشتباه میکنند...
اشتباه ها همه شان بهایی دارند که باید پرداخته بشوند...
چه بسا اشتباهی کوچک ، مثل یه لحظه تردید ، یا یک دلخوشی کوچک ، می‌تواند زندگی آدم را زیر و رو کند.
همه ما اشتباه می‌کنیم ، ولی چه اتفاقی میفته اگه برای همیشه خودمون رو داخل اون اشتباه غرق کنیم ؟
صمد همچین کسی بود. میرزا احمد هم همینطور. این دو نفر ، دو عنصر اصلی رمان.
داستان درمورد تصمیمات ما تو زندگی بود. اینکه یه حرف زده یا نزده ، یک نگاه ، و یک احساس ، چطور میتونه مسیر دلیجان زندگی رو صد و هشتاد درجه بچرخونه و ما رو به مقصدی کاملا متفاوت ببره. 
واقعا جای تامل داشت ، اگه شرایط جور دیگری میبود ، چه میشد ؟
اگر صمد از سفر کردن نمی‌ترسید ؛
اگر میرزا احمد آن روز فرار نکرده بود ؛
اگر تلگراف زودتر می‌رسید ؛
اگر چرخ دلیجان خراب نمی‌شد ؛
اگر کاتی بیگ کاروانسرا دار نمی‌شد ؛
اگر مغولان به نیشابور نمی‌زدند ؛
اگر ، اگر ، و اگر...
تنها نکته منفی به نظرم پایان داستان بود ، دوست داشتم فصل آخر ، شاهد صمدی باشیم که حال از دارالفنون فارغ التحصیل شده ، و کنار مادرش ، در یک پاییز سوزناک دیگر ، قصه ی سفرش را می‌نویسد و اولش با این جمله شروع می‌شود :
" از پنج تومان خرج سفرم ، پنج قرانش را به مامور نواقلی داده بودم . اما ارزشش را داشت. معلوم نبود اگر در صندوق چوبی بالای کالسکه ، جسد مچاله شده ی یک آدم را می‌دید، چه بلایی سرم می‌آورد."
همین :)
والسلام ، نامه تمام....



      

10

فاطیما

فاطیما

1403/9/15

        خانم کنستبل عزیز ( فامیلیتون خیلی خوش آهنگه :))
متشکرم که نویسنده شدید !
همین !

یکی از بهترین داستان هایی که می‌تونید درمورد سفر در زمان بخونید و باید بگم با وجود تک جلدی بودن اونقدر خوب نوشته شده که حتی از سه گانه سنگ های قیمتی هم برای من در رتبه بالاتری قرار می‌گیره ! داستانی در مورد احترام به فرهنگ و عقاید و قطع زمام اسب نژاد پرستی ( تشبیه اصلا 🤌 )
همه چی کامل نوشته شده بود ، سفر سیدی و مادرش از ملبورن به بورت ، پیدا کردن دوست ، کلاغ های سخنگو ، بزرگترهای متکبر ، و راز زاغ و داستان خاندان مورتلاک و هزرد...
تنها نکته بدش ، کم بودن جزئیات بود ، البته نه چندان حیاتی ، ولی خب برای منی که کتابهای پرجزئیات دوست دارم تصور کردن کمی سخت شد ... منتها اشکال نداره .... اینم یکی دیگه از آزمونهای زندگی برای یه کرم کتاب 😊
خلاصه ، اگه دلتون دو ساعت فراغت از کار و دیگر واقعیت های آزاردهنده زندگی میخواد ، پیشنهاد من سفری بر بال زاغ هاست . 
سفری که می‌تواند آینده را تغییر داده و گذشته را جبران کند.
" اینجا ، سرزمین زاغ است...
زاغ ، می‌داند ... او همه چیز را می‌داند "
به امید دیدار دوباره بین صفحات کتاب ♡
      

1

        بچه ها دو دسته اند...
یا آنه شرلی اند ؛
یا جین ایر...
ولی دوست دارم یک دسته دیگر به آنها اضافه کنم : پولیانا !
آنه شرلی هایی با تفکرات جین ایری !
بچه هایی که در همه حال و همه جا ، چشمشان خوشحالی را جست و جو می‌کند و پاهایشان ، خوشبختی را.
 فرشته هایی از جنس خاک و خوش بینی ، که آمده اند تا زندگی خاکستری بزرگترها را با کریستالهای شیشه ای لوستر ، پر از رنگین کمان کنند.
بچه هایی که می‌توانند سخت ترین بازی دنیا را انجام بدهند : بازی خوشحال بودن :)
داستان های کلاسیک گمنام را همیشه بیشتر از مشهورهایش دوست داشتم و پولیانا ، از آن دسته کتابها بود. معصومیتی که در هر صفحه شاهدش بودیم ، و توصیفات بی نظیر فضاها و آدم ها که گواهی از داستانی آشنا بود...
اگنس گری...
از نظر من برای بعدازظهر یک روز تعطیل ، آن زمان که دیگر دست از کار می‌کشید و استراحت شروع می‌شود ، کتاب مناسبی‌ست. پولیانا همراه با یک لیوان شیشه ای شیر گرم و نان شیرین ، شما را برای یک هفته دیگر کار و درس ، حسابی شارژ میکند :))
امیدوارم از خواندنش لذت ببرین ♡

      

24

        تو توی اتاقت ، روی تخت نشسته ای و داری یک روز خیلی عادی دیگر از زندگی روزمره کاملا معمولی ات را میگذرانی. درس  میخوانی ، می‌نویسی ، با عزیزانت حرف میزنی .‌.
یک بعد از ظهر پاییزی معمولی ؛ درست است ؟
نه !
ناگهان احساس ضعف شدیدی میکنی... با خودت میگویی چیز خاصی نیست ، احتمالا از کم خوابیه...
ولی از کم خوابی نیست.
مدتی میگذرد ، چند روز ، یا چند هفته ، باز هم احساس ضعف میکنی ، منتها این دفعه با خستگی مفرط و تب بالا . مادرت فکر می‌کند دچار سرماخوردگی فصلی شدی و زود خوب می‌شوی.
ولی اینطور نیست.
کم کم علائم بیشتر می‌شوند. تنگی نفس ، خس خس سینه ، سرفه با خلط خونی...
می‌ترسید.
همه تان می‌ترسید و به پزشک رجوع میکنید...
بعد از هزار و اندی آزمایش و سی تی اسکن ، نتیجه می‌آید؛
دکتر میخواهد با شما تنها حرف بزند.
با نگاهی نگران رو به خانواده می‌کنید و با صدای بی صدایی می‌گویید : همه چی خوبه ، نگران نباشید !
ولی ته دلت می‌دانی که نیست.
دکتر نتایج آزمایش را رو می‌کند...
شما ، سرطان سینه ی مرحله دو دارید.

سرطان از معدود بیماری هاییست که می‌تواند زندگی ماها را از این رو به آن رو کند.
منتها اینکه چطور و چقدر روی بدن ما تاثیر بگذارد ، به مقدار زیادی به نحوه کنار آمدن ما با آن تومور بدخیم بستگی دارد.
برای یک بیمار سرطانی ، هر روز زنده بودن یک معجزه است. معجزه ای که ما انسان های سالم آن را درک نمی‌کنیم...
سرطان برای شما فرصت زیادی باقی نمیگذارد ؛
پس باید برای استفاده ی درست از آن حسابی تلاش کنید.
همانطور که نویسنده معتقد بود ، اگر یک سال وقت داشت ، اگر پنج یا حتی ده سال ، و حتی اگر یک هفته و یک ساعت ، چه کار می‌کرد.‌..
این کتاب تقدیم به همه بیماران سرطانی ، و همچنین همه پزشکان و دانشمندانی که برای ریشه کن کردن این بیماری ، سالهای سال عمر و توانشان را وقف کردند.‌
به امید دیدار دوباره بین صفحات کتاب ♡


پ.ن : راستی ، دور از جون شما :)


      

24

باشگاه‌ها

📚 باشگاه نوجوانان بهخوان 📚

204 عضو

ته کلاس، ردیف آخر، صندلی آخر

دورۀ فعال

کاغذبازی 📖

262 عضو

دزیره

دورۀ فعال

لیست‌ها

پست‌ها

فعالیت‌ها

فاطیما پسندید.
داستان در مورد پسری به نام تسکورا تازاکی هست، سیر روایت کتاب خطی نیست و  سال های متفاوتی از زندگی تسکورا روایت میشه، از دوران دبیرستانش و حضورش در یک گروه دوستی چهار نفره، زندگی در توکیو رفتن به کالج و دوستی با پسری به نام هایدن، تا سی و چندسالگی ، سنی که تسکورا به عنوان مهندسی در شرکت قطارسازی کار می کنه و با دختری به نام سارا قرار میذاره، این سه دوران از زندگی تسکورا به شکل غیر خطی روایت میشه.

گره اصلی داستان وقتی هست که گروه چهارنفره دوستانش بدون دلیل طردش میکنن، تسکورا ازشون میپرسه که چرا طردش کردن اما دوستاش بهش میگن که خودت فکر کن تا متوجه بشی، واین طرد شدن اینقدر برای تسکورا دردناک هست که سال های بعدی زندگیش رو تحت تاثیر خودش قرار میده، وحتی اون رو تا پای مرگ میبره ، تا اینکه سال ها بعد گره داستان باز میشه، 

چیزی که من خیلی دوست داشتم اون جایی هست که ما متوجه میشیم چرا اسم کتاب تسکورای بی رنگ هست، و

spoiler alert❌
اون قسمت خیلی زیبا بود، راستش من از لحاظ احساسی خیلی به این شخصیت شبیه بودم و جایی از کتاب وقتی دوست دوران کالجش هایدن  هم میخواست تسکورا رو ترک کنه من از یک صفحه قبل به نویسنده التماس میکردم که نه واقعا نذار این اتفاق بیفته، ( فصل هفتم صفحه ۹۲ کتاب) ، و وقتی توی دوتا پارگراف صفحه بعد این اتفاق افتاد.
Maybe I am fated to always be alone, Tsukuru found himself thinking. People came to him, but in the end they always left. They came, seeking something, but either they couldn't find it, or were unhappy with what they found (or else they were disappointed or angry), and then they left. One day, without warning, they vanished, with no explanation, no word of farewell. Like a silent hatchet had sliced the ties between them, ties through which warm blood still flowed, along with a quiet pulse.
There must be something in him, something fundamental, that disenchanted people. 

من حالم خیلی بد شد و خیلی خیلی زیاد گریه کردم، هرچند توی پارگراف بعد گفت ده روز بعد دوستش دوباره برگشت، اما من اینقدر به هم ریخته بودم که حتی فکر کردم فصل هفت تموم شده و فقط بلند شدم رفتم توی دستشویی و یک ساعت تمام گریه کردم، نمیدونم شرم آوره شاید باید جایی که گریه میکردم کمی رمانتیک تر و باکلاس تر می بود ، اماواقعا دستشویی جایی هست که میتونی یک ساعت زار بزنی و کسی مزاحم نشه،و بعد وقتی برگشتم اصلا دلم نمیخواست سمت کتاب برم ، وتازه متوجه شدم که یک صفحه از فصل هفت رو نخونده بودم ، وبعد از اینکه خوندمش، کمی غذا خوردم و خوابیدم و بعد نیمه های شب از خواب پربدم ، درحالب که غم خوندن این کتاب روی قلبم سنگینی میکرد و نشستم و دوباره گریه کردم .
به همه دفعاتی فکر کردم که از سمت آدم های مختلف زندگیم طرد شده بودم، فقط اگه یکم نسبت به آدم های معمولی متفاوت باشید میتونید درک کنید منظورم چیه ، و اینکه شاید وقتی وارد یک رابطه بشی چندان به اون آدم دل نبندی چون میدونی بهرحال روزی از سمت همین آدم هم طرد میشی.
ازاول کتاب من با شخصیت اول کتاب همذات پنداری کردم، فکرمیکردم تسکورای بی رنگ در واقع خودم هستم که شاید بارها توسط آدم های متفاوت زندگیم طرد شدم و اینکه تسکورا دائما این ترس از طرد شدن رو همراه با خودش حمل میکرد، اینکه هر لحظه اطرافیانت ممکنه متوجه بشن تو از درون تو خالی و بی رنگ هستی و تو رو طرد کنن، توی روابط عاطفیت میترسی یک لحظه همه چیز از هم بپاشه و انتخاب نشی، فکر میکنم تجربیات آدم ها میتونه تا حد زیادی دیدگاهی رو که نسبت به خودشون دارند رو تغییر بده، وبرای تسکورا اسمش که رنگی نداشت و طرد شدن از سمت گروه چهار نفره دوستانش این کار رو انجام داد.

تسکورا تا حد زیادی شخصیت نزدیک به من داشت، دوست داشتم با شخصیت شادتری همذات پنداری کنم اما در آخر فکر میکنم خودم هم بی رنگ باشم.

یکی از چیزهایی که تسکورا ازش صحبت کرده ارتباط کم رنگی هست که با پدرش داشته، جایی میگه به یاد نمیارم که حتی یک بار با پدرم جایی رفته باشم، من هم همین حس رو در ارتباط با پدرم دارم ، توی انگلیسی واژه ای وجود داره به اسم craveمن فکر میکنم که نوعی ارتباط عمیق تری رو با پدرم craveمیکنم، شایدبشه گفت دلم میخواد ارتباط عمیق تری داشتم، اما واژه craveرو خودم برای نیاز به این نوع ارتباط مناسب تر می دونم.

در آخر با خودم گفتم اگر شخصیت تسکورا بتونه توی رابطه اش با سارا موفق باشه و یه جورایی سارا اون رو بپذیره، شاید من هم بتونم امیدی برای خودم داشته باشم، اما خب موراکامی پایان رابطه تسکورا و سارا رو باز گذاشته، نمیدونم باید از نویسنده ممنون باشم یا ناراحت از اینکه پایانی که میخواستم رو بهم نداده، اما دارم بهش فکر میکنم و فکر میکنم که قراره همیشه بهش فکر کنم، بذارم شخصیت ها توی ذهنم ادامه داشته باشن، به پایان هایی که میتونن داشته باشند فکر کنم، راستش خیلی وقت ها به این فکر میکنم وقتی یک کتاب رو می بندم از خودم میپرسم الان شخصیت ها دارند چیکار میکنن، انگارداستان ها تموم نشدن، انگارشخصیت ها زنده میمونن، جایی در خاطر ما ، وقتی باز بهشون فکر میکنیم زنده هستند و ما میتونیم به اینکه چه کاری میکنند فکر کنیم.

از بین کتاب هایی که از موراکامی خونده بودم ، جنگل نروژی برای من بهترین بود، و من فکر میکردم موراکامی یه نویسنده معمولی باشه، تا اینجا برای من اینطور بود، ولی بعد از این کتاب، بعداز خوندن نوع روایت کتاب، شخصیتها و شبیه بودن تسکورا به خودم، گریه هایی که با این کتاب کردم، موراکامی دیگه یه نویسنده معمولی نیست ۱۰/۱۰، موراکامی رو واقعا تحسین میکنم.

در آخر عکس کتابم نشون میده من چقدر این کتاب رو دوست داشتم، چقدر برام عزیزه، شخصیت ها، داستان، پایان ، آهنگ ها، همه چیز، و چقدر این کتاب رو به سینه میفشارم چون جایی هست که بهش نزدیکه یعنی قلبم و حتی نوشتن ازش باعث میشه قلبم تند بزنه، باورکنید قبل از اینکه ریوم رو اینجا بنویسم بارها برای در و دیوار توضیحش دادم، و روزایی که میخوندمش بارونی بود و میدونم تا ابد قراره این روزها رو یادم بمونه☂️☔⛈️
          داستان در مورد پسری به نام تسکورا تازاکی هست، سیر روایت کتاب خطی نیست و  سال های متفاوتی از زندگی تسکورا روایت میشه، از دوران دبیرستانش و حضورش در یک گروه دوستی چهار نفره، زندگی در توکیو رفتن به کالج و دوستی با پسری به نام هایدن، تا سی و چندسالگی ، سنی که تسکورا به عنوان مهندسی در شرکت قطارسازی کار می کنه و با دختری به نام سارا قرار میذاره، این سه دوران از زندگی تسکورا به شکل غیر خطی روایت میشه.

گره اصلی داستان وقتی هست که گروه چهارنفره دوستانش بدون دلیل طردش میکنن، تسکورا ازشون میپرسه که چرا طردش کردن اما دوستاش بهش میگن که خودت فکر کن تا متوجه بشی، واین طرد شدن اینقدر برای تسکورا دردناک هست که سال های بعدی زندگیش رو تحت تاثیر خودش قرار میده، وحتی اون رو تا پای مرگ میبره ، تا اینکه سال ها بعد گره داستان باز میشه، 

چیزی که من خیلی دوست داشتم اون جایی هست که ما متوجه میشیم چرا اسم کتاب تسکورای بی رنگ هست، و

spoiler alert❌
اون قسمت خیلی زیبا بود، راستش من از لحاظ احساسی خیلی به این شخصیت شبیه بودم و جایی از کتاب وقتی دوست دوران کالجش هایدن  هم میخواست تسکورا رو ترک کنه من از یک صفحه قبل به نویسنده التماس میکردم که نه واقعا نذار این اتفاق بیفته، ( فصل هفتم صفحه ۹۲ کتاب) ، و وقتی توی دوتا پارگراف صفحه بعد این اتفاق افتاد.
Maybe I am fated to always be alone, Tsukuru found himself thinking. People came to him, but in the end they always left. They came, seeking something, but either they couldn't find it, or were unhappy with what they found (or else they were disappointed or angry), and then they left. One day, without warning, they vanished, with no explanation, no word of farewell. Like a silent hatchet had sliced the ties between them, ties through which warm blood still flowed, along with a quiet pulse.
There must be something in him, something fundamental, that disenchanted people. 

من حالم خیلی بد شد و خیلی خیلی زیاد گریه کردم، هرچند توی پارگراف بعد گفت ده روز بعد دوستش دوباره برگشت، اما من اینقدر به هم ریخته بودم که حتی فکر کردم فصل هفت تموم شده و فقط بلند شدم رفتم توی دستشویی و یک ساعت تمام گریه کردم، نمیدونم شرم آوره شاید باید جایی که گریه میکردم کمی رمانتیک تر و باکلاس تر می بود ، اماواقعا دستشویی جایی هست که میتونی یک ساعت زار بزنی و کسی مزاحم نشه،و بعد وقتی برگشتم اصلا دلم نمیخواست سمت کتاب برم ، وتازه متوجه شدم که یک صفحه از فصل هفت رو نخونده بودم ، وبعد از اینکه خوندمش، کمی غذا خوردم و خوابیدم و بعد نیمه های شب از خواب پربدم ، درحالب که غم خوندن این کتاب روی قلبم سنگینی میکرد و نشستم و دوباره گریه کردم .
به همه دفعاتی فکر کردم که از سمت آدم های مختلف زندگیم طرد شده بودم، فقط اگه یکم نسبت به آدم های معمولی متفاوت باشید میتونید درک کنید منظورم چیه ، و اینکه شاید وقتی وارد یک رابطه بشی چندان به اون آدم دل نبندی چون میدونی بهرحال روزی از سمت همین آدم هم طرد میشی.
ازاول کتاب من با شخصیت اول کتاب همذات پنداری کردم، فکرمیکردم تسکورای بی رنگ در واقع خودم هستم که شاید بارها توسط آدم های متفاوت زندگیم طرد شدم و اینکه تسکورا دائما این ترس از طرد شدن رو همراه با خودش حمل میکرد، اینکه هر لحظه اطرافیانت ممکنه متوجه بشن تو از درون تو خالی و بی رنگ هستی و تو رو طرد کنن، توی روابط عاطفیت میترسی یک لحظه همه چیز از هم بپاشه و انتخاب نشی، فکر میکنم تجربیات آدم ها میتونه تا حد زیادی دیدگاهی رو که نسبت به خودشون دارند رو تغییر بده، وبرای تسکورا اسمش که رنگی نداشت و طرد شدن از سمت گروه چهار نفره دوستانش این کار رو انجام داد.

تسکورا تا حد زیادی شخصیت نزدیک به من داشت، دوست داشتم با شخصیت شادتری همذات پنداری کنم اما در آخر فکر میکنم خودم هم بی رنگ باشم.

یکی از چیزهایی که تسکورا ازش صحبت کرده ارتباط کم رنگی هست که با پدرش داشته، جایی میگه به یاد نمیارم که حتی یک بار با پدرم جایی رفته باشم، من هم همین حس رو در ارتباط با پدرم دارم ، توی انگلیسی واژه ای وجود داره به اسم craveمن فکر میکنم که نوعی ارتباط عمیق تری رو با پدرم craveمیکنم، شایدبشه گفت دلم میخواد ارتباط عمیق تری داشتم، اما واژه craveرو خودم برای نیاز به این نوع ارتباط مناسب تر می دونم.

در آخر با خودم گفتم اگر شخصیت تسکورا بتونه توی رابطه اش با سارا موفق باشه و یه جورایی سارا اون رو بپذیره، شاید من هم بتونم امیدی برای خودم داشته باشم، اما خب موراکامی پایان رابطه تسکورا و سارا رو باز گذاشته، نمیدونم باید از نویسنده ممنون باشم یا ناراحت از اینکه پایانی که میخواستم رو بهم نداده، اما دارم بهش فکر میکنم و فکر میکنم که قراره همیشه بهش فکر کنم، بذارم شخصیت ها توی ذهنم ادامه داشته باشن، به پایان هایی که میتونن داشته باشند فکر کنم، راستش خیلی وقت ها به این فکر میکنم وقتی یک کتاب رو می بندم از خودم میپرسم الان شخصیت ها دارند چیکار میکنن، انگارداستان ها تموم نشدن، انگارشخصیت ها زنده میمونن، جایی در خاطر ما ، وقتی باز بهشون فکر میکنیم زنده هستند و ما میتونیم به اینکه چه کاری میکنند فکر کنیم.

از بین کتاب هایی که از موراکامی خونده بودم ، جنگل نروژی برای من بهترین بود، و من فکر میکردم موراکامی یه نویسنده معمولی باشه، تا اینجا برای من اینطور بود، ولی بعد از این کتاب، بعداز خوندن نوع روایت کتاب، شخصیتها و شبیه بودن تسکورا به خودم، گریه هایی که با این کتاب کردم، موراکامی دیگه یه نویسنده معمولی نیست ۱۰/۱۰، موراکامی رو واقعا تحسین میکنم.

در آخر عکس کتابم نشون میده من چقدر این کتاب رو دوست داشتم، چقدر برام عزیزه، شخصیت ها، داستان، پایان ، آهنگ ها، همه چیز، و چقدر این کتاب رو به سینه میفشارم چون جایی هست که بهش نزدیکه یعنی قلبم و حتی نوشتن ازش باعث میشه قلبم تند بزنه، باورکنید قبل از اینکه ریوم رو اینجا بنویسم بارها برای در و دیوار توضیحش دادم، و روزایی که میخوندمش بارونی بود و میدونم تا ابد قراره این روزها رو یادم بمونه☂️☔⛈️
        

7

فاطیما پسندید.
بسم الله الرحمن الرحیم

بیست و هشت سال و نه ماه ، کمتر از حبس ابد اما سخت تر از اعدام.

پنج ماه خوندن چهره پنهان رو کش دادم، نه به این دلیل که دوستش نداشتم( که عجیبه ) و نه به این دلیل که متن ملال آوری داشت، نه. راستش دوست نداشتم تموم بشه، می خواستم ازش یک کتاب بالینی بسازم، کتابی که شب به شب بهش ناخونک می زنم و مطمئنم حالا حالاها قرار نیست تمومش بشه و قضاوت کردن درباره اش رو هی عقب و عقب تر میندازم.

چهره پنهان یا گریس دیگر دلخواه ترین کتاب تا به این لحظه( بعد از آدمکش کور) از نویسنده ناموردعلاقه ام مارگارت اتووده.

کتاب درباره دختری به نام گریس مارکزه که در سن شانزده سالگی متهم به همدستی در قتل تامس کینر( اربابش ) میشه. در یک قدمی اعدام حکمش به حبس ابد تغییر میکنه و همه چی در همون نقطه آغاز و پایان می یابد.
داستان گریس متفاوت تر یا  جذابتر از زندانی های دیگر نیست، حتی خود گریس هم آدمی نیست که بخواد  تظاهر به چیزی کنه که نیست. سوال پیش میاد که چه چیز این کتاب جذابه؟
هیچیش. حتی اهل توصیه کردنش هم نیستم اما دلم میخواد درباره اش حرف بزنم.

پ ن1:بعد از چندبار دیدن مجموعه کوتاهش و یکبار خوندن کتابش گره اصلی داستان برای من باز نشد. آیا گریس واقعا دست به کشتن نانسی زد یا نه؟ ایا واقعا چیزی یادش نبود؟ بالاتر از اینها، ایا واقعا کار مری بود؟ جواب این سوالها رو هیچ کس جز خود گریس نمیدونه که باید بگم همچین شخصی واقعا وجود داشته و داستان بر اساس واقعیت بوده. منتهی این راز و جوابش همراه با صاحبش طوری از روی زمین محو شد انگار هیچ وقت وجود نداشته. پس دیدار من و گریس به قیامت، کنار رود خروشان جهنم در کافه زقوم.

پ ن2: بستگی داره شما چه نوع نگاهی داشته باشید، به چه چیزی؟ همه چیز. کتابهای مارگارت اهرم فشار خوب و ظریفی ان برای کسانی که میخوان سنگ فمنیسم یا زن ستیزی رو به سینه بزنن، خب من که مانع این عزیزان نمیشم فقط باید دقت کنید که این کتاب مربوط به چه دوره و چه کشورهایه. 
گریس از بچگی تا وقتی که از زندان ازاد شد مورد آزارهای متفاوتی قرار گرفت، جسمی، جنسی، روانی و هر مدل آزار دیگه ای که از دست بشر ساخته است. ایا فکر میکرد حقشه که ازار ببینه؟ برعکس، با وجود اینکه یه دختر فقیر از کف جامعه مهاجر بود اما شرافتش براش مهم بود. هر چند خودشم گاهی دخیل بوده در لکه دار شدنش که خب این بحث مفصلی داره که از این مقال خارجه.

پ ن3: کتاب اصرار داره که بر اساس علم و مباحث روز روانشناسی و روانپزشکی پیش بره اما راستش شخصیت گریس و اعتقادات مذهبی خرافیش به قدری قدرتمند بودن که همه اینها رو تحت شعاع قرار می دادن. برای من که لذت بخش بود، چون فارغ از اینکه چقدر چیزای که بهشون اعتقاد داشت درست یا غلط بودن باعث اون نگاه جالبش به زندگی و رک گویش شده بود. 

پ ن4: دکتر جردن شخصیتی که برای کشف رازهای گریس اومده بود نقطه مقابل گریس بود. به نظر من مردی فاقد پیچیدگی اومد ، تا یک جای حتی ساده لوح . از اینکه گریس اون رو درگیر داستان خودش کرد و باعث سردرگمی و تلاشش برای کشف حقیقت شد خیلی خوشم اومد، دروغه اگه بگم خندم نمی گرفت به واکنشهای ساده دلانه و حمایت گرایانه اش. مرد نگون بخت.

پ ن5: یکم درباره شخصیتهای دیگه حرف بزنم، مری ویتنی تجسمی از جوانی و انقلاب کانادایی هایِ اون دوره بود که توسط طبقه بورژوا فریب خورد و در حالی که از درد به خودش می پیچید در خون خودش غرق شد و مرد. می بینید چه تمثیل قشنگ و زیبایه؟ حالا این روح سرکش سعی میکنه یقه صمیمی ترین دوسش ( گریس رو) بگیره و جاش رو بگیره. گریس به نظرم نماد طبقه فرودستیه که سرش به کار خودشه و ظلمهای که بهش میشه رو روا نمی دونه اما دیدگاهش واقعگرایانه تر از این حرفاست که خودش رو فریب بده و زندگی ( با عرض معذرت) سگی اش رو با ارمانهای والا عوض کنه.
شما تصور کنید چه کشمکش شخصیتی در درون این شخص به وجود میاد وقتی دو روح در یک جسم لونه کردن.( خنده شایطانی)
جرمیا دوره گرد، یه متلون متغلب اما مهربون و شیرین که تنها شانس گریس در زندگی نکبتش بود و هر جا که گریس فکرش رو نمی کرد سروکله اش برای کمک کردن به گریس پیدا میشد.

پ ن6: کتاب صحنه زیاد داشت ولی خیلی واضح نبودن( نمیدونم سانسور یا چی ولی من این مدل توصیفات رو فقط توی کتابهای اتوود دیدم) بیشتر بر افکار و تمایلات اون افراد چرخ می خورد.

اگر تا ته این یادداشت همراه من بودید خیلی ازتون متشکرم و باید بگم دیدن مجموعه آلیاس گریس که دقیقا از روی هم کتاب ساخته شده( با کمترین تحریف موجود) میتونه جایگزین بهتری برای خوندن این کتاب باشه.
          بسم الله الرحمن الرحیم

بیست و هشت سال و نه ماه ، کمتر از حبس ابد اما سخت تر از اعدام.

پنج ماه خوندن چهره پنهان رو کش دادم، نه به این دلیل که دوستش نداشتم( که عجیبه ) و نه به این دلیل که متن ملال آوری داشت، نه. راستش دوست نداشتم تموم بشه، می خواستم ازش یک کتاب بالینی بسازم، کتابی که شب به شب بهش ناخونک می زنم و مطمئنم حالا حالاها قرار نیست تمومش بشه و قضاوت کردن درباره اش رو هی عقب و عقب تر میندازم.

چهره پنهان یا گریس دیگر دلخواه ترین کتاب تا به این لحظه( بعد از آدمکش کور) از نویسنده ناموردعلاقه ام مارگارت اتووده.

کتاب درباره دختری به نام گریس مارکزه که در سن شانزده سالگی متهم به همدستی در قتل تامس کینر( اربابش ) میشه. در یک قدمی اعدام حکمش به حبس ابد تغییر میکنه و همه چی در همون نقطه آغاز و پایان می یابد.
داستان گریس متفاوت تر یا  جذابتر از زندانی های دیگر نیست، حتی خود گریس هم آدمی نیست که بخواد  تظاهر به چیزی کنه که نیست. سوال پیش میاد که چه چیز این کتاب جذابه؟
هیچیش. حتی اهل توصیه کردنش هم نیستم اما دلم میخواد درباره اش حرف بزنم.

پ ن1:بعد از چندبار دیدن مجموعه کوتاهش و یکبار خوندن کتابش گره اصلی داستان برای من باز نشد. آیا گریس واقعا دست به کشتن نانسی زد یا نه؟ ایا واقعا چیزی یادش نبود؟ بالاتر از اینها، ایا واقعا کار مری بود؟ جواب این سوالها رو هیچ کس جز خود گریس نمیدونه که باید بگم همچین شخصی واقعا وجود داشته و داستان بر اساس واقعیت بوده. منتهی این راز و جوابش همراه با صاحبش طوری از روی زمین محو شد انگار هیچ وقت وجود نداشته. پس دیدار من و گریس به قیامت، کنار رود خروشان جهنم در کافه زقوم.

پ ن2: بستگی داره شما چه نوع نگاهی داشته باشید، به چه چیزی؟ همه چیز. کتابهای مارگارت اهرم فشار خوب و ظریفی ان برای کسانی که میخوان سنگ فمنیسم یا زن ستیزی رو به سینه بزنن، خب من که مانع این عزیزان نمیشم فقط باید دقت کنید که این کتاب مربوط به چه دوره و چه کشورهایه. 
گریس از بچگی تا وقتی که از زندان ازاد شد مورد آزارهای متفاوتی قرار گرفت، جسمی، جنسی، روانی و هر مدل آزار دیگه ای که از دست بشر ساخته است. ایا فکر میکرد حقشه که ازار ببینه؟ برعکس، با وجود اینکه یه دختر فقیر از کف جامعه مهاجر بود اما شرافتش براش مهم بود. هر چند خودشم گاهی دخیل بوده در لکه دار شدنش که خب این بحث مفصلی داره که از این مقال خارجه.

پ ن3: کتاب اصرار داره که بر اساس علم و مباحث روز روانشناسی و روانپزشکی پیش بره اما راستش شخصیت گریس و اعتقادات مذهبی خرافیش به قدری قدرتمند بودن که همه اینها رو تحت شعاع قرار می دادن. برای من که لذت بخش بود، چون فارغ از اینکه چقدر چیزای که بهشون اعتقاد داشت درست یا غلط بودن باعث اون نگاه جالبش به زندگی و رک گویش شده بود. 

پ ن4: دکتر جردن شخصیتی که برای کشف رازهای گریس اومده بود نقطه مقابل گریس بود. به نظر من مردی فاقد پیچیدگی اومد ، تا یک جای حتی ساده لوح . از اینکه گریس اون رو درگیر داستان خودش کرد و باعث سردرگمی و تلاشش برای کشف حقیقت شد خیلی خوشم اومد، دروغه اگه بگم خندم نمی گرفت به واکنشهای ساده دلانه و حمایت گرایانه اش. مرد نگون بخت.

پ ن5: یکم درباره شخصیتهای دیگه حرف بزنم، مری ویتنی تجسمی از جوانی و انقلاب کانادایی هایِ اون دوره بود که توسط طبقه بورژوا فریب خورد و در حالی که از درد به خودش می پیچید در خون خودش غرق شد و مرد. می بینید چه تمثیل قشنگ و زیبایه؟ حالا این روح سرکش سعی میکنه یقه صمیمی ترین دوسش ( گریس رو) بگیره و جاش رو بگیره. گریس به نظرم نماد طبقه فرودستیه که سرش به کار خودشه و ظلمهای که بهش میشه رو روا نمی دونه اما دیدگاهش واقعگرایانه تر از این حرفاست که خودش رو فریب بده و زندگی ( با عرض معذرت) سگی اش رو با ارمانهای والا عوض کنه.
شما تصور کنید چه کشمکش شخصیتی در درون این شخص به وجود میاد وقتی دو روح در یک جسم لونه کردن.( خنده شایطانی)
جرمیا دوره گرد، یه متلون متغلب اما مهربون و شیرین که تنها شانس گریس در زندگی نکبتش بود و هر جا که گریس فکرش رو نمی کرد سروکله اش برای کمک کردن به گریس پیدا میشد.

پ ن6: کتاب صحنه زیاد داشت ولی خیلی واضح نبودن( نمیدونم سانسور یا چی ولی من این مدل توصیفات رو فقط توی کتابهای اتوود دیدم) بیشتر بر افکار و تمایلات اون افراد چرخ می خورد.

اگر تا ته این یادداشت همراه من بودید خیلی ازتون متشکرم و باید بگم دیدن مجموعه آلیاس گریس که دقیقا از روی هم کتاب ساخته شده( با کمترین تحریف موجود) میتونه جایگزین بهتری برای خوندن این کتاب باشه.
        

13

فاطیما پسندید.
          از متن کتاب:

✅ گفتم: "من که نمی‌فهمم #تقدیر الهی یعنی چه. می‌پرسم از میان همه‌ی دختران ژاپنی که توی این چند سال دیده بودی چرا من را پسندیدی؟!" گفت: "آینده نشان می‌دهد که در انتخابم اشتباه نکرده‌ام."
این جوابی نبود که من می‌خواستم. اسم #آینده را که آورد، یاد یک ترانه‌ی آمریکایی افتادم که همیشه آن‌را زیر لب زمزمه می‌کردم. بخشی از ترانه را خواندم: "آینده روی هواست." انتظار چنین پاسخی را نداشت. اخم توی صورتش نشست و انگار از جوابم خوشش نیامد و من برای این‌که سوءتفاهم نشود، این ترانه را به‌طور کامل خواندم: "وقتی یک‌ دختربچه بودم، از مادرم می‌پرسیدم: من به کجا خواهم رسید؟ آیا زیبا خواهم شد؟ آیا پول‌دار خواهم شد؟ و او به من پاسخ می‌داد: آینده روی هواست، هر اتفاقی قرار باشد بیفتد خواهد افتاد."
این ترانه را که خواندم، چروک صورتش باز شد و لبخندزنان گفت: "جوابش این‌ها نیست، اصلاً آینده روی هوا نیست. آینده همین حالاست؛ همین حالا که من تو را از ته دل دوست دارم، خانم."
-------------------
۱۴۰۳/۰۵/۲۶
        

23

1

فاطیما پسندید.
در بهشت پنج نفر منتظر شما هستند
هر پایانی آغازی هم هست، فقط در آن لحظه این را نمی‌دانیم. 

°•ادی سرباز کهنه کاری که شغلش نگه داری  از دستگاه های یک شهربازی است در سانحه ای جان خود را از دست می دهد و هنگامی که چشم باز می کند می فهمد در بهشت باغ عدن سرسبز نیست، بلکه جایی است که پنج نفر که در زندگی اش نقش داشته اند، زندگی زمینی او را توضیح می دهند.. •°

172 صفحه ای که ممکنه به کلی دید شکا رو نسبت به زندگی تغییر بده، صد در صد بعد از خوندن این کتاب، بازهم سراغش می رید و دوباره و دوباره می خونید و هربار مثل دفعه اول تحت تاثیر قرار می گیرید. من این کتاب رو که دست گرفتم گفتم کمه و خب میتونم توی یک ساعت تهش دو ساعت تموم کنم اما یک روز و نیم طول کشید و متعقدم بیشتر باید طول می کشید تا بهتر بفهمم. اما  با خوندن همین کتاب، همین داستان کوتاه عاشق قلم میچ البوم شدم و مطمئنا یه روزی همه کتاب هاش رو داخل کتابخونم  خواهم داشت.. من نمی تونم چیزی بگم چون هرکس  از این کتاب برداشت شخصی خودشو داره. 
ولی.. بخونید. بخونید چون نیازه. 

همونطور که پشت کتاب نوشته: میچ البوم داستانی بدیع و خارق العاده آفریده است که تصور شما را درباره زندگی پس از مرگ، و معنای زندگی هر انسان روی زمین، زیر و رو می‌کند

پ. ن: این کتاب شدیدا وایب کتاب مردی به نام اوه اثر فردریک بکمن رو می ده و حس می کنم میچ و فردریک قلمشون خیلی به هم نزدیکه و هر دوشون خیلی روون و قشنگ و شگقت انگیز می نویسن!
          در بهشت پنج نفر منتظر شما هستند
هر پایانی آغازی هم هست، فقط در آن لحظه این را نمی‌دانیم. 

°•ادی سرباز کهنه کاری که شغلش نگه داری  از دستگاه های یک شهربازی است در سانحه ای جان خود را از دست می دهد و هنگامی که چشم باز می کند می فهمد در بهشت باغ عدن سرسبز نیست، بلکه جایی است که پنج نفر که در زندگی اش نقش داشته اند، زندگی زمینی او را توضیح می دهند.. •°

172 صفحه ای که ممکنه به کلی دید شکا رو نسبت به زندگی تغییر بده، صد در صد بعد از خوندن این کتاب، بازهم سراغش می رید و دوباره و دوباره می خونید و هربار مثل دفعه اول تحت تاثیر قرار می گیرید. من این کتاب رو که دست گرفتم گفتم کمه و خب میتونم توی یک ساعت تهش دو ساعت تموم کنم اما یک روز و نیم طول کشید و متعقدم بیشتر باید طول می کشید تا بهتر بفهمم. اما  با خوندن همین کتاب، همین داستان کوتاه عاشق قلم میچ البوم شدم و مطمئنا یه روزی همه کتاب هاش رو داخل کتابخونم  خواهم داشت.. من نمی تونم چیزی بگم چون هرکس  از این کتاب برداشت شخصی خودشو داره. 
ولی.. بخونید. بخونید چون نیازه. 

همونطور که پشت کتاب نوشته: میچ البوم داستانی بدیع و خارق العاده آفریده است که تصور شما را درباره زندگی پس از مرگ، و معنای زندگی هر انسان روی زمین، زیر و رو می‌کند

پ. ن: این کتاب شدیدا وایب کتاب مردی به نام اوه اثر فردریک بکمن رو می ده و حس می کنم میچ و فردریک قلمشون خیلی به هم نزدیکه و هر دوشون خیلی روون و قشنگ و شگقت انگیز می نویسن! 
        

7

0

فاطیما پسندید.
          حالا می‌فهمم چرا چارلز دیکنز نویسنده‌ی موردعلاقه‌ی ماتیلدای عزیز عزیزم بود. دیکنز و جهانش آشناست. ان‌قدر فیلم و اقتباس از داستان‌هاش دیدیم و خلاصه‌های کوتاه‌شده‌ی داستان‌هاش رو خوندیم که خوندن متن کامل داستان‌هاش شاید برای خواننده‌ی امروزی خسته‌کننده به‌نظربیاد، اما بعد از ماه‌ها کلاسیک خوندن به‌نظرم لذت بردن از این داستان‌ها جز بحث سلیقه، نیاز به نوعی یادگیری هم داره، یادگیری بردباری و تلاش برای لذت بردن از مسیر و فرآیند و ریزه‌کاری‌ها حتی وقتی می‌دونی که ته داستان قراره چی بشه. و صدالبته وقتی به ترتیب با آثار داستانی کلاسیک مواجه می‌شی، جایگاه منحصربه‌فرد هر نویسنده و نقش بزرگی رو درک می‌کنی که در تاریخ ادبیات داشته و تأثیری رو که هر کدوم با مواجهه کردن خواننده با مسئله‌ای که قبل از اون برخوردی باهاش نداشته، با گوشت و پوست و استخون درک می‌کنی. دیکنز در ادامه‌ی آستین، شلی و خواهران برونته دریچه‌ی جدیدی رو به فرهنگ و تاریخ کشورش باز می‌کنه که گرچه اشاره‌هایی از اون رو در شلی و خواهران برونته هم دیده بودیم، هیچ‌وقت در مرکز توجه نبود. دیکنز نه مثل یه بزرگسال بلکه از زاویه‌دید یک بچه از کودکی می‌نویسه و این کار رو با چنان هنرمندی و جادویی انجام می‌ده که وقتی در فصل‌های اول کتاب با پیپ همراه می‌شیم، واقعاً احساس می‌کنیم که یک بچه داره از نگرانی‌ها و ترس‌هاش برامون می‌گه و سخته باور کنیم دیکنز تونسته چنین عمیق به تجربه‌ی کودکی نزدیک بشه یا تجربه‌های خودش رو به یاد بیاره. دیکنز به طبقات اجتماعی و مسائل اقتصادی به‌شکل بی‌سابقه‌ای توجه می‌کنه. البته که از حق نگذریم الیزابت گسکل هم در شاهکارش «شمال و جنوب» این کار رو به‌زیبایی انجام داده و خواهران برونته به‌ویژه شارلوت و ان هم به این مسائل پرداختن؛ اما بحث کودکان کار هیچ‌جا مثل دیکنز مشهود و دقیق نبوده. البته شاید در «آرزوهای بزرگ» این محور اصلی داستان نباشه.

اولین نکته‌ی جالب درباره‌ی این کتاب عنوان طعنه‌آمیزشه. همه‌ی ما در پی رسیدن و تحقق بخشیدن به آرزوهای بزرگ دیگری هستیم؛ جامعه، والدین یا کسان دیگری که دوست‌مان دارند یا دوست‌شان داریم. اما همیشه شکست می‌خوریم چون آن‌چه باید صادقانه در پی‌اش باشیم، نه آرزوهای بزرگ دیگری، بلکه رسیدن به خود حقیقی‌مان است و پیپ این درس ساده و در ظاهر کلیشه‌ای را با پشت سر گذاشتن تجربه‌های دردناکی یاد می‌گیرد. پیپ گرفتار آرزوهای بزرگ دیگران است، خواهرش، مگ‌ویچ، خانم هاویشام، استلا. اما هیچ‌وقت به آن‌چه خودش می‌خواهد توجهی نکرد و تنها کسانی که صادقانه سعی داشتند نشانش دهند که در جست‌و‌جوی حقیقت شخصی چه لذتی نهفته است (جو و بیدی) تنها کسانی بودند که پیپ رهایشان کرد.

خانم هاویشام یکی از درخشان‌ترین و به‌یادماندنی‌ترین شخصیت‌های ادبیات انگلستان است. فکر کنم همگی دورانی را پشت سر گذاشته‌ایم که در آن اغلب از سوی مادران‌مان «خانم هاویشام» لقب گرفته‌ایم. در دنیای خانم هاویشام زمان از حرکت بازایستاده. خانم هاویشام هم نمی‌تواند خودش را از بند گذشته و آرزوهای بزرگ دیگری خلاص کند و نه‌تنها خودش را پوشیده در لباس عروسی و محبوس در خانه‌ای تاریک از زندگی و روشنایی محروم می‌کند، بلکه تمام تلاشش را می‌کند تا این کار را با استلا و حتی پیپ هم انجام دهد و در نهایت فقط وقتی استلا که هرگز تحت تربیت خانم هاویشام روشنایی و محبت را درک نکرده است به او پشت می‌کند، متوجه می‌شود عمرش را چطور بر باد داده است.

مگ‌ویچ شخصیت عجیب دیگری است که اولین خاطره‌ای که از «وجود» داشتن خودش دارد برمی‌گردد به وقتی که داشت در بازار از شدت گرسنگی شلغم می‌دزدید. هویت مگ‌ویچ حول محور بی‌ارزشی و گرسنگی و دوست‌نداشته‌شدن شکل گرفته است. برای همین تعجبی ندارد وقتی بعد از آن همه بدبختی در تبعید به پول‌و‌پله‌ای می‌رسد، آن‌قدر برای خودش ارزش قائل نیست که حتی با پولش کار کوچکی برای خودش بکند و آن را تمام و کمال وقف پیپ می‌کند. مگ‌ویچ که یک کودک کار بوده است، تا ابد قربانی سیستم فاسدی می‌شود که تمام فرصت‌های دوست‌داشته‌شدن را از او گرفته بود.

اما جو و بیدی، تنها شخصیت‌های حقیقی و صادق و دوست‌داشتنی کتاب که از اول تا آخر، صادق باقی ماندند و ظاهراً در پی آرزوهای بزرگ هیچ کس دیگری نبودند، شخصیت‌های محبوب و عزیز من بودند و گاه با حرف‌هایشان قلبم را چنان می‌لرزاندند که می‌دانم تا مدت‌ها فراموششان نخواهم کرد. آقای دیکنز عزیز، ممنونم بابت این شخصیت‌های به‌یادماندنی و جالب و دوست‌داشتنی.
        

3

فاطیما پسندید.
          حالا می‌فهمم چرا بزرگترین مراسم تشیع جنازه‌ در تاریخ فرانسه از آنِ آقای هوگو است. آقای هوگو عظیم، باشکوه، ستایش‌برانگیز و ستودنی است. در برابر آقای هوگو باید سر تعظیم فرود آورد. هنوز «بینوایان» را نخوانده با همین «گوژپشت نتردام» چنان شیفته و مجذوبش شدم که از طرفی قلبم تند تند می‌زند از فکر خواندن «بینوایان» و شاهکارهای دیگرش، از طرفی قلبم سنگین است که باید با نتردام و کازیمودوی نازنینم خداحافظی کنم.

اما «گوژپشت نتردام». گمانم وقتی بچه بودم نسخه‌ی خلاصه‌ و کودکانه‌ای از این داستان را خوانده بودم، درست مثل بینوایان. و چقدر خوشحالم که الان می‌توانم نسخه‌های کامل و دست اول را بخوانم و با تمام وجود عظمت‌شان را درک کنم. ویکتور هوگو مهربان، صبور و دغدغه‌مند است و یکی از دقیق‌ترین و نکته‌سنج‌ترین نویسندگان. چنان با ظرافت به برخی جزئیات توجه می‌کند و ارتباطات معنادار میان پدیده‌ها و مفاهیمی برقرار می‌کند که ظاهراً هیچ ربطی به هم ندارند که هوش از سرت می‌پرد. برخی قسمت‌های کتاب انگار لحظه‌ای از روایت بیرون می‌آید و مطالبی را همچون مقاله‌ای تخصصی با ما در میان می‌گذارد که اتفاقاً به عمیق‌ترین شکل ممکن در خدمت داستان و اتمسفر آن است و به همین دلیل نه تنها خواننده را از حال و هوای داستانی خارج نمی‌کند، بلکه کمک می‌کند بهتر درکش کند. 

شخصیت‌های این کتاب از کلود فرولو، اسمرالدا و کازیمودو و شانتفلوری گرفته تا حتی فبوس، از ماندگارترین شخصیت‌های ادبیات‌اند به نظر من و بخشی از قلبم همیشه متعلق به کازیمودو و شانتفلوری خواهد بود. «گوژپشت نتردام» یک رمان رمانتیک تمام عیار است، با تمام مؤلفه‌هایی که این ژانر ادبی را به یاد می‌آورند؛ یک ساختمان قرون‌ وسطایی قدیمی و اسرارآمیز، موجودی تنها و بیگانه که از جامعه‌ی انسانی طرد شده است، امیال و احساسات سرکوب‌شده و ممنوعه و حس تاریکی و انزوایی که پایانی تراژیک را رقم می‌زنند. بیش از هر چیز مرا یاد «فرانکنشتاین» مری شلی می‌انداخت. هیولای فرانکنشتاین و کازیمودو از بسیاری جهات به هم شبیه بودند؛ هر دو تنها و درک‌نشده و محکوم به زیستی طردشده و در انزوا. اینکه کلیسای نتردام در این کتاب خود یک کاراکتر درست‌و‌حسابی است بی‌نظیر بود. اینجا کلیسا فقط مکانی نیست که داستان در آن رخ می‌دهد، شخصیتی‌ است که بر شخصیت‌های دیگر تأثیری فعال می‌گذارد. به لطف این کتاب آدم می‌تواند پاریس و نتردام قرون وسطی را با گوشت و پوست و استخوان لمس کند؛ همان تاریکی و خیسی و حتی بوی بد پاریس آن روزها را تجربه و شوالیه‌پرستی کورِ مردمان، نوع زیستِ کولی‌های بی‌پناه و کلیسای پوسیده و نخ‌نما را درک کند.

کازیمودو همچون موجود فرانکنشتاین یا حتی مرد فیل‌نمای لینچ یک عجیب‌الخلقه است که در جهان امروزی نیز شاید حتی همچنان پذیرفته نباشد،‌ چه برسد در یک جامعه‌ی خرافه‌پرست قرون‌وسطایی که از بدو تولد رها و بی‌پناه و از همه‌جا پس زده شده است. تنها کسی که زیر پر و بالش را می‌گیرد، شماس اعظم کلیسای نتردام، کلود فرولو، است که در نهایت سهمگین‌ترین ضربه‌ها را به کازیمودو می‌زند. از همان ابتدا می‌دانیم که پایان کازیمودو که نه حرف دیگران را می‌شنود، نه کسی تلاشی برای شنیدن حرف‌های او می‌کند، تلخ و تاریک است. اما شخصیت کلود فرولو، با تمام تلخی و گزندگی شخصیتش، تا حدی قابل‌درک است. وقتی مجبوری تمام حقانیت احساسات درونی‌ات را سرکوب کنی، معلوم است که نتیجه هیولایی می‌شود که با اعمال و رفتارش بدترین و دردناک‌ترین ضربه‌ها را به عزیزترین کسانش می‌زند. شانتفلوری زن تنها و محکوم دیگری است که تمام زندگی نکبت‌بارش را در آرزوی رسیدن به دختر از دست‌رفته‌اش می‌کند و درست در لحظه‌ی وصال همه‌چیزش را از دست می‌دهد. اسمرالدا و بز نازنینش جالی نیز درمانده و بینوا هستند. اسمرالدا یک نوجوان است؛ همان‌قدر خام و بی‌تجربه و ساده. گرچه در لحظاتی می‌تواند شجاعتی چشمگیر از خود نشان دهد، آن‌قدر ساده است و آن‌قدر حس طرد و رهاشدگی در او زیاد است و احساس دوست داشته شدن را تجربه نکرده است که حتی نمی‌تواند کسی را دوست داشته باشد که در مقابل حاضر باشد دوستش داشته باشد؛ گویی خودش را لایق دوست داشته شدن نمی‌داند.

تک‌تک شخصیت‌‌های اصلی و فرعی به اندازه پرداخت شده‌اند و روند داستان با سرعتی مناسب پیش می‌رود. نقش نتردام چنان پررنگ است که به‌نظرم تمام معماران و شهرسازان و مرمت‌کاران قطعاً باید این کتاب را دست‌کم یک بار در زندگی‌شان بخوانند. یک فصل کامل هوگو درباره‌ی نسبت چاپ، ادبیات و معماری صحبت کرده که بی‌نظیر است. هرگز آن شبی را که مشغول خواندن آن فصل بودم فراموش نمی‌کنم، از شدت زیبایی واژگان هوگو قلبم از هیجان تندتند می‌زد. هوگو معتقد است چاپ و کلمات معماری را نابود کرده‌اند، بااین‌حال زمانی که حاکمان فرانسه تصمیم داشتند نتردام ویرا‌ن‌شده را خراب کنند، هوگو با نوشتن این کتاب چنان به محبوبتش افزود که آن‌ها تصمیم گرفتند به جای تخریب مرمتش کنند. گویی برعکس ادعای هوگو، این بار ادبیات معماری را نجات داد.
        

36

فاطیما پسندید.

22