یادداشت
1401/11/19
برای نوشتن ریویو، فرصت دادم که بیشتر بر احساساتم تسلط پیداکنم و اشکهام، دید نقادانهم رو تار نکنند! اما واقعیت اینه که قدری اثرِ پُر، سنگین و کاملی بود که الآنی که دوباره پای نوشتن و فکرکردن و صحبتکردن ازش نشستهام، تمامی احساسات از جمله غم، مچالگی قلب مفرط، حسرت، امید و شگفتی، بهم هجوم آوردند. «هرگز نمیتوانی به کمال برسی، امّا میتوانی نزدیکشدن به چیزی را که پیوسته برایش تلاش میکنی باور داشتهباشی.» از بزرگترین نقاطی که این کتاب نگهم داشت تا فکرکنم. هنوزم میتونم کلی بهش فکرکنم و همزمان تمام این کتاب و قسمتی که زندگی و تجربههایی که پاول تو کتابش باهام به اشتراک گذاشت رو تو ذهنم مرور کنم. خیلی ساده و روان، خیلی عمیق و پرمعنا، خیلی تلخ و شاید ترسناک و خیلی واقعی و در عین حال، فراتر از باور بود. از ادبیات روان، توصیفات خاص و جالب توجهش بگویم؟ «بهتر است یک کاسه تراژدی را قاشققاشق به خورد بیمار بدهی، نه یکدفعه.» از معنایی و فلسفهای در زندگی که پاول در طول زندگی و در هر قدمی که برمیداشته بهدنبالش بوده بگویم؟ که در خطبهخط کتاب موج میزند؟ اعتراف میکنم که در وهلهی اول جذب عنوان کتاب و دوخطی که داستانش را در خود خلاصه کردهبود و به یاد ندارم در کجا خواندهبودم، شدم و انتظار عجیب و خاصی نداشتم. ولی در طول خوانس و بعد از انتهایافتنش، میدانستم که این عنوان و خلاصه، کوچکترین و پیشپاافتادهترین اتفاقات و سازندگان این اثر بودند. البته که هنوز هم عنوانش به نظرم گزارهی پرحرف و خاصّیه! پاول ممنونم که روزی تصمیم گرفتی بنویسی و با به نوشتار درآوردن قسمتی از این تجربهی زیستهات، ترکیبی از غم، میل به یافتن معنا، امید، ترس و تلاش برای آنچه ارزش دارد را درم زندهکردی. rest in peace big guy.
21
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.