یادداشت مونا نظری
5 روز پیش
4.1
21
چهار سال پیش کتاب «وقتی نفس هوا میشود» را خواندم. خودزندگینامه نوشتِ یک جراح مغز و اعصاب که در سی و پنج سالگی میفهمد یک تومور مغزی بدخیم دارد و نهایت تا دو سال دیگر بیشتر زنده نیست. ❓شما اگر جای او بودید چه کار میکردید؟ ❓حدس میزنید او چه کار کرد؟ او تصمیم گرفت زندگی نامه اش را از کودکی تا لحظهای که توان دارد و میتواند روایت کند. در تک تک کلمههایش شکر، سلامت نفس و احترام به خود و زندگی موج میزند. بخشهای مربوط به بیماریاش را با چنان شجاعت و صراحتی روایت کرده که آدم باورش نمیشود یک نفر در اوج جوانی بتواند اینطور پرقدرت و شجاعانه در چشم مرگ زل بزند، دستش را بگیرد، و به جای جنگیدن با او، رقصی باشکوه و دونفره را با او ٱغاز کند. وقتی کتاب تمام شد برای خودم نوشتم: 💢 «حادثه بالذات بی معنا هستند. این ماییم که به مصیبتها رنگ و ارزش میدهیم. گاهی یک رنج کوچک با ورود به زندگی یک آدم حقیر، از او یک موجود بی ارزش و ذلیل وبدبخت (در نظر خودش) میسازد، گاهی هم بزرگترین رنجها و مصیبتها بر زندگی یک انسان بزرگ وارد میشوند و جز بر شکوه و قدرت وجودی شان اضافه نمیکنند؛ مثل حسینبن علی و زینب کبری (سلام الله علیها).» این روزها به آدمها و رنج هایشان خیلی دقت میکنم. به خودم و رنج هایم. من رنگ سیاه سوگ را کجای تابلوی زندگیام مینشانم؟ اصلا میشود با رنگ دیگری ترکیبش کرد و رنگ و طرح جدیدی با آن آفرید؟ ❓اگر مصیبت من را زشت کند، تقصیر من است یا مصیبت؟
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.