Colorless Tsukuru Tazaki and His Years of Pilgrimage

Colorless Tsukuru Tazaki and His Years of Pilgrimage

Colorless Tsukuru Tazaki and His Years of Pilgrimage

3.8
116 نفر |
32 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

9

خوانده‌ام

196

خواهم خواند

71

کتاب پیش رو درباره ی زندگی جوانی به نام تسوکورو تازاکی و سفر زیارتی اوست که در زندگی متحمل شکست های بزرگی شده است. نتیجه ی این شکست ها رویاها و کابوس هایی که پیامدهای ناخواسته ای برای دنیای اطراف ما به همراه دارد. و همچنین سفر به گذشته که برای اصلاح حال لازم است. در این کتاب، هاروکی موراکامی که یکی از برجسته ترین صداهای ادبیات امروز محسوب می شود، ما را به دنیایی سرشار از عشق، دوستی و قلب های شکسته می برد.

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به Colorless Tsukuru Tazaki and His Years of Pilgrimage

نمایش همه

یادداشت‌های مرتبط به Colorless Tsukuru Tazaki and His Years of Pilgrimage

          سوکورو تازاکی، در دوران دبیرستان عضو یک اکیپ 4 نفره دوستی است. او فکر می‌کند آن‌ها برای همیشه دوست خواهند ماند. با این حال پس از نقل مکان سوکورو به شهر توکیو، ناگهان همه دوستانش به صورت غیرمنتظره ای رابطه خود را با او تمام می‌کنند و سوکورو نزدیک به دودهه از سن خود را با این سوال می‌گذراند که چرا طرد شد؟ و همین سوال درنهایت او را پس از سال‌ها به دنبال کشف پاسخ می‌کشاند.
هرکتاب موراکامی خواننده را وارد دنیایی چنان عمیق و بزرگ می‌کند که بعد از تمام کردن کتاب، احساس غریب تمام شدن دنیای موراکامی ادامه دارد! دنیای عمیقی که موراکامی شکل می‌دهد، مخاطب را چنان در خود غرق می‌کند که بعد از مدتها از شروع کردن کتابی جدید امتناع می‌کند. نوعی حس انزجار از هر کتاب دیگری غیر از کتابی که تمامش کردیم! 
پایان هرکتاب موراکامی، شبیه پایان تمام کتاب‌های عالم است! پایان زندگیِ سرد و خسته‌ی قدیم....! میخواهی با همان یک کتاب، بنشینی روی صخره‌ای در آخر دنیا، جایی که دنیا تمام می‌شود، پشت به همه‌ی دنیا و فکر کنی.... فکر کنی.... به خودت، به زندگی، به آدم‌ها، به عشق، به کودکی، به دوستی، ....
در ما خاطره‌های زیادی‌است که ذره ذره روحمان را خورده و ما بی‌تفاوت گذشته‌ایم! به زندگی بدون روحمان ادامه دادیم.... بی آنکه دنبال گذشته برویم، دنبال خودمان بگردیم، روحمان را درمان کنیم، حفره‌های قلبمان را پر کنیم و به زندگی بازگردیم! ما خسته و مریض به زندگی ادامه می‌دهیم! تمام حرف موراکامی در این داستان این است "انگار در زندگی خوابگردی می‌کنیم، انگار مرده‌ایم و هنوز حالیمان نیست" و می‌نویسد: "گذشته سیخِ درازِ تیزی شد به تیزی تیغ و یک راست توی قلبش فرو رفت. سوکورو از خودش پرسید انتظار داشتی چی؟ ظرفِ اساساً خالی دوباره خالی شده. گله از کی داری؟ آدم‌ها می‌آیند سراغت، می‌فهمند چه‌قدر خالی است، بعد می‌گذارند می‌روند. چیزی که جا می‌ماند یک سوکوروِ خالی، و بلکه خالی‌تر است. تنهای تنها. جز این است؟"
هاروکی موراکامی، نویسنده‌ای است که آثارش بیش از آن که ژاپنی باشد، غربی است. از او فرد صحبت می‌کند. از انسان‌های تنها و جهان درونی همه‌ی ما می‌نویسد. سوکورو تازاکی بی‌رنگ و سال‌های زیارتش، مانند سایر داستان های موراکامی داستان همین تنهایی و خلا درونی است.

        

15

        هاروکی موراکامی داستان «سوکورو تازاکی بی رنگ و سال‌های زیارتش» را درباره مرگ و تنهایی در عصر مدرن نوشته است. سوکورو دوستانی داشته که شانزده سال پیش او را بدون دلیل رها کرده و رفته‌اند و حالا او به دنبال تک تک آنها می‌گردد تا دلیل کارشان را بپرسد.
_برگرفته از طاقچه
نام فامیل شخصیت‌های اصلی رمان (دوست‌های سوکورو) تصادفا نام رنگ‌ها است، آبی و قرمز و … و موراکامی با قراردادن شخصیتش در موقعیتی که تک تک دوستانش را از دست داده و به یاد مرگ افتاده، در جستجوی راهی است که آدمی بار دیگر می‌تواند از آن به رنگ‌های زندگی بازگردد.
این داستان ساختاری ساده و روان دارد و در واقع داستان سوکورو داستان زندگی امروزی انسان قرن ۲۱ است. انسانی که همه‌چیز دارد ولی باز هم احساس کمبود می‌کند. رنگ‌های زندگی‌اش شاد نیستند بی‌رنگند. احساس پوچی می‌کند، شبیه ظرفی خالی. ازخود ناامید می‌شود و دلیل هر اتفاقی را در درون خود می‌بیند، در صورتی که هر اتفاق می‌تواند ده‌ها دلیل خارجی دیگر داشته باشد و این ناتوانی او نیست.

اگر بخوام تمام آثاری که از موراکامی خوندم رو یه بار دیگه رتبه بندی کنم، سوکورو تازاکی بعد از جنگل نروژی در رتبه دوم قرار میگیره.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

6

          سوکورو تازاکیِ بی‌رنگ و سال‌های سرگشتگی(سردرگمی)٬ رمانی به قلمِ هاروکی موراکامی نویسنده‌ی مشهور و دوست داشتنی ژاپنی که در دسته‌ی رمان‌های به سبکِ رئالِ‌ او جای می‌گیرد اما نویسنده در یک بخشِ کوتاه از کتاب با داستانِ شخصی به نامِ‌ «فومیاکی هایدا» و پدرِ «هایدا» کمی به مجیکال رئالیسمِ‌ مورد علاقه‌ی خود روی آورد اما اینقدر نقشِ آن داستان کوتاه بود که این کتاب رسما یک کتاب واقع‌گرایانه با پایانِ باز است.

در ابتدا لازم می‌بینم در مورد نامِ کتاب مختصری بنویسم٬ «سوکورو تازاکی» نامِ شخصیتِ اولِ داستان است٬ صفتِ «بی‌رنگ» در ادامه‌ی نامِ او نیز به دلیل این است که او به همراهِ ۴دوستِ دیگرش یک اکیپِ ۵نفره‌ی دوستی در نوجوانی تشکیل داده بودند و نامِ خانوادگیِ هر یک از ۴دوستِ او به معنیِ یک رنگ بود(کورونو یعنی علفزارِ سیاه٬ شیرانه یعنی راهِ سفید٬ آکاماتسو یعنی کاجِ قرمز و اومی یعنی دریای آبی ) اما معنیِ نامِ فامیلِ او هیچ رنگی نبود و قسمت دوم نامِ کتاب یعنی سال‌های سرگشتگی از نامِ یک اجرای پیانو (لِ مَل دو پِی) اثر «فرانتس لیست» هنرمند و آهنگسازِ مجارستانی از آلبومِ «سال‌های سرگشتگی» او گرفته شده است که این اجرا به شرحی که در داستان رمان می‌خوانیم در زندگیِ شخصیت‌های داستان گره خورده است. در موردِ‌ نامِ کتاب نوشتم چون باید عرض کنم که متاسفانه بسیاری از مترجم‌ها بدون آگاهی از منظورِ نویسنده و تسلط به داستانِ کتاب معنیِ لغتِ اسم را از دیکشنری استخراج و به «سال‌های زیارت» ترجمه کرده‌اند که فقط به حالِ آنان تاسف می‌خورم و خوشحالم که مدت‌هاست آثارِ موراکامی را به انگلیسی می‌خوانم نه ترجمه‌های احمقانه‌ی برخی از مترجم‌ها که توسطِ یکسری ناشرِ پول‌پرست چاپ و منتشر می‌گردد.

سوکورو تازاکی شخصیتِ اول رمان٬ نوجوانی‌ست که در شهر ناگویا زندگیِ ساده‌ای دارد٬ او ۲ خواهر دارد و پدری که شغلش مشاور املاک است و به واسطه وضعیت اقتصادی در دورانِ خاصِ ژاپن ثروتِ قابل توجهی جمع‌آوری نموده و مادری که خانه‌دار است. سوکورو با ۴تن از دوستانِ مدرسه‌ی خود(اِری کورونو٬ یوزوکی شیرانه٬ کِی آکاماتسه و یوشیو اومی) به واسطه‌ی علاقه به انجام‌ کارهای فوق‌العاده‌ی دانش‌اموزی یک اکیپِ دوستی تشکیل می‌دهند٬ اکیپی ساده و بی‌آلایش که هر ۵نفر آنان از اینکه کنار یکدیگر هستند لذت می‌برند. وقتی دورانِ مدرسه به پایان می‌رسد سوکورو که به ایستگاه‌های قطار و خود قطار علاقه داشت تصمیم می‌گیرد راهی توکیو شود و در دانشگاهِ آنجا در رشته‌ی مهندسیِ ساخت و تجهیزِ راه‌آهن تحصیل کند و ۴دوست دیگر او در ناگویا ماندند و در همان شهر به دانشگاه رفتند٬ جمع دوستی آن‌ها پابرجا بود فقط به واسطه بزرگ شدنِ آنها کمی دیدارها دیر به دیر انجام می‌شد٬ مثلا سوکورو دو هفته یکبار یا ماهی یکبار به شهر خود سر می‌زد و با تلفن سریعا دور هم جمع می‌شدند اما یکبار که در تعطیلات میان ترم سوکورو به خانه برگشت دید دوستانش تلفنِ او را جواب نمی‌دهند و بدون هیچگونه توضیح و دلیلی او را از خود ترد و از جمعِ دوستی بیرون انداخته‌اند. سوکورو به مانند شخصی که در تاریکیِ شب از کشتی به اقیانوس پرتاب شده٬ زندگی برایش تیره و تار گشت به شکلی که ۶ماهِ تمام فقط و فقط به دنبال مرگ بود اما زندگی او را از خود نراند و سوکورو به شکلی که در داستان می‌خوانیم زندگی را گذراند و پس از ۱۶ سال در سنِ ۳۶ سالگی با دختری به نامِ «سارا کیموتو» آشنا و عاشقِ او می‌گردد و سارا او را که در این سال‌ها شبانه‌روزی تلاش کرده گذشته را فراموش کند و گذشته مانند یک غده‌ی سرطانی در بدنش باقی‌مانده٬ تحریک نمود تا با باز کردن زخمِ عفونیِ باقی مانده از گذشته(رفتن به سوی ۴دوست) علتِ ترد شدنِ خود را بیابد تا روحِ او آزاد شود که بعد ... .

داستانِ این رمان٬ غمِ عجیبی در قلبم به وجود آورده به شکلی که وقتی چشمانِ خود را می‌بندم سوکورو را روی یک صندلی با چشمانِ خمار که در دنیای تنهاییِ خود به رفت و آمدِ قطارها و مسافرها خیره شده تصور می‌کنم.  

پایانِ کتاب باز هست اما من با شناختی که از موراکامی پیدا کرده‌ام و خط داستان و نشانه‌هایی که موراکامی در کتاب قرار داده بود٬ چنین جمع‌بندی می‌کنم که سارا پس از اینکه سوکورو به تلفن‌های شبِ آخر پاسخ نداد به سرِ قرار حاضر نمی‌شود و سوکورو که این بار دیگر توانی برای تحملِ این درد در وجودش باقی نمانده در مقابل زندگی تسلیم شده و خود را زیر یک قطار می‌اندازد.

در انتها ضمن منظور نمودنِ ۵ستاره برای این رمان و قرار دادنش در لیستِ‌ کتاب‌های موردعلاقه‌ام٬‌ خواندنِ این کتاب را به تمامِ عاشقانِ موراکامی و دوستانم پیشنهاد می‌کنم و نظر شما را به تماشای اجرای پیانوی(لِ مَل دو پِی) توسطِ یکی از عاشقانِ موراکامی از لینکِ زیر جلب می‌کنم:

https://www.youtube.com/watch?v=mmjcPkZEpsw
        

2

          کتاب بیست و ششم سال 1402
اولین کتابی که ازهاروکی موراکامی خوندم به نظرم از اون دسته کتابی بود که از اول جذاب و آدم خوب درگیر کتاب میشد  و هی میخواستی ادامه بدی ببینی آخرش چی میشه به نظرم کتاب زیبا و همزادپندارانه ای بود
قصه یه روند ساده و خطی داره که گره ها دونه به دونه باز میشن کتاب در مورد تنهایی ماست و اینکه شکست های عاطفی چه تاثیر بدی روی روح و روان ما میزارن
دلیل اینکه یک ستاره کم دادم اینه که کلا از کتاب یا فیلم های که پایان باز دارن و ادمو میزارن تو خماری خوشم نمیاد کاش پایانش جور دیگه ای رقم میخورد و برای اولین بار توی زندگیم حس میکنم نویسنده باید کتابو ادامه میداد و حس میکنم نویسنده یه پایان بهم بدهکاره
یکی از درسای خوبی که از این کتاب یاد گرفتم اینکه با اینکه خودم آدم درونگراییم و همه چیو میریزم تو خودم آدم باید گاهی سکوت نکنه و سکوتشو بشکنه تا آسیب کمتری ببینه
درباره ترجمه باید بگم ترجمه روان و خوبی بود و جاهایی که سانسور داره رو آدم متوجه میشه
        

34

زخم عمیق ا
          زخم عمیق انزوا

دوستی آغوش است. آغوشی برای تجربه و کشف خود. دوستی بازتاب علاقه و توجه هر آدمی به خودش است. دوستی از ارتباط آدم با خودش نشأت می‌گیرد. و جمع دوستان، خالق فضایی باز است برای جستجوی جهانی مشترک تا هر شخص با آن به زندگی خود عمق بدهد و همه‌ بتوانند همدیگر را از زوال و انزوا خلاص کنند. آدم‌ها را دوستیِ پایدار و بی‌غش به درک مسئولیت متقابل می‌رساند؛ به درک اینکه این مسئولیت در قبال افکار و احساسات درونی خود و دیگری ابهام و سرکوب را برنمی‌تابد. حالا فرض کنید که به‌یکباره همه‌چیز رنگ عوض کند و انسان از دنیای رفاقت به برزخِ تنهاییِ اجباری پرتاب شود. طردی اجباری آن هم با ضربهٔ تهمت و افترا. این از دست دادن و تجربهٔ ناکامی می‌تواند او را مجبور کند به تحمل دردناک‌ترین شکل تنهایی که نتیجهٔ قطعی‌اش تردید است؛ تردید در ادامه دادن یا رها کردن، تردید در دل کندن یا دل دادن، و ابتلا به تردید، یعنی رنجِ مدام و مداوم. شاید تلاش برای رهایی از این رنج، به گریز از گذشته و خواستِ انزوا بینجامد؛ شاید هم رهایی در گروِ نفهمیدن ماجرا و فراموشی باشد، یا شاید در عادت کردن به سکوت گزنده‌ای که خاطرات را در خود می‌بلعد. هرچه هست، سایهٔ تنهایی و بلاتکلیفی در همه‌جا سنگینی می‌کند و مطرود را در کندوکاو وجودش و در مواجهه با خود و با اطرافیانش ناتوان می‌کند؛ شاید تا روزی که مطرود به این باور برسد که اصلاً فهمیدنِ درد است که انسان را به تفکر وادار می‌کند. تا روزی که به این باور برسد که باید بی‌پرده با گذشته مواجه شود و هزارتوی تنهایی خودش را بکاود، حفر کند، آن هم با چکش صداقتی بی‌رحمانه.
سوکورو تازاکی یکی از آن مطرودهاست در جایی از این جهان که توانسته‌ خاطراتش را زیر پوست روزمرگی دفن کند، احساساتش را هرگز.
        

13

          برای معرفی این کتاب میخوام اول از نامش شروع کنم . برای برخی از افراد شنیدن ترکیب نام کتاب و اسم نویسنده کمی عجیب و غریب به نظر میرسه(سوکورو تازاکی بی رنگ و سالهای زیارتش از هاروکی موراکامی).
اگر با سبک کتابهای موراکامی آشنا باشید می دونید که موراکامی نام کتابهاش رو از نام موزیک ها و کتابهای مورد علاقه اش انتخاب میکنه و نام این کتاب هم از"سوییت سالهای زیارت فرانتس" الهام گرفته شده و این موسیقی در قسمتهای مختلف این کتاب هم جاری ست.

نکته بعد درباره عنوان"بی رنگ" بعد از اسم سوکورو تازاکی(شخصیت اصلی کتاب) است.سوکورو که در تمام زندگی اش خودش رو آدمی معمولی،بدون داشتن خصوصیتی بارز و ویژگی منحصربه فرد میدونه در واقع عنوان بی رنگ را برای خود برگزیده،شخصی بدون رنگ و بدون هیچ امتیاز ویژه ای(در جمع دوستان و در زندگی).

داستان این کتاب درباره جوانی است به نام سوکورو تازاکی که سالها با فکر مرگ دست و پنجه نرم میکند چون یک روز هر چهار دوست صمیمی اش یکباره او را طرد و به عبارتی از گروه دوستی اخراج کردند و او بی هیچ توضیحی پذیرفت؛ اما سالها بعد تصمیم میگیرد دوستانش را ببیند و علت را جویا شود.

بعضی از مسائل همچنان در داستان گنگ و مبهم باقی موند اما به پیکره داستان خللی وارد نشد،مگر نه اینکه حتی در زندگی واقعی هم اتفاقات زیادی رخ میده و هرگز علت بروز آنها مشخص نمیشه و گاهی برخی مسائل همچنان مبهم می مانند.

سبک این کتاب رئال است و وقایع و اتفاقات موجود به شدت ملموس و قابل باور است بطوریکه به یاد می آوریم ما هم تجربه های زیادی در طرد شدن و طرد کردن داریم. ما هم ممکن است گاهی و یا در برهه خاصی از زمان خود را "بی رنگ" بدانیم اما آیا در واقعیت هم همینطور است؟

اگر تا به حال از موراکامی کتابی نخوندید با خوندن این کتاب ممکنه به سبک این نویسنده علاقمند بشید.

کیف کردم از خوندنش🌱
راستی ترجمه کتاب هم واقعاً عالی بود.👌🌱

شروع:۹۹/۱۰/۲۳
پایان:۹۹/۱۱/۲🌱
        

5

          چه تجربه فوق العاده ای بود! چقدر درگیر کننده و زیبا.
کتاب رو یک نفس خوندم و چنان توش فرو رفته بودم که انگار ادمای دور و برم به سایه تبدیل شده بودن و فقط من بودم و سوکورو.
سوکورو تازوکی شخصیت اصلی داستانه که با چهارتا دوست صمیمی دبیرستانش اکیپ ان. توی این اکیپ همه رنگی ان جز سوکورو، آبی، قرمز، سفید، سیاه. تا روزی که یکهو بی مقدمه دوستای سوکورو بهش میگن که دیگه نمی خوان باهاش دوست باشن. و بعد از اون زندگی سوکورو عوض میشه. 
چقدر  استعاره توی کتاب بود؛ استعاره موسیقی، استعاره ایستگاه راه آهن و استعاره رنگ ها. 
اول از همه درباره رنگ ها:احساس می کنم توی سیاه و سفید و خاکستری یک استعاره ای هست. انگار خاکستری حد وسط  اون سفید و سیاه بود. احساس می کردم خود سوکورو همیشه درگیر اون سفید و سیاه بود توی زندگیش و خاکستری هم یجورایی نماد درگیریش با اونا بود.
درباره داستان خاکستری هیچ ایده ای ندارم که منظور موراکامی چیه، احتمالا چندبار دیگه کتاب رو بخونم بلکه بفهمم.
جدا از قسمت های معماگونه داستان، خود شخصیت سوکورو تازوکی رو خیلی دوست داشتم. بی رنگ بودنش نمادین بود و معنی دار. زندگی سوکورو و احساسش نسبت به خودش و دیگران و احساسات بقیه نسبت بهش.... چقدر بین احساسش به خودش و احساس بقیه نسبت بهش تفاوت وجود داشت. چقدر این تیکه کتاب روم اثرگذاشت. 
سال های سرگردانی ای که سفید برای سوکورو رقم زده بود و پایانش... انگار سفید هیچکس رو جز سوکورو پیدا نکرده بود که بار سیاهی رو روی دوشش بذاره. سوکورو میگه انگار از عرشه کشتی پرت شدم توی آب اما من حس هروله کردن توی تاریکی و باد و بارون شدید رو  داشتم.
پایان کتاب بازه اما به نظرم دیگه مهم نیست. مهم اینه که سال های سرگردانی سوکورو تموم شده.مثل اون موسیقی که به آخرش رسیده و سوزن برداشته شده.
گویا کتاب خیلی سانسور داشته. من نتونستم بفهمم چیا دقیقا سانسور شده بود. 
سوکورو تازاکی جدید ترین آدم مورد علاقه مه:)

        

23

مانا

1403/6/16

          "شاید می ترسیدم اگر واقعا کسی را دوست داشته باشم و وابسته اش بشوم، یک روز یکهو بی هیچ توضیحی غیبش بزند و تنها بمانم"
کاش می تونستم بهش 6 بدم. نه که بهترین کتابی باشه که تو زندگیم خوندم، بیشتر چون خود زندگیم بود! نمی دونستم من دارم کتاب رو می خونم یا اینکه کتاب داره منو می خونه. من خود سوکورو بودم، وقتی که عزیزی رو از دست دادم، با از دست دادن به مردن فکر کردم، پوست انداختم، ولی باز ته ذهنم نتونستم داستانو حل کنم، هنوزم حل نشده، هنوزم اذیت می شم. دلم می گیره از اینکه مسیرها از هم جدا می شه، از اینکه دوستات یه جایی می رن دنبال زندگی خودشون، مگه تو زندگی شون نیستی که وقتی برن "دنبال زندگی خودشون" تورو فراموش می کنن؟! الان دیگه تونستم با تنهایی کنار بیام، حتی یاد گرفتم ازش لذت ببرم و خیلی وقتا اصلا ترجیحش می دم به بودن در جمع. ولی خب، به چه قیمتی پوست انداختم؟ به قیمت زخمی که خوب شده ولی جاش مونده؟ به قیمت از دست رفتن رابطه هایی که بر اساس منافع نبود؟ به قیمت رفتن دوستی که خود خود تو بود؟ کسی که تو دوستش داشتی و فکر می کرد باید ناگویا رو ترک کنه چون "زندگی"، "آینده" و "موفقیت" یه جای دیگه اس؟ اونی که فکر می کرد "جدایی" و "فراموشی" بخشی از زندگیه و باید پذیرفتش؟ من توی زندگی عادی خیلی رنگ دارم! ولی خیلی با سوکورو تازاکی بی رنگ همزاد پنداری کردم و خیلی به "بادوم" و "لیمو" فکر کردم
قطعات موسیقی که تو کتاب معرفی شدن رو دوست داشتم. یک فصل می خوندم و می رفتم یکی از قطعه ها رو گوش می دادم، با چشم های بسته یا خیره به یه نقطه و بر می گشتم سراغ فصل بعدی.
من معمولا از توصیف ها بدم می آد و خیلی وقتا شده که به توصیف که می رسه کل پاراگراف رو نخونده رد می کنم. ولی توصیف های موراکامی رو دوست داشتم. خیلی خوب توصیف می کنه و تشبیه هایی که می کنه برام قابل لمس و جذاب بود.
سانسورهای کتاب خیلی روی مخم بود و اگر بر می گشتم به اول، کتاب به انگلیسی می خوندم. به خصوص اون تیکه ای که رفت سمت اعتقادات و خدا. می خواستم بدونم چی می خواد بگه که به لطف سانسورچی نفهمیدم :)
من دو بار طرد شدم بدون اینکه دلیلی بشنوم. تو یه دونه اش، تا نیم ساعت قبلش نمی دونستم اصلا مشکلی وجود داره و همه چی گل و بلبل بود. تو نمونه ی دوم هم، شب تولد طرف رفتیم کنسرت علی رضا قربانی، بهترین شب سال برام من و اون بود و بعد از اون غیب شد طرف، بدون اینکه هیچی بگه. بذارین یه چی بهتون بگم. اگه می خواین کسی رو طرد کنین، آدم باشین و بهش بگین دلیلش چیه. طرف اینطور راحت تر کنار می آد. ولی وقتی بدون حرف زدن ول کنین برین و حتی جواب طرفو ندیدن، اون بدبخت چند ماه یا حتی چند سال توی اون شوک می مونه و از اون بدتر، دیگه سال به سال به آدمای کمتری اعتماد می کنه. پس ...
ب
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
۶ سپتامبر ۲۰۲۴
        

26

          شروع مطالعه ی  ادبیات ژاپن و هاروکی موراکامی برای من با این کتاب بود و احساس متفاوتی تجربه کردم.
دنبال این گشتم که سوکورو (شخصیت اصلی داستان) می‌تواند نماد چه باشد به افراد زیادی نزدیک بود.
سوکورو  فردی ریزبین، خیالپرداز اما واقع بین، شخصی که دنبال این بود که از مغزش برای ساختن( که در داستان ایستگاه های قطار بود!) استفاده کنند. وقتی فرد مناسبش را انتخاب کرد هم به دنبال ساخت آینده با او بود.
سوکورو از یه خانواده ی به ظاهر عادی و معمولی بود. همین او را به زندگی واقعی نزدیک تر میکرد چون در دنیای کتاب‌ها و فیلم ها همیشه شاهد شخصیت هایی که از خانه و خانواده فراری هستند هستیم و همیشه ابر قهرمان داستان در فضایی عجیب کودکی را می‌گذرانند . البته در دنیای واقعی هم فضاهای ناآرام کودکی بسیار زیاد است  اما احتمالا در مغز یک انسان بزرگ شده در خانه ی آرام هم کشمکش و دعوا های زیادی می‌بینیم و شاید کمتر به آن پرداخته شده بود.
 موراکامی عزیز در این داستان یک زندگی نسبتا معمولی را روایت می‌کند. این روایتگری ها که یک زندگی "عادی" میشود که "عجیب" باشد برای من تحسین برانگیز است.

موضوع غالب داستان رها شدن سوکورو بود. با یک تفاوت که اینجا زخم ها رشد نکردند بلکه تنها رویش سرپوش گذاشته شد و این به خوبی نشان می‌دهد که پیدا کردن زخم ها و یافتن مرهم اون ها رو به سمت رشد و رهایی می‌برد نه تنها وجود و حضور زخم. 
 اینجا مدت زیادی راه‌حل و رهایی ندیدیم،  فقط و فقط علامت سوال بود...

اما بی دلیل رفتن.یا رها کردن بدون توضیح از نظر من بی رحم ترین کاری است که یک موجود زنده (سالم از نظر فکری ) می‌تواند آگاهانه انجام دهد و شاید راحت ترین کار برای خداحافظی. خداحافظی بی دلیل و دردناک که یک انسان بی خبر را با کلی سوالِ بی پاسخ  تنها می‌گذارد.

و بخش بسیار هیجان انگیز برای من یافتن پاسخی که در اولین نگاهم به کتاب برایم ایجاد شد بود. یعنی عنوان کتاب . 

میترسم ادامه بدم  و داستان  آشکار شه😶‍🌫.
 در نهایت، خواندن کتاب توصیه می‌شود.
        

37