یادداشت ملیکا خوش‌نژاد

                مدت ها بود يه روزه نشسته بودم پشت سر هم كتاب بخونم. امروز يهو اينو شروع كردم و ديگه نتونستم بي خيالش بشم تا تموم شه.
وقتي برميگردم گاهي به محله و خونه اي كه كودكي ام را انجا گذراندم حس عجيبي دارم كه كمي اندوهناكه. انگار كه مطمئنم يه چيزي اونجا جا مانده ولي مشكل اينه كه هرچي فكر ميكنم نمي فهمم چي. خوندن ماجراي سوكوروي بي رنگ منو ياد اون حس اندوهناكم مينداخت. اينكه مي دوني ميشه روي خاطره ها سرپوش گذاشت اما روي تاريخ نه.
تنها مشكلم با ماجرا حل نشدن جريان هايدا بود، تجربه ي سوكورو و هايدا خيلي عجيب و شگفت انگيز بود و دلم ميخواست سوكورو همون طور كه رفت دنبال همه ي دوستاش تلاش كنه هايدا رو هم پيدا كنه.
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.