بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

عرفان رحیم پور

@Erfan_rhimpoor

63 دنبال کننده

                      متن را وارد کنید
                    

یادداشت‌ها

نمایش همه
                کتاب سی و پنجم سال1402
کتاب جالب و متفاوتی بود کتاب به خوبی عشق یک طرفه رو به تصویر کشیده بود و نشون داده بود که امید الکی چطور میتونه ادمو نابود کنه با اینکه من همیشه باور داشتم ادم با امید که زندس ولی این کتاب بهم آموخت که امید الکی هم می‌تونه ادمو نابود کنه و بدتر از همه چی اینکه آدم عشق یکطرفه رو تجربه کنه و این عشقو با ادمی تجربه کنی که هی عذابت بده تو به این نتیجه میرسی که اون فرد تو رو نمیخواد ولی هی امیدوارت میکنه که توی رابطه‌ای بمونی که خودتم میدونی خیلی وقته تموم شده ولی نمیخوای قبول کنی.
هر انسانی حقشه که دوسش داشته باشن اونم عاشق بشه ولی متاسفانه بعضی وقتا آدم وارد رابطه ای میشه که عشق یک طرفه رو تجربه می‌کنه به نظرم با توجه به اینکه خیلی سخته ولی آدم باید ول کنه بره این اتفاق دیر یا زود اتفاق میوفته ولی بعضی وقتا آدما هی پافشاری میکنن کسیو که دوست دارن نگه دارن حالا به هر قیمتی شده و خیلی به آدما آسیب  وارد میشه.
کتاب نکات فلسفی خوبی داشت و با اینکه کسل کننده بود از خواندنش لذت بردم
        

باشگاه‌ها

نمایش همه

باشگاه کتابخوانی "هزارتو"

369 عضو

در انتظار بوجانگلز

دورۀ فعال

باشگاه کارآگاهان

325 عضو

پستچی همیشه دو بار زنگ می زند

دورۀ فعال

باشگاهی برای نوجوانان

250 عضو

سه دقیقه در قیامت: تجربه ای نزدیک به مرگ

دورۀ فعال

فعالیت‌ها

گربه را دیدند سنگی نشسته‌بود ساکت و آرامماه از آن بالا چه دید؟

جهان از زوایه دید دیگری

8 کتاب

برای چرایی این لیست دوست دارم یک خاطره تعریف کنم یک روز سر کلاس یکی از همکارها اتفاق جالبی افتاد که برای من تازه کار درس زندگی بود. تصور کنید یکی از بچه ها سر کلاس از زوایه دید متفاوتی ساختمان را نقاشی کشیده بود متاسفانه به خاطر ارائه زاویه دید متفاوت از ساختمان و فراتر رفتن از چارچوب طرح درس آن جلسه مورد تمسخر دوستانش قرار گرفته بود. بعدها که همکارم این خاطره را تعریف می کرد از او شنیدم که برای دلداری دادن به این دانش آموز در مورد خلاقیت و زاویه دید متفاوت به روشی که برای بچه ها قابل فهم باشد سر کلاس حرف زده بود. راستش این خاطره برای من تازه کار به این دلیل آموزنده است که گاهی فراموش می کنیم حقیقت هر چیزی در جهان می تواند از زوایای دید متفاوتی به تصویر کشیده شود و متاسفانه اگر دانش آموزی بخواهد یک مبحث را از چند زاویه دید کشف کند در سیستم آموزشی که سر و تا پایش اصرار به همانند سازی دارد به طرد شده گی و کج فهمی محکوم می شود. در واقع این لیست برای یادآوری به خودم است که برای گذر از همانند سازی سیستماتیک این روزهایمان کاش همراه کودک در مسیری قدم گذاشت که دیگری و حقیقت را از زوایای متعدد کشف کند.

            چند سال بود که از بالای کتابخونه بهم طعنه می‌زد، تا امسال که تصمیم گرفتم باهاش گلاویز شم. 
در خودش می‌بلعیدم، صفحه‌ها رو با عطش ورق می‌زدم، به شدت گیرا بود. ولی توضیحات طولانی‌ش افسار شوقی که برای جلو رفتن داستان داشتم رو می‌کشید و لجم رو درمی‌آورد.
عجیب‌ترین صحنه‌ای که توصیف کرده بود رو تو آخرین بند جلد اول خوندم، وقتی بزمرگی افتاده بود به گله و میشکالی‌ها از ترس حرام شدن گوشت و پوست حیوون‌ها، بی‌هوا و حساب ذبحشون می‌کردن : «خدا، از آسمان چرا خون نمی‌بارد؟! خمید، کارد از بیخ پاتاوه بدر کشید، دیگر نگاه در چشم کسان خود نتوانست، نعره برکشید: بکشید، بکشید، کارد! کارد!... کلمیشی به گریه بر خاک نشست، دیگران میان گله بر خاک نشستند. عربده و دشنام در گلوها فروکش کرد. فروشکست. جنون، نرم شد. مویهٔ ماهک، خاموشی ناگهان را می‌خراشید. خاکِ تقلاها هنوز بالای سرها می‌چرخید. کشتگان، هنوز دل دل می‌زدند. خون در خاک می‌مُخید. اهل کلاته تک و توکی بر بام به تماشا ایستاده و مبهوت مانده بودند.
آرامش! دمی انگار جهان از گردش بازایستاد. سکوت. پشت بیابان تیر می‌کشید.خاک از خون‌باز برمی‌داشت. دست و آستین، بال و چهره، همه خون. چشمها، خون. بیابان، خون. آسمان، خون. باد، خون. خون. خون. خون! آمیخته با خون میشکالی‌ها هر چه را خون می‌دیدند، خونین می‌دیدند! در بستر جوی آیا، خون روان نیست؟!»
          
بسم الله اارحمن الرحیم

در خدمت شما هستم با یه کتاب دیگه از برندون سندرسون

توی قسمت قبلی یکم از حال و‌هوا و داستان این کتاب رو گفتم‌و‌حالا میخوام نکات تکمیلی رو عرض کنم🥸🤝

گفته بودم حال و هوای این کتاب منو یاد لاک‌پشتای نینجا می‌ندازه و باعث میشد به‌خودم زحمت ندم تصویر سازی کنم و خب نباید اینکارو می‌کردم.
شباهت باعث شد چشمم روی یه سری چیزا بسته بشه، مثلا من به طور ناخوداگاه شهر رو  پر نور تصور میکردم درحالی که نه خورشیدی در کار بود نه ماهی، برق شهریم توسط نقشه ناجیان به کل قطع شد و همه جا در تاریکی فرو رفته بود. علاوه بر اون اکثر بخش های کتاب در زیر زمین، چند طبقه زیر زمین و توی دخمه های پیچ در پیچ اتفاق افتاد و عملا مردم اونجا کم کم شبیه خفاش قدرت دید در تاریکی پیدا کرده بودن.

شما تقریبا همون اول کتاب یه حدسای می زنید و پوزخند می‌زنید که
_هه،دیگه دستت رو شده برندون،یه حقه‌ی جدید نشونم بده
و تادااااا، یه حقه جدید می‌زاره جلوتون🗿😂
درست اون لحظه که فکر کردید مچش رو گرفتید اون دستش رو باز میکنه و یه چیز جدید که دقیقا جلوی چشم‌تون بود رو تقدیم‌تون می‌کنه.

شخصیت اول این کتاب یه پسر خیلیییییی وراجه، بعضی جاها متوجه نمیشیم چی میگه که ظاهرا ترجمه اندکی می لنگد در این زمینه.
مطمئنا‌ اگه دیوید یه ادم واقعی بود همه اونو می روندیم چون حرافی و متهور بودنش از تحمل ما خارجه اما به شکل عجیبی این ویژگی ها کاملا به شخصیتش میان و اونو برجسته کردن.

و مسئله‌ی ایمان. کلا منتظر بودم ببینم ایمان‌دار گروه کیه که او را از میان خوبان برگزینم و گزیدم🤌😂
ابراهام عضو یه فرقه بود که حالا اسمشون خاطرم نیست، اعضای این فرقه به اپیک های باور دارن که ناجی مردم از دست کالامیتی ان.
اگه براتون سواله کالامیتی چیه باید بگم منم نمیدونم، ظاهرا یه بلای سرخه که‌وسط اسمون شعله وره ولی خورشید نیست و باعث به وجود اومدن اپیک هاست.
ولی خب ممکنه برعکش باشه🥸
راستی اون وزه خانوم (مگان)معلوم شد چرا با پسرم نامهربونی می‌کرد،اصلا هم دلم براش نسوخت😏


آیا خوشم اومد و ادامه.ش میدم؟
بلهههه، میخوام ببینم چی میشه

توصیه میکنم بخونید؟
بله، ولی نسبت به مجموعه‌ی ( مه‌زاد) قطعا ساده تره و خب من بدم نیومد
حقیقتا. 

بهش چهارستاره میدم و یکی بابت ترجمه کم می‌کنم.
            بسم الله اارحمن الرحیم

در خدمت شما هستم با یه کتاب دیگه از برندون سندرسون

توی قسمت قبلی یکم از حال و‌هوا و داستان این کتاب رو گفتم‌و‌حالا میخوام نکات تکمیلی رو عرض کنم🥸🤝

گفته بودم حال و هوای این کتاب منو یاد لاک‌پشتای نینجا می‌ندازه و باعث میشد به‌خودم زحمت ندم تصویر سازی کنم و خب نباید اینکارو می‌کردم.
شباهت باعث شد چشمم روی یه سری چیزا بسته بشه، مثلا من به طور ناخوداگاه شهر رو  پر نور تصور میکردم درحالی که نه خورشیدی در کار بود نه ماهی، برق شهریم توسط نقشه ناجیان به کل قطع شد و همه جا در تاریکی فرو رفته بود. علاوه بر اون اکثر بخش های کتاب در زیر زمین، چند طبقه زیر زمین و توی دخمه های پیچ در پیچ اتفاق افتاد و عملا مردم اونجا کم کم شبیه خفاش قدرت دید در تاریکی پیدا کرده بودن.

شما تقریبا همون اول کتاب یه حدسای می زنید و پوزخند می‌زنید که
_هه،دیگه دستت رو شده برندون،یه حقه‌ی جدید نشونم بده
و تادااااا، یه حقه جدید می‌زاره جلوتون🗿😂
درست اون لحظه که فکر کردید مچش رو گرفتید اون دستش رو باز میکنه و یه چیز جدید که دقیقا جلوی چشم‌تون بود رو تقدیم‌تون می‌کنه.

شخصیت اول این کتاب یه پسر خیلیییییی وراجه، بعضی جاها متوجه نمیشیم چی میگه که ظاهرا ترجمه اندکی می لنگد در این زمینه.
مطمئنا‌ اگه دیوید یه ادم واقعی بود همه اونو می روندیم چون حرافی و متهور بودنش از تحمل ما خارجه اما به شکل عجیبی این ویژگی ها کاملا به شخصیتش میان و اونو برجسته کردن.

و مسئله‌ی ایمان. کلا منتظر بودم ببینم ایمان‌دار گروه کیه که او را از میان خوبان برگزینم و گزیدم🤌😂
ابراهام عضو یه فرقه بود که حالا اسمشون خاطرم نیست، اعضای این فرقه به اپیک های باور دارن که ناجی مردم از دست کالامیتی ان.
اگه براتون سواله کالامیتی چیه باید بگم منم نمیدونم، ظاهرا یه بلای سرخه که‌وسط اسمون شعله وره ولی خورشید نیست و باعث به وجود اومدن اپیک هاست.
ولی خب ممکنه برعکش باشه🥸
راستی اون وزه خانوم (مگان)معلوم شد چرا با پسرم نامهربونی می‌کرد،اصلا هم دلم براش نسوخت😏


آیا خوشم اومد و ادامه.ش میدم؟
بلهههه، میخوام ببینم چی میشه

توصیه میکنم بخونید؟
بله، ولی نسبت به مجموعه‌ی ( مه‌زاد) قطعا ساده تره و خب من بدم نیومد
حقیقتا. 

بهش چهارستاره میدم و یکی بابت ترجمه کم می‌کنم.
          
جرئتِ نوشتن و دیگر هیچ!

سالی که گذشت از کتابش پیداست! (بهار تا نیمۀ تابستان)

کتاب‌های مرتبط 22