همه می میرند

همه می میرند

همه می میرند

سیمون دو بووار و 1 نفر دیگر
4.2
41 نفر |
18 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

9

خوانده‌ام

66

خواهم خواند

65

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب می‌باشد.

When the beautiful, ambitious actress Regina takes Fosca into her life and learns his amazing truth, she is obsessed with the thought that in his memory her performances will live forever. But, as he recounts the story of his immortal existence over more than six centuries, as she learns of his involvement in some of the most significant events in history and how human hope and love have withered in him, she finally understands the implications for him and for love.

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به همه می میرند

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به همه می میرند

یادداشت‌های مرتبط به همه می میرند

شراره

1403/02/18

            عجب کتابی بود...خیلی از خوندنش لذت بردم...
یک فانتزی پر محتوا از یک زندگی نامحدود...به این موضوع در قالب داستان زیاد پرداخته شده اما این کیفیت و نگاه جدید بود توصیف جزئیات احساسی را که یک آدم ممکنه در همچین شرایطی تجربه کنه و چگونگی سیر تغییر احساس و تفکر اون آدم واقعا جذاب بود...و یه نگاه مثبت به مرگ و یادآوری این موضوع که مرگ به زندگی معنا میده...داستان خیلی خوب با وقایع تاریخی ترکیب شده و همین موضوع داستان رو جذاب تر میکنه...

چند جمله از کتاب: 

گفتم:روزی میرسد که شر را ریشکن کرده باشیم آن وقت سازندگی را شروع میکنیم
گفت: اما شر کار خود ماست 
گفتم: بدی بدی می‌آورد زندقه به آدم سوزی و شورش به آدم سوزی منتهی می‌شود.اما همه اینها روزی به پایان میرسد  

هیچ چیز را نه میتوانم و نه میخواهم که انکار کنم زیرا بر خلاف وجدان خود سخن گفتن نه درست است و نه راه به جایی می‌برد 

آن راهب جرات میکرد مدعی شود که فقط وجدان او‌مهمتر از منافع امپراطوری و جهان است....من میخواستم همه جهان را یکپارچه در دست بگیرم او مدعی بود که خودش به تنهایی جهانی است...خود ستایی او جهان را پر از تمایلات خودسرانه میکرد...
اگر اجازه می‌یافت به وضع هایش ادامه دهد ه مردم یاد میداد که هر کس داور مناسبات خودش با خداوند است و هر کس می‌تواند درباره کردار خود قضاوت کند در این صورت من چه طور میتوانستم آنان را به اطاعت وادار کنم؟... 

الان دیگر درک میکنم آنچه برایشان ارزش دارد هرگز آن چیزی نیست که به آنها داده میشود بلکه کاری است که خودشان میکنند اگر نتوانند چیزی را خلق کنند باید نابود کنند ما در هر حال باید آنچه زا که وجود دارد طترد کنند وگر نه انسان نیستند و ما میخواهیم به جای آنها دنیارا بسازیم و در آن زندانیشان کنیم چیزی جز نفرت آنها نصیبمان نمی‌شود این نظم این آسایشی که ما آرزویش را داریم برای آنها بدترین نفرین است.
نه برای آنها و نه علیه‌شان کاری نمیشود کرد هیچ کاری نمیشود کرد. 

میخواستم وجودم چیزی بیشتر از چشمی که نگاه میکند نباشد. 

اگر زندگی فقط نمردن است چرا باید زندگی کرد اما برای نجات زندگی خود مردن هم ابلهانه نیست؟ 

باید هیجان زندگی را تجربه کنم حتی اگر به قیمت جانم تمام شود 

اگر آدم به اندازه کافی عمر کند می‌بیند که هر پیروزی روزی به شکست تبدیل میشود. 

از همان لحظه‌ای که آدم به دنیا می‌آید مردنش شروع میشود  اما بین تولد و مرگ زندگی وجود دارد.


          
            «نفرین ابدیت»
شاید همهٔ کتاب رو بشه تو همین دو کلمه خلاصه کرد. اگه خیلی از ما ها بخوایم در مورد همچین ایده‌ای صحبت کنیم نتیجه‌ش چی میشه؟ یه دل‌نوشتهٔ کوتاه؟ یه پست تو وبلاگ؟ و احتمالا خیلی زود بین میلیون‌ها حرف دیگه گم میشه. اما نویسنده اونقدر این ایده رو پرورونده و پر و بال داده که نتیجه‌ش فقط «حرف» نیست، که بخواد گم بشه و نادیده گرفته بشه. کتاب این ایده رو به تصویر کشیده؛ کاری کرده که بتونیم حسش کنیم، ببینیمش و به خاطر بسپریمش.

بله، کتاب نسبتا طولانیه، همون طور که گفتم خیلی کوتاه‌تر هم می‌تونست باشه، یا اصلا نباشه! اما همون جزئیاتشه که باعث تمایزش میشه.  
راستش من خودم از تطویل و زیاده گویی خیلی بدم میاد. وقتی یه موضوع برای بار دوم بهم گفته میشه، عصبی میشم. پس چرا داستان‌های عشقی تکراری، فتوحات تکراری، یأس‌ها و امیدهای تکراری توی این کتاب به جای این که من رو عصبانی کنه، بیشتر مشتاقم کرد؟  
فکر می‌کنم اولین برخورد ما با یه اثر خیلی مهمه. اگه اولش ازش خوشمون بیاد، از اون به بعد اشکالاتش رو نادیده می‌گیریم، و اگه بدمون بیاد، بر علیه تک تک ویژگی‌هاش می‌تونیم موضع بگیریم و خوبی‌هاش رو هم تصادفی حساب کنیم.  

علاقه‌منم به این کتاب همین طوری بود. شاید تو زمان مناسب شروع به خوندن کتاب کردم. من آخرین باری که از خودِ مرگ ترسیدم رو یادم نمیاد. این احتمال که با مردن همه چیز تموم میشه و یه زمانی میاد که هیچ یاد و اثری از ما نیست، ذره‌ای من رو اذیت نمی‌کنه. چیزی که ازش وحشت دارم، ابدیته.  
سرآغاز کتاب من رو گرفت و ول نکرد. از روزی که کتاب رو شروع به خوندن کردم، تقریبا هر روز یاد فوسکا (شخصیت اصلی داستان) می‌افتم و کمی از زاویه دید اون به دنیا نگاه می‌کنم. حتی گاهی تکه کلام‌هاش ناخواسته به دهنم جاری میشه.

کتاب طوری نبود که دستم بگیرمش و نتونم زمین بذارمش؛ یا دلم نخواد تموم بشه (من این رو تا حالا تجربه نکردم!). اتفاقا طولانی بودن کتاب به چشم منم اومد و وسطاش داشتم به جایی می‌رسیدم که خسته بشم و سرسری بخونمش که صرفا تیک‌اش رو بزنم. اما با اون شروعی که داشت، و با اون ایدهٔ طلایی‌ش، دلم نیومد.  
یکم سرعت خوندن رو اوردم پایین و سعی کردم بیشتر با کتاب ارتباط برقرار کنم. سعی می‌کردم تک تک توصیفات رو تو سرم مجسم کنم؛ منظره‌ها، صداها، بوها. بعضی از مکالمات رو تو سرم با دو تا لحن و صدا می‌خوندم. و این کتاب قابلیت این رو داشت که همهٔ حواس من رو درگیر خودش کنه. منم این اجازه رو بهش دادم. اگه کتاب ۵ ستاره شده، یه کار مشترک بوده. منم زحمت کشیدم براش؛ و راضی‌ام.

https://khoshi.net/all-men-are-mortal.html
          
            "همه می میرند"
اما پیش از آن زندگی می کنند.
بچه که بودم از پنجره کنار صندلی عقب ماشین،  محو گذر کوچه ها، درخت ها و تیرهای چراغ برق می شدم. دلتنگ ترین لحظه ها نگاه کردن به دور شدن خانه پدر بزرگ از شیشه پنجره عقب ماشین و حس جا گذاشتن چیزی در پستوی زمان بود. بزرگ تر که شدم تماشای خط بی انتهای جاده از شیشه جلوی ماشین و عبور از جزئیات تمام نشدنی کنار جاده و تلنگرهای دردناک فرصت های پیش رو و راه باقی مانده، همنشین سفرهای من شد.

متن زیر حاوی نکاتی از داستان است (البته اگر به زودی قصد خواندش را ندارید باک تان نباشد)

هوشمندی و سلیقه نویسنده در انتخاب زنی چون "رژین" که حسادت ها و آشفتگی های فکری خاص خودش را در مواجه با زندگی و خوشبختی دیگران دارد، برای نشان دادن عمیق ترین و اولی ترین خواسته های بشری یعنی میل به زندگی، کمال و جاودانگی ستودنی است. ما تنها با رژین طرف نیستیم بلکه مصداق بارز و مثال پر رنگ تری از خود در درونی ترین حالات، آن هم در  ظرف زمانی که هیچ کس نمی تواند این دل آشوبگی را حس کند می یابیم. 
اگر رسالت ادبیات نشان دادن آن بُعد از انسان باشد که همه روزه در درون مان به این کوی و آن جوی می کشانیم "همه می میرند" صدای رسای هر آن چیزی است که در پس برنامه ریزی ها و نقشه کشیدن ها حرص نداشتنش را 
میخوریم.
در مقابل "فوسکا" همه تاریخ است با تمام تجربه های تکراری در جستجوی چیزی که معنا داشته باشد اما نامیرا بودن دیگر معنایی برای او باقی نمی گذارد. 
از عجیب ترین آموزه های این کتاب دانستن ارزش "مرگ" و موهبت میرایی است. یگانه واقعیتی در کنار زندگی و به دنیا آمدن که به همه زیبایی های عالم معنا و ارزش می دهد. 
دیگر اینکه میراث ما در پهنه این جهان چیست؟  چه چیز باقی می گذاریم؟  برای که؟  چه فایده ای دارد؟  و ده ها سوال دیگر که اگر مطالعه این اثر هیچ فایده ای نداشته باشد جز همین پرسش ها و مواجه کردن انسانْ با خود، گذشته و آینده اش باز هم کاری بزرگ کرده سیمون دوبوار.
نکته جالب هماهنگ بودن خواسته های انسان نامیرای دوبوار با اعصار تاریخ است. در دو قرن اول به دنبال فتح و کشورگشایی، سپس کشف سرزمین های ناشناخته در دل جنگل ها و سرزمین های بکر و بعد دوران پیشتازی علم و آزمایشگاه ها و همین توجه به جزئیات خیره کننده اوست که طی طریق انسان نامیرایش در دل قرون متمادی را باورپذیر می کند.
          
نرگس

1402/12/25

            قطعاً یک از بزرگترین آرزوهای انسان عمر جاودانه‌ست. اما این نامیرایی یک موهبته یا نفرین؟<(' .' )>

داستان با پایان یک تئاتر شروع میشه. وقتی که فلورانس دست رژین رو می‌گیره و برای تماشاچیان تعطیم می‌کنند. اما رژینِ سرکش ازین ناراحته که اون بازیگریه که خیلی بهتر از بقیه‌ و حتی فلورانسه. ولی چون اینجا یه شهره کوچیکه مردم متوجه این هنر نمی‌شن. داستان میره جلو و رژین با مردی بنام فوسکا آشنا میشه که با بقیه متفاوته و نمی‌میره. که از یه جایی به بعد،کتاب به زندگی فوسکا هم می‌پردازه.

فوسکا تو این عمر طولانیش تقریبا همه‌ی فعالیت‌های مورد علاقه‌ی انسان رو انجام میده: جنگ‌های کوچیک و بزرگ برای متحد  کردن کل دنیا یا خوشبخت‌ کردنشون از طریق یکپارچه‌سازی، ازدواج‌های متعدد و عشق‌‌های زیاد و طولانی، کشف علم، غرق شدن در ثروت فراوان، سفرهای طولانی برای دیدن دنیا، دین‌زدایی و ترویج دین برای کنترل مردم و.. .

شاید یکی از اهداف دوبووار تو این کتاب ملموس کردن عمر طولانی فوسکا بود به این صورت که با تکرار تاریخ (چه در یک منطقه چه در بقیه‌ی دنیا) این ملال طولانی بودن عمر رو به خواننده منتقل کنه.
ولی همزمان یکی از قشنگیاش این بود که داستانش رو به وقایع تاریخی گره زده. از کشف قاره‌ی آمریکا، جنگ‌هایی که اونجا صورت میگیره، ظلم‌های بیشماری که به سیاه‌پوست‌ها و سرخ‌پوست‌ها میشه، تا انقلاب‌های ریز و‌درشتی که در بقیه‌ی عالم اتفاق میفته. پس اگر به تاریخ علاقه داشته باشید یا اطلاعات بیشتری درین زمینه ها داشته باشید ممکنه ملال کمتری رو تجربه کنید.

همچنین تو این کتاب، با فلسفه‌ی اگزیستانسیالیسم به معنی و هدف زندگی انسان می‌پردازه. عمر کوتاهه ما و‌ اینکه فقط یکبار زندگی میکنیم، به کلی از فعالیت‌های ما معنی میده و بزرگترین موهبت برای ماست. اینکه فکر‌کنیم چون عمرمون کوتاهه خیلی از فعالیت‌های ما ارزش ندارند! یا چون خودمون نیستیم که پیامدهای تصمیمات و‌کارهامون رو ببینیم ممکنه بی‌ارزش باشند، اشتباهه. و در نهایت ارزش زندگی به یکبارشه.

با اینکه ایده‌ی قشنگی داشت، حس میکنم هنوز هم میشد بهتر و‌کامل‌تر روایتش کرد. 
✔︎به‌هم‌بستگی داستان بارها و بارها قطع میشه.
✔︎بعضی شخصیت‌ها یهویی وارد و یهویی از داستان خارج میشن! بعد از مکالمه و تصمیم‌گیری در مورد هرچیزی (اکثرا خیلی سریع و راحت) روایت قطع میشه، در پاراگراف بعدی بعد از گذشت زمان به نتیجه‌ی اون تصمیم پرداخته میشه. صرفاً لقمه‌ی آماده‌ای که برای خواننده گذاشته شده. 
✔︎در خیلی از قسمت‌ها، بار داستانی کم و پیامش مستقیم و‌ عریان جلوی خواننده گذاشته میشد و من رو به چالش نمیکشید.
در کل می‌تونست از من، خواننده فعال‌تری بسازه تا اینکه فقط دریافت‌کننده‌ی پیام و منفعل باشم!
✔︎هرچی کتاب به آخر نزدیک‌تر میشه، عمق بیشتری میگیره. به این صورت که تلنگرها بیشتر میشن و فلش‌بک‌هایی هم میزنه به گذشته و‌ اتفاقاتش. شاید اگه همه‌ی کتاب می‌تونست اینطور روایت بشه جذابیت و تأثیر بیشتری داشت!
✔︎گاهی حس کردم، کتاب لوس و سطحیه!
ولی خب از طرفی شاید این انتقال ملال انقدر مهم بوده که این داستان رو به این شکل درآورده!



❌⚠️احتمال لو رفتن داستان:
اینکه رژین رو شخصیتی نارسیست، زیاده‌خواه، حسود و سیری‌ناپذیر به تصویر کشیده بود، حس کردم قراره با یک‌ داستان حسابی و یک شخصیت داینامیک روبرو باشم نه صرفا یک داستان توی یک داستان دیگه و یک پایان باز!! حس کردم رژین مثل یک سؤال بی‌جواب موند واسم(。ŏ_ŏ).
          
            برای من، هیچ هدیه‌ی تولدی به اندازه‌ی کتابی که به دلم بنشیند عزیز نیست. از عارفه‌ی عزیز جهت این هدیه‌ی دوست‌داشتنی تشکر می‌کنم و امیدوارم هرجا که هست لبخند مهمان‌ لب‌هایش باشد.

کتاب را دوست داشتم چون متنی ساده، روان و بی‌آلایش داشت. هرچند خواندن بخش انتهایی کتاب به خاطر همزمانی با مهاجرت و گرفتاری‌های حاصل از آن تا روی غلطک افتادن زندگی به تعویق افتاد اما کتابی بود که اصلا دوست نداشتم روی زمین بگذارمش. داستانش برایم جالب بود، فوسکا خیلی حرف می‌زد و شاید برای خیلی‌ها حوصله سر بر باشد اما داستان‌هایش برایم جذاب بود و با اشتیاق می‌خواندم.
داستان کتاب در مورد اشتیاق انسان‌ها به جاودانگی و مصائب آن است، فوسکایی که جاودانه شد و محکوم به تماشای چرخه‌های تکراری زندگی و ... درس‌های جذابی داشت که به نظرم آن‌قدر جذاب هست که به جای خواندن حرف‌های من خودتان به سراغ خواندن کتاب بروید.

نقل‌قول نامه
"دلم می‌تپد، و پاها قدم بر می‌دارند. راه‌ها به پایان نمی‌رسند."

"مگر در‌ آشیان بوف مرا زاییده‌ای، مادر!
که بختم این چنین تیره‌ست که چون بوفی درون لانه گریانم؟"

"هرگز آسودگی در کار نخواهد بود!"

"اگر همه‌ی مردم خوشبخت بودند، دیگر چه کاری در جهان برایشان می‌ماند؟"

"اگر مرگ نباشد همه‌چیز ارزش و معنای خود را از دست می‌دهد."

کارنامه
دوستش داشتم خیلی زیاد، ۵ ستاره بهش میاد... چرا باید ازش ستاره‌ای کم کنم؟ به جایش به بقیه‌ی دوستانم نیز پیشنهاد می‌دهم که بخواننش و خودم نیز در لیست کتاب‌های محبوبم آرشیوش می‌کنم.

هجدهم شهریورماه یک‌هزار و چهارصد و یک
          
            قبل از هر چیز باید اعتراف کنم در طول مطالعه نمی‌دانستم نویسنده‌ی این کتاب معظم خانم است. معمولا بعد از به پایان رسیدن کتابی اگر آن کتاب از نظرم با اهمیت و عمیق باشد، نویسنده‌اش را گوگل می‌کنم تا ببشتر با این انسان خاص آشنا شوم و این بار نتیجه جستجویم درباره سیمون دوبوار هم شرمنده‌ام کرد و هم مغرور. شرمنده از اینکه نمیدانستم ایشان خانم هستند و تصور هم نمی‌کردم خانم باشند. از این بابت واقعا متاسفام. داخل پرانتز باید بگویم کتاب جنس دوم را هم ایشان نوشته‌اند. و مغرور از اینکه این کتاب را یک زن نوشته است.
اما در مورد خود کتاب: ایده فوق‌العاده‌ای دارد. چطور نامیرایی که شاید آرزوی خیلی از آدمها باشد می‌تواند تبدیل به نفرینی شیطانی شود. چطور نامیرایی خود تبدیل به مرگیمضاعف می‌شود. چطور زندگی را تهی از معنا می‌کند و چه‌طور انسان را از شجاعت، عشق، بخشندگی، صبوری و بسیار خصایل ارزشمند عاری می‌کند. برای کسی که می‌داند قرار نیست بمیرد بی‌مهابا به میدات جنگ دویدن و مبارزه کردن نمی‌تواند نشانه‌ی شجاعت باشد، برای محبوب وقت گذاشتن برای کسی که زمان برایش بی‌نهایت است چندان هنری نیست. و چه زیبا تمام اینها را خانم دوبوار در رمان بزرگش نشانمان داده. صد البته اگر ایشان همین ایده را امروز روز می‌خواستند بنویسند فرم دیگری انتخاب می‌کردند اما برای زمان تالیف این ایده‌ی درخشان به خوبی تبیین شده و ماندگاری آن تا به امروز گواه همین موفقیت است. توصیه می‌کنم بخوانیدش.