دوست بازیافته رو سالهای دبیرستان به پیشنهاد یکی از دوستهای نزدیک اون زمانم خوندم. الان چیز زیادی ازش یادم نیست. ولی چیزی که باعث شد یادش بیفتم این بود که اون دوست قدیمی رو بعد چندین سال ارتباط منقطع دوباره بازیافتم، در حالی که مهاجرت کرده ، تغییر کرده و زندگی و مهاجرت تحت فشارش گذاشته بود بهم پیام داد و ازم کمک خواست. چند بار از پشت وبکم با هم حرف زدیم. درباره اون دوستیهای قدیمی و نسبتش با امروزمون. همهی خوشیها و ناکامیهاش. برام یک مرحلهی جدیدی از دوستی رو روشن کرد که تا به حال تجربه نکرده بودم، نه اون مرحله پیداکردن دوست، دوست شدن و مراقبت ازش، نه ادامه دادن کژ دار و مریز دوستی با خبرگرفتنهای کوتاه و گاه گدار از همه دیگه، «بازیافتن دوستی» خیلی برام عمیقتر از همه اینا بود. یک جور بازگشت به ریشهها و نور انداختن روی هزارتوهای تاریک گذشتهای که امروزمون رو معنادارتر میکنه.
حالا یادم نمیاد داستان این کتاب چی بود، ولی فکر میکنم دوباره باید بخونمش.