یادداشتهای سیده زینب موسوی (260) سیده زینب موسوی 5 ساعت پیش شماس شامی مجید قیصری 3.7 49 محور داستان این کتاب یه قضیهست که نمیدونم چقدر صحت داره ولی خودم زیاد شنیده بودم. وقتی اسرای کربلا به مجلس یزید برده میشن، یه نصرانی بعد از اطلاع از نسبشون با تعجب به یزید عتاب میکنه که من چندین نسل با پیامبرمون (گویا حضرت داوود) فاصله دارم و با این حال بسیار مورد احترام مردمم هستم، تو چطور پسر دختر پیغمبرت رو کشتی و اهلبیتش رو به اسارت گرفتی؟ نویسنده همین قضیه رو دستمایهای برای این رمان کوتاه قرار داده و از زبان ملازم و محافظ این مرد نصرانی ماجرای ناپدید شدنش رو تعریف میکنه. 🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅 دو تا اشکال دارم بهش. یکی اینکه اول کتاب دو بخش آورده با عنوان «مقدمهٔ مترجم عربی» و «مقدمهٔ مترجم فارسی» که با خوندنش یه لحظه حس کردم شاید واقعا چیزی که اینجا اومده یه گزارش واقعیه و نه یه رمان. که خب به نظر نمیرسه اینطور باشه. شاید بگید معلومه دیگه، اسمی هم که از این به اصطلاح «مترجم»ها نیاورده. ولی خب، اصلا چه نیازی بود به آوردن همچین چیزی اونم با این اوصاف که دقیقا برای کتابهایی که واقعا ترجمه شدن آورده میشه؟ دوم اینکه به نظرم بهتر بود به جای پرداختن به یه سری حواشیِ به نظر من بیاهمیت یه مقدار به اصل ماجرا بیشتر میپرداخت. میتونست توصیفات بیشتری از کاروان اسرا و ماجرای حمل سر مبارک امام بده و به جای اشارات نصفهنیمه به اون مجلس یزید (که جدا بریدهبریده بودنش بعضی جاها حرصم رو در میآورد) با جزئیات بیشتری بهش بپردازه. یه چیزی هم بود که من قبلا اشارهای بهش نشنیده بودم، ماجرای پیراهن حضرت یحیی. یه کسایی دنبال این پیراهن بودن که از بعضی توصیفاتشون حس کردم یهودی هستن، شایدم به طور خاص به این اشاره کرده باشه ولی به خاطر نداشتن نسخهٔ متنی امکان بررسیش رو ندارم. به هر حال مقادیری به نظرم عجیب رسید و نفهمیدم کلا منظور نویسنده از آوردن این تیکه چی بود 🤔 از اجرای نسخهٔ صوتی هم راضی بودم (البته همون اول با شنیدن صدای راوی، آقای سعید اسلامزاده، فهمیدم ایشون همون راوی کتاب آونگ فوکو هستن و ناخودآگاه دائم ذهنم سمت اون کتاب میرفت!) پ.ن.: متوجه نشدم چرا اسم «جالوت» رو برای این مرد نصرانی انتخاب کرده بود، مگه جالوت یه شخصیت منفی تو کتاب مقدس نیست؟ 😶🌫️ 0 19 سیده زینب موسوی 4 روز پیش Defiant (Skyward #4) برندون سندرسون 4.0 1 مرور کل مجموعه رو میتونید تو یادداشت جلد اول (به سوی آسمان) بخونید. اینجا شاید بگیم تهش یه مقدار مشکلات راحت حل شد. یعنی این بار اصولا ماجرا خیلی زودتر از روال معمول سندرسون شروع شد و قبل از رسیدن به نیمهٔ کتاب هیجان کار رفت بالا. ولی یه مقدار اون اواخر حس میکردم بعضی جنبهها سادهسازی شده. البته احتمالش هست تو بازخوانی نظرم کلا تغییر کنه، همونطور که تو بازخوانی جلد دوم و سوم این اتفاق افتاد! 2 11 سیده زینب موسوی 4 روز پیش Evershore (Skyward #3.1) برندون سندرسون 5.0 1 مرور کل مجموعه رو میتونید تو یادداشت جلد اول (به سوی آسمان) بخونید. این جلد رو از همون اول خیییییلی دوست داشتم و بازخوانیش هم به همون اندازه لذتبخش بود، کلا خیلی نمکه خیلی 🤧🤧🤧 فکر کن مخلوط یورگن که خودش عالیه با کیتسنهای نمک چی میشه 🥹😄 0 6 سیده زینب موسوی 4 روز پیش Cytonic (Skyward #3) برندون سندرسون 4.3 4 مرور کل مجموعه رو میتونید تو یادداشت جلد اول (به سوی آسمان) بخونید. اینجا هم باید بگم مثل جلد دوم تو بازخوانی خیلی بیشتر دوستش داشتم و قشنگیهاش بیشتر برام مشخص شد، شاید حتی بیشتر از جلد دوم. یه نکاتی داشت که وقتی ته ماجرا رو بدونی منطقیتر و جالبتر به نظر میرسن. 0 5 سیده زینب موسوی 4 روز پیش Starsight (Skyward #2) جلد 2 برندون سندرسون 4.7 3 مرور کل مجموعه رو میتونید تو یادداشت جلد اول (به سوی آسمان) بخونید. در مورد این جلد نکتهٔ اضافهتری ندارم، جز اینکه تو بازخوانی خیلی بیشتر دوستش داشتم و قشنگیهاش بیشتر برام مشخص شد. 0 5 سیده زینب موسوی 4 روز پیش Skyward (Skyward #1) جلد 1 برندون سندرسون 4.2 5 اولین باری که توضیح داستان این کتاب رو دیدم اصلا جذبش نشدم، در نهایت هم از سر نداشتن گزینه رفتم سراغش و اینکه خب، بالاخره اثر سندرسون بود دیگه :) و نگم که چطور عاشقش شدم... 🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅 اینجا با یه سیارهٔ خشک و صخرهای طرفیم که انگار مأمن آخرین انسانهاست و همینها هم با حملهٔ مداوم موجودات فضایی ناشناس، در معرض نابودن کامل قرار دارن، و دختری که همون اول داستان با خیانت پدرش از جامعه طرد میشه و حالا تنها و تنها آرزوش اینه که خلبان جنگنده بشه و به همه نشون بده پدرش یه بزدل خیانتکار نبوده، آرزویی که دستنیافتنی به نظر میرسه چون هیچکس تو نیروی نظامیشون حاضر نیست به دختر یه خائن شانسی بده... جالبه، ولی خب قضیه واقعا خیلی بیشتر از این حرفهاست که از این توضیح کوتاه برمیاد. 🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅 این مجموعه در واقع هفت جلده! چهار جلد اصلی و سه جلد فرعی، که البته شاید عنوان «فرعی» برای این جلدها مناسب نباشه چون به نظرم چیزی از جلدهای اصلی کم ندارن. به ترتیب: ۱. به سوی آسمان ۲. چشمانداز ستاره ۲.۱. Sunreach ۲.۲. Redawn ۳. سیتونیک ۳.۱. Evershore ۴. Defiant اونایی که انگلیسی نوشتم هنوز ترجمهش چاپ نشده و در مورد اسم فارسیشون مطمئن نیستم (ولی خب میدونم که در دست چاپه). البته یه داستان کوتاه هم هست که مربوط میشه به ساااالها قبل از ماجراهای جلد اول که خیلی داستان جالبیه و خوندنش به فهم ماجراهای جلد سوم به بعد کمک میکنه، ولی خب نمیدونم اصلا به ترجمهش فکر کردن یا نه. جلدهای اصلی از زاویهدید شخصیت اصلی یعنی اسپنزاست، که وسطهاش (و در مورد جلد چهارم آخراش)، زاویهدیدهای دیگهای هم برای تکمیل داستان آورده شده. جلدهای فرعی، که در واقع با سرعنوان Skyward Flight منتشر شده، هر کدوم از زاویهدید یکی از اعضای گروه پرواز به سوی آسمانه (نمیدونم به طور تخصصی به جای واژهٔ Flight باید اینجا از چه کلمهای استفاده کنم!)، اف.ام.، آلانیک و یورگن (خودم به شخصه عااااشق این جلد سومم، عالیه عالی 🤧). 🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅 همونطور که از وصف فضای داستان برمیاد، این مجموعه در واقع برخلاف بیشتر کتابهای سندرسون علمی-تخیلیه، ولی خب، به نظرم از حدود جلد سوم به بعد یه مقدار بعضی جنبههاش به فانتزی تنه میزنه. و یکی از پررنگترین عناصر تو این کتابها طنزه :) اصولا تو همهٔ آثار سندرسون رگههایی از طنز پیدا میشه، یعنی بسیار کم پیش میاد کتابی ازش بخونم و چندین جا پقی نزنم زیر خنده 😄 ولی خب طنز در مورد بعضی کتابها به طور خاص یکی از ویژگیهای اصلیه، و این مجموعهٔ به سوی آسمان یکی از اونهاست (آلکاتزار هم یکی دیگهست و تا حد خوبی عصر دوم مهزاد). البته که این تنها ویژگی این مجموعهٔ دوستداشتنی نیست، ولی خب واقعا حضور پررنگی تو همهٔ جلدها داره و چون تا زمان نوشتن این مرور هنوز سراغ ترجمهش نرفتم نمیدونم مترجم چقدر تونسته این بخشها رو خوب منتقل کنه (اصولا انتقال طنز از یه زبان به زبان دیگه به نظرم یکی از سختترین ابعاد ترجمهست). ما اینجا یه هوش مصنوعی وراج و خل و چل 😂 داریم که با حرفها و واکنشهاش آدم از خنده رودهبر میشه 😄 و بعد شخصیتهای بسیاااار دوستداشتنی، که خب اینم البته یکی از ویژگیهای معمول کتابهای سندرسونه. و باز مثل مجموعههای دیگه، اینجا هم بعد از جلد اول یهو ابعاد دنیایی که باهاش طرفیم به طور نمایی رشد میکنه و معنای همه چیز عوض میشه... این دنیا اینقدر بزرگ هست که کار سندرسون هنوز باهاش تموم نشده (جدا من نمیفهمم مغز این مرد چطور میتونه دنیاهایی به این بزرگی با این پتانسیل بسازه 🤯). البته که باز اینجا هم در خلال داستان با سوالهای مهم اخلاقی مواجه میشیم، سوالهایی که با بزرگ شدن دنیای شخصیتها بزرگتر و مهمتر میشه... خلاصه که با خوندن این مجموعه (و بازخوندنش!) بسی خندیدم و دلم غنج زد و هیجانزده شدم و به فکر فرو رفتم و لذت بردم :) 22 58 سیده زینب موسوی 1404/4/8 Dark One جلد 1 برندون سندرسون 3.0 1 پل یه پسر نوجوون نیویورکیه که تو خواب و بیداری میبینه در واقع ارباب تاریکی یه دنیای دیگهست و در این نقش، کارهای وحشتناکی ازش سر میزنه و انگار این صحنهها نه زاییدهٔ یه ذهن مشوش که نشونههایی از حقیقته... 🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅 من اصولا خیلی با کمیک (داستان مصور ) حال نمیکنم و تا الان خیلی کمیکهای کمی خوندم (اگه اون داستانهای مجلهٔ دوست تو بچگی رو حساب نکنیم 😄). بنابراین فکر میکنم قضاوتم در مورد کمیکها احتمالا خیلی عادلانه نیست و قطعا اصلا حرفهای نیست. این یکی هم بد نبود ولی به نظرم سوراخهای زیادی داشت و کلی سوال بیجواب باقی گذاشت. یعنی حس میکنم اگه همین طرح داستان به صورت یه رمان معمولی نوشته میشد، با تجربهای که از سندرسون دارم، احتمالا چیز خیلی جذابی از آب در میاومد (مطمئن نیستم ولی به نظرم حرفش بود که دقیقا میخواد همین کار رو بکنه، البته با تفاوتهای با سیر داستان تو این کتاب). به هر حال، پایان کتاب برام پر از سوال بود و البته کلیت داستان اینقدر جذاب بود که دلم بخواد بدونم در ادامه چی میشه، که خب ادامهای در کار نبود 😕 سندرسون یه مجموعهٔ کمیک دیگه هم داره به اسم شن سفید که از این خیلی منسجمتره و خط داستانی مشخصتری هم داره. ولی خب، از اونجایی که گفتم کلا خیلی با کمیک حال نمیکنم شن سفید رو هم اصولا خیلی کمتر از کتابهای دیگهٔ سندرسون دوست داشتم. ولی اگه شما اهل کمیک باشید احتمال داره حتی از این کتاب هم خوشتون بیاد و ایضا از شن سفید. هرچند که ترجمه نشده و نمیدونم کسی برنامهای برای ترجمهش داره یا نه 😅 2 10 سیده زینب موسوی 1404/4/4 کوری ژوزه ساراماگو 4.0 170 وقتی مرورهای بقیه رو میخونم و با ابراز شگفتیشون از عظمت این اثر مواجه میشم و به برداشتهایی که ازش داشتن برمیخورم با خودم میگم چطور شد که من چنین برداشتهایی نداشتم؟ دروغ چرا؟ اینطور کتابها باعث میشه از خودم بپرسم آیا من کندذهنم و یا لااقل اونقدر باهوش و نکتهبین نیستم که بتونم مفاهیم عمیق پنهانشده در لایههای داستان رو درک کنم؟ قبول کنید که اصلا حس خوبی نیست و خب، غرورم معمولا اجازه نمیده خیلی هم بهش پروبال بدم. 🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅 تو این کتاب با یه کوری همهگیر و بیسابقه و، حداقل در ظاهر، بیدلیل طرفیم که هر روز آدمهای بیشتری رو درگیر میکنه، به جز یه نفر. و ما اینجا ماجرای این انسانهای مفلوک و درهمپاشیدن جامعهشون رو دنبال میکنیم... 🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅 وسطهای داستان از دوستام پرسیدم این کتاب چرا اینقدر مسخرهست؟ میشه بگید هر چیزی «نماد» چیه تا شاید به نظرم قضایا یه مقدار معنا پیدا کرد؟ و خب دوستان گفتن بینایی نماد حکمت و داناییه. گفتم خب الان چی شد یعنی؟ یهو با یه مریضی همه نادان شدن؟ که گفتن نه! نادان بودن علت بیماریه نه معلولش. یعنی کوری سراغ اونایی میاد که حکمت ندارن. با این حساب من تو کل ۵۰ درصد باقیموندهٔ کتاب حواسم رو جمع کردم که ببینم آیا به هیچ نشونهای برمیخورم مبنی بر اینکه چطور بین تمااااااام مردم شهر فقط زن دکتر دانا و حکیم بوده؟ میگفتم بالاخره «یه چیزی» باید باشه دیگه! نمیشه صرفا از حاصل کار نتیجه بگیریم چون ایشون کور نشده لابد حکیم بوده و بقیه نه! ولی خب به چنین توضیحی برنخوردم. در واقع مسئله از اونجا شروع شد که من اعتراض کردم این حد از سقوط در این زمان کوتاه صرفا به خاطر کور شدن واقعا توجیهپذیر نیست که جوابش این شد که کوری نماد داناییه. و بعد گفتم خب پس یعنی ملت کور که شدن یهو لامپ داناییشون خاموش شد و در لحظه خر شدن؟ که بحث رفت سر علت و معلول و باقی مواردی که بالاتر گفتم. (من البته اون موقع یه مشکل بزرگم نه با کورها که با بیناهای مسئول شهر بود) نویسنده هم که لطف کرده بود و وسط تعریف داستان هی اظهارنظر میکرد و شاید بگم موقع گوش دادن به بیشتر این افاضات اینطوری بودم که چی داری میگی برادر؟ چرا همینطور میبافی به هم؟ البته در خلال اعتراضاتم به کتاب، دوستان گفتن تو پس کلا با داستانهای غیرواقعیطور و این چیزا مشکل داری! نویسنده اومده از این فضای غیر رئال استفاده کرده تا حرفهاش رو بزنه، داستان واقعگرایانه نمیخونی که اینقدر انتظار منطق داری. و من، یک عدد فانتزیخون قهار که اصلا بدون کتاب فانتزی و تخیلی خوندن روزم شب نمیشه، جدا با همچین استدلالی برای توجیه ابعاد غیرمنطقی داستانها مشکل دارم... نمیخوام بگم همهٔ داستان برام غیرقابلباور و مسخره بود ولی خب اینقدر از این جنبهها داشت که بقیهٔ ابعادش رو تحتالشعاع قرار بده. در واقع موضوع جدا جالب بود، اینکه یه شهری یهو بدون هیچ توضیحی کور بشن میتونه ماجراهای خیلی جذاب و البته وحشتناکی رو به دنبال داشته باشه و باهاش میشه حرفهای اخلاقی-فلسفیطور زیادی زد! ولی خب، پیادهسازی این ایده اصلا پسندم نبود و کم کم دارم به این نتیجه میرسم که کلا از داستانهای «نمادین» خوشم نمیاد. به نظرم اینقدر راهکار برای اینکه صاف و مستقیم حرفت رو به زیبای هر چه تمامتر بگی وجود داره که نخوای درگیر این سطح از نمادپردازی بشی، خصوصا وقتی حالت آشکار ماجرا اینقدر ذهن دنبال منطق کسی مثل من رو آزار میده :) یعنی مثلا فرض کن آدم میتونه بگه کارخونهٔ اروکهایسازی سارومان و اون همه دود و دم و نابود کردن درختها نماد صنعتیشدن جامعهست (هر چند که فکر کنم خود تالکین این ارتباط رو انکار میکرد!) ولی به هر حال هر چی هست این قضیه بدون اینکه «نماد» در نظرش بگیری در بافت خود داستان معنی میده. و یا مسئلهٔ دزدهای زمان موموی میشاییل انده. ولی من همچین حرفی رو در مورد کوری نمیتونم بزنم و بدون تلاش وافر برای «نمادین» در نظر گرفتن همه چیز، ماجراها و واکنشها به نظرم به شدت کاریکاتوری و مسخره بودن. یه نکته رو هم میذارم بعد هشدار افشا. قبلش فقط بگم که از اجرای آقای رضا عمرانی طبق معمول راضی بودم 👌🏻 🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅 ⚠️ هشدار افشا ⚠️ وقتی داشتم در مورد کتاب غر میزدم دوستان گفتن حالا صبر کن برسی به پایانش بعد قضاوت کن. بعد من وقتی رسیدم به آخرش: 😐😐😐 الان So What?! جدا برام بیمعنی بود اینکه همونطور ناگهانی دوباره بیناییشون رو به دست آوردن... 6 32 سیده زینب موسوی 1404/3/31 معمای آرومونت آلفردجوزف هیچکاک 3.9 3 بچه که بودم (راهنمایی-دبیرستان اینا) خوراکم این کتابای کوچولوی کارآگاهی بود، کلی شرلوک هولمز و آگاتا کریستی خونده بودم. بعد دیگه کلا داستان جنایی از سرم افتاد 🫠 تا همین چند وقت پیش، که شروع کردم به خوندن جناییهای مخلوط! یعنی مثلا جنایی عاشقانه (مثل The Unknown Beloved) یا جنایی تاریخی (مثل The Frozen River) و واقعا از این سبک مخلوط خوشم اومد! (توجه کنید که هیچکدوم از این دوتایی که گفتم ترجمه نشدن 🚶🏻♀️) ولی خب هنوزم اصلا میلم به جنایی «خالی» نمیکشه 😅 این کتابم به اصرار خواهرم شروع کردم، رسما به زور داد دستم گفت بخون نظرت رو بگو 😄 میگفت داستانهاش «یه جوریه»، با جناییهای عادی فرق میکنه. و خب، واقعا هم به نظرم «یه جوری» بود 😶🌫️ البته من با توجه به اینکه خیلی وقته به صورت حرفهای جنایی نخوندم نمیتونم در مورد فرقش با بقیه قضاوت کنم. با این حال، میتونم بگم بیشتر داستانهاش یه حالت خاصی داشت. شاید مثلا یه حالت کلیداسرارطوری! البته تا جایی که یادمه در واقع میشه همهشون رو همچنان در دستهٔ رئال/واقعگرایانه قرار داد، به جز آخری! تو داستان آخری رسما پای ارواح وسط کشیده میشه و از این جهت به نظرم خیلی با بقیهٔ کتاب فرق داشت (البته اون وجههٔ کلیداسرارطوری تو یه سری داستانها مثل «چشم خائن» باعث میشه همچین کامل رئال رئال هم نباشه!). بعضی داستانها هم طوری بود که احتمالا اگه ادامه پیدا میکرد یه چیز جالبی از توش در میاومد، مثل «آخرین ایستگاه». بعضی از داستانها هم همچین منطق چفتوبستداری نداشت، که شاید بشه به کوتاه بودن ربطش داد. در کل ولی بد نبود، هر چند که اصولا اگه به خودم بود سراغش نمیرفتم 😅 خوندنش هم خیلی طول کشید و چون مجموعه داستان بود مشکلی نبود بینش خیلی فاصله بندازم. دیگه چند روز پیش در جریان روی آوردن به کتابهای چاپی این یکی رو هم بالاخره تموم کردم :) 0 15 سیده زینب موسوی 1404/3/30 عملیات احیا محمد حکم آبادی 4.6 49 این کتاب رو از نمایشگاه کتاب پارسال خریدم (تا جایی که یادمه اون موقع هنوز نسخهٔ الکترونیکی نداشت و همین الان هم الکترونیکیش گویا فقط تو فراکتاب موجوده). سر شرایط این روزها یادی از کتابهای چاپیم کردم و بعد از کمی بالاپایینکردن گزینههای موجود، دست گذاشتم رو این یکی. و خب، برخلاف روال معمولم یه روزه هم تمومش کردم :) واقعا کتاب دوستداشتنی و روونی بود. قصه سر احیای یه کارخونهٔ ورشکستهست، کارخونهٔ تولید الکتروموتور جمکو. اینقدر اوضاعی که در ابتدای کتاب از این کارخونه توصیف میشه خرابه که اگر انجام نشده بود و الان از آینده در موردش حرف نمیزدیم قطعا کسی باور نمیکرد چنین مورد ناامیدکنندهای رو بشه دوباره به زندگی برگردوند. ولی خب شد و فرآیند برگشت این کارخونه به زندگی واقعا تو این کتاب، جذاب روایت شده. این چیزا رو که میخونیم به صورت ملموس و عینی میفهمیم که واقعا «کار نشد نداره»! میتونیم هی بشینیم بگیم نمیشه، نمیتونم، فلانی سنگاندازی میکنه، مسئولین بدن و غیره، یا میتونیم مثل این آدما واقعا و با تمام وجود تلاش کنیم! البته اینجا هم سنگاندازی و اختلاس و این بند و بساطا پیدا میشه که موقع خوندنش با خودم میگفتم واقعا شما وجدان ندارید؟ بابا یه درصد احتمال نمیدید شاید قرار باشه اون دنیا بابت این مال مردم خوردن جواب پس بدید؟ ولی خب، مسئله اینجاست که قهرمانهای این داستان واقعی تونستن با وجود تمام این مشکلات این کارخونه رو به اوج برسونن. من مدل چیدن روایتها رو هم پسندیدم واقعا. کتاب به ۱۹ تا فصل/آچار! و یه سخن پایانی تقسیم شده و ۱۱ تا راوی داره که به جز اولی، عکس بقیه آخر کتاب اومده (من به هر فصل که میرسیدم اول میرفتم عکس راوی رو آخر کتاب نگاه میکردم و بعد ادامه میدادم 🙂). بعد تقریبا آخر هر فصل با چند جمله به فصل بعد وصل شده و یه سیر زمانی قشنگی از این مسیر پیشرفت نشون میده. خلاصه که خوندنش تجربهٔ دلچسبی بود و حس خوب خستگیناپذیری و توکل و کم نیاوردن و ما میتوانیم با خوندن این کتاب به دل و جون خواننده میشینه. قابل توصیه به همه هم هست به نظرم، از نوجوون تا بزرگسال. همه بخونید و لذت ببرید و به مردان و زنان پرتلاش این سرزمین افتخار کنید 😍 پ.ن.: اینجانب تو دانشگاه اصلا از درسهای قدرت و کنترل خوشم نمیاومد، خصوصا قدرت 😅 ولی خب تو این کتاب اینقدر جالب در مورد الکتروموتورها و کاربردهای بسیار متنوعشون حرف میزنه که حتی منم به این بخش از رشتهٔ برق علاقهمند شدم 😄 2 22 سیده زینب موسوی 1404/3/28 دختر سروان و داستان های دیگر آلکساندرسرگیویچ پوشکین 3.8 3 اولین کتابی که از پوشکین خوندم، در واقع گوش دادم :) قبل از نوشتن این مرور رفتم پیشگفتار کتاب رو از روی نسخهٔ الکترونیکی خوندم (این قسمت تو نسخهٔ صوتی خونده نشده) و تصویری که این پیشگفتار از پوشکین میداد به نظرم واقعا فراتر از اصل کتاب بود. در واقع اونطوری که فهمیدم گویا یه بخش قابل توجهی از آثار پوشکین به نظمه و نمیدونم شاید اصل قوتش تو این موارد باشه 🤔 به هر حال، من داستانهای این کتاب رو در مجموع دوست داشتم، ولی خب به نظرم ساده و بیپیچیدگی بودن. این کتاب در واقع شامل چهار داستان کوتاهه، دختر سروان، بوران، تابوتساز و متصدی چاپارخانه. طولانیترین داستان هم همین دختر سروانه که به نظرم قشنگترین هم بود و به نسبت، پیچشهای داستانی خوبی داشت. ولی خب، بازم برای من در حد تعریف پیشگفتار کتاب نبود. البته این برام جالب بود که گویا این داستان بر مبنای یه ماجرای واقعی تاریخی نوشته شده (هر چند که برخلاف چیزی که تو پیشگفتار میگه من احساس نکردم اینجا پوشکین در طرفداری از دهقانان و بر ضد نجیبزادگان و دستگاه حکومت حرفی زده باشه 🤔). داستان بوران واقعا عجیب بود، طوری که قشنگ بعد از تموم شدنش یه لحظه صوت رو متوقف کردم و گفتم: What the 😶 😅 نمیدونم آخه چطور میشه که اینطور بشه 😅 انگار حداقل نیاز به یه مقدار توضیح بیشتر داشت! داستان تابوتساز نکتهٔ خاصی نداشت و خوب بود. داستان متصدی چاپارخانه هم خوب بود، با یه پایان تلخ و شیرین. در کل همونطور که گفتم این کتاب یه مطالعهٔ ساده و سرراسته و فکر میکنم برای وقتهایی که آدم حوصلهٔ کتابهای پیچیده یا اعصابخردکن رو نداره گزینهٔ خوبی باشه. 0 13 سیده زینب موسوی 1404/3/25 خانواده تیبو: جلد چهارم روژه مارتن دوگار 4.4 27 مطالعهٔ مجموعهٔ خانوادهٔ تیبو یه سفر طولانی ۹ ماهه و پر فراز و نشیب بود. این مجموعه در واقع شامل هشت «کتاب» میشه که بین سالهای ۱۹۲۲ تا ۱۹۴۰ منتشر شدن (جالبه! الان به نظرم رسید پس وقتی آخرین کتاب رو منتشر میکرده جنگ جهانی دوم شروع شده بوده؟ اینطوری حس میکنم میشه نگاه کنایهآمیزتری به بحثهاش در مورد «صلح» بعد از جنگ جهانی اول داشت!). به نظرم این هشت کتاب واقعا در یه سطح نیستن و نوع تقسیمبندیشون بین این جهار «جلد» یه مقدار امتیازدهی به این جلدها رو سخت کرده. خودم به طور خاص کتاب پنجم و ششم (بخش بیشتر جلد دوم) و کتاب هشتم (حدود نصف جلد چهارم) رو خیلی دوست داشتم، در حدی که دلم بخواد دوباره بخونمشون (مخصوصا کتاب ششم و هشتم). حسم به کتاب اول و دوم و چهارم تقریبا خنثاست و در مورد کتاب سوم: 😐😐😐 کتاب هفتم هم طولانیترین کتاب این مجموعهست که تو کل جلد سوم و نصف ابتدایی همین جلد چهارم پخش شده. در نتیجه یه بخشی از نظرم در مورد نیمهٔ ابتدایی این جلد میشه همون مروری که برای جلد سوم نوشتم. یعنی همچنان اینجا هم با بحثهای بیپایان در مورد جنگ و تلاش سوسیالیستها برای جلوگیری از جنگ مواجهیم. ولی خب، این نیمه طوری رو مخم پیادهروی کرد که جدا حال و حوصلهای برای خوندن کتاب نداشتم و دائم با خودم فکر میکردم آیا بهتر نبود بعد از جلد دوم این مجموعه رو کنار میذاشتم تا باهاش تو اوج خداحافظی کرده باشم؟! حالا در مورد اینکه مشکلم با این بخشهای پایانی کتاب هفتم چی بود بعد از هشدار افشا بیشتر توضیح میدم. ولی در نهایت اونقدر از نیمهٔ دوم این جلد، یعنی کتاب هشتم، خوشم اومد که به نظرم رسید به تحمل نیمهٔ اولش میارزید و میتونم بگم در نهایت از خوندن این مجموعه جدا راضیام. ولی آیا توصیهش میکنم؟ نمیدونم! شاید نه به همه. به هر حال، همونطور که گفتم همهٔ کتاب در یه سطح نیست و یه سری تیکههای نه چندان جالب رو باید رد کنی تا برسی به بخشهای خوبش! متأسفانه بیشتر حرفی هم که میخوام در مورد این جلد بگم پایان کار شخصیتها رو لو میده و بنابراین، مجبورم بذارمش بعد هشدار افشا! البته میتونم به بخش تاریخی کتاب یه اشارهای بکنم، که میشه مربوط به ماجراهای جنگ جهانی اول. من حس میکنم این تیکهها برای کسی که کلا از قبل یه آشنایی با سیر وقایع و بستر سیاسی ماجراها نداشته باشه حوصلهسربر و گیجکنندهست و نویسنده یه بخشهای مهمی از این تاریخ رو کلا نادیده گرفته و یه سری بخشهای دیگه رو با خوشخیالی مطرح کرده (مثل نقش آمریکا در پایان دادن به جنگ که شاید بگیم در واقع نصفه موند). البته که قطعا هر ماجرای تاریخی رو میشه از چندین زاویهدید روایت کرد... با این حال، حس میکنم این کتاب با وجود این همه بحث در مورد جنگ جهانی اونقدرها دید درستی از این واقعه نمیده (مگر احتمالا در مورد تلاش بیتأثیر سوسیالیستها در جلوگیری از جنگ!). هر چند، از نظر ابعاد انسانی افراد درگیر در جنگ قطعا خیلی گزینه خوبیه. دیگه بقیه بحث باید بره بعد از هشدار افشا :) 🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅 ⚠️ هشدار افشا ⚠️ اون قضیهٔ افشاکننده اینه: هر دو پسر تیبو آخر این کتاب میمیرن، یکی در جریان یه عملیات احمقانه برای جلوگیری از جنگ و یکی در اثر استنشاق گازهای شیمیایی در جبهه. در مورد مرگ ژاک (کتاب هفتم) باید بگم که پایانی که نویسنده برای این پسرک بدبخت در نظر گرفته بود به نظرم واقعا مسخره و اعصابخردکن اومد. و برخلاف یه سری از دوستان من اصلا این رو یه پایان «طبیعی» برای طرز تفکر ژاک نمیدونم و به نظرم نویسنده اصلا نتونست این رفتار رو تو سیر داستان درست بگنجونه. اینجا احساس میکردم انگار دوگار میخواست از سوسیالیستها انتقام بگیره 🙄 مخصوصا بعد از اووووون همه صفحه از بحثهای بیپایان این گروه برای پایان جنگ. یه جورایی تو این مایهها که بله شماها خیلیهاتون خیلی بچههای خوب و معصومی بودید ولی خب، بسیار هم از مرحله پرت تشریف داشتید و همه در توهم سیر میکردید 🙄 و کلا نوع شخصیتپردازی نویسنده برای ژاک به نظرم یکی از نقاط ضعف کتاب بود که البته این ناپیوستگی به عنوان یکی از عناصر شخصیتی این بشر مطرح میشد! همین موضوع رو در مورد سیر شخصیتیای که نویسنده برای ژنی در نظر گرفته بود هم میتونم بگم که خب تو مرور جلد سوم هم بهش اشاره کردم و اینجا چیز اضافهتری نداشت. و بعد مرگ آنتوان... اینجا نویسنده باز یه رویارویی طولانی با مرگ رو پیش چشممون میآره... و این مواجهه با مرگ چقدر تکاندهنده بود. حدود ۱۰۰ صفحه از این کتاب هشتم به یادداشتهای آنتوان اختصاص داده شده، یادداشتهای مردی که میدونه چند ماه دیگه بیشتر زنده نیست... بگم که برخلاف خیلی از خوانندههای این مجموعه، من از اول اصلا از آنتوان خوشم نمیاومد و این مرد بارها در طول مسیر رو مخم پیادهروی کرد، ولی تو این کتاب هشتم در مجموع شخصیت خیلی بهتری از خودش نشون داد و موقع خوندن این یادداشتها با خودم میگفتم اگه از اول مثل بعضی از دوستان عاشق آنتوان بودم قطعا اینجاها گریهم میگرفت. جالبه که من تقریبا دو جا تو این مجموعه واقعا با آنتوان احساس نزدیکی کردم، یه جا موقع بحث با کشیش آخر جلد دوم (کتاب ششم) و یه جا موقع خوندن این یادداشتها، ولی هر دو جا هم در واقع بیشتر باهاش مخالف بودم! موضوع در واقع جوابهایی نبود که آنتوان و نویسنده به این سوالهای بنیادین میدادن، بلکه اصل، طرح مسئله بود و در مورد این یادداشتها مسئله مواجهه با مرگ، که البته تو کتاب ششم هم باهاش روبهرو شدیم و اونجا هم برای من یکی از تأثیرگذارترین و تفکربرانگیزترین بخشهایی بود که تو عمرم خوندم. ولی همینجا یه مشکلی پیش میاد. اونجا تو کتاب ششم ما از دید یه آدم بسیار مذهبی با مرگ درگیر بودیم و اینجا از دید یه آدم خداناباور. و نویسنده به نظرم نشون داد که بیشتر طرف دومی رو میگیره تا اولی رو (و شاید بشه این رو در مورد کل قضیه رشد شخصیتی آنتوان تو این کتاب گفت که حس میکنم به شخصیت خود نویسنده خیلی نزدیک باشه). البته که من همچنان خیلی با مباحث مطرحشده در مورد اول احساس نزدیکی و همذاتپنداری میکنم، یعنی به نظرم نویسنده خیلی خوب تونسته بود لحظههای احتضار یه انسان مذهبی رو دربیاره و اینجا حتی اصلا مهم نبود که اون مذهب به طور خاص چیه. ولی با این حال، مدل درگیری با مرگ این موجود بیایمان رو طوری نوشته بود که بگی خب این از اون مورد قبلی جدا بهتر بود و با آرامش بیشتری پیش رفت. حالا گفتم برای خودم بیشتر از جوابهای نویسنده، طرح سوالهاش مهم بود و حسی که در درونم به وجود میآورد. چون فکر میکنم، حداقل تا یه سطحی، بین نوع رویکردها در برابر مرگ برای همه انسانها با هر نوع اعتقادی شباهتهای زیادی داره و این بخشها واقعا با ذهن و دلم ارتباط عمیقی برقرار کرد و با خودم میگفتم کاش میشد باز برگردم و بخونمشون و بیشتر در موردشون فکر کنم... 0 13 سیده زینب موسوی 1404/3/22 پرنده خارزار کالین مک کالو 4.1 23 اولین کتاب ناتمام رهاشدهٔ ۱۴۰۴ (حدود ۵۰ درصد). بعد از تصمیم به رها کردن کتاب رفتم خلاصهٔ نیمهٔ دوم رو تو نت خوندم و جدا خوشحال شدم از تصمیمی که گرفتم 😐 (ممنون از دوستانی که باعث شدن به طور جدی به این موضوع فکر کنم و در نهایت انجامش بدم🌹). این از اون کتابهاست که درک امتیاز بالاش تو گودریدز برام سخته جدا و بعد از مواجه شدن باهاش به خاطر تمام حرفهای بدی که در مورد کتابهای «جین ایر» و «شمال و جنوب» زدم عذاب وجدان گرفتم، مخصوصا جین ایر 😄. کتاب شخصیتهای متعددی داره و در نیوزیلند و استرالیا اتفاق میافته. البته شخصیت اصلی دختریه به اسم مگهان/مگی. از جهت موقعیت مکانی واقعا میتونست جالب باشه از اونجایی که تا به حال کتابی از استرالیا نخونده بودم و آشنایی خاصی با نوع زندگی مردم اونجا نداشتم. ولی خب، شخصیتها اینقدر نچسب بودن و سیر وقایع اینقدر رومخ بود که این مکان بکر نتونه به جذابیت کتاب کمکی کنه (از نظر من البته). اون چیزی هم که بیشتر از همه باعث شد از این کتاب بدم بیاد ماجراهای عشقیش بود که همه یه جوری بودن. حالا من که کلا از این نوع طرح داستانها جدا بدم میاد، ولی خب متأسفانه کتاب جنبههای دیگهای نداشت که بتونه برام این قضیه رو جبران کنه، مثلا دریغ از یه شخصیت که بتونم دوستش داشته باشم (یکی بود که اونم حدود ۴۰ درصد مرد). یعنی در واقع نتونستم هیچگونه ارتباط عاطفی با شخصیتها برقرار کنم یا به هر حال طور دیگه از داستان استفاده ببرم... دیگه توضیحات بیشتر رو میذارم بعد از هشدار افشا 🚶🏻♀️ قبلش بگم که سانسور کتاب هم خیلی زیاده و البته خودم انتظار نداشتم یه کتاب مربوط به سال ۱۹۷۷ اینقدر صحنهٔ باز جنسی داشته باشه، تازه من دیگه موارد جلوتر از ۵۰ درصد رو چک نکردم که میدونم هست! (یکی از صحنههایی که خیلی ازش بدم اومد مثلا قلفتی تو ترجمه حذف شده بود...). 🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅 ⚠️ هشدار افشا ⚠️ یه مادر به شدت بیاحساس داریم که فقط کارش زاییدن بچه و تر و خشک کردنشونه. چرا؟ چون قبلا تو یه رابطهٔ نامشروع بچهدار شده و خانواده مجبورش کردن بعدا با این مرد ازدواج کنه. حالا کار نداریم که این مرد خیلی آدم خوب و مهربونیه و خیلی دوستش داره. و این خانوم تازه بعد مرگش میفهمه چقدر خودشم دوستش داشته (البته لطف میکنه بعدش همچنان همون سنگی که بود باقی میمونه). این خانوم فقطططط همین پسر اول رو دوست داره و میزان بیاعتناییش به بقیه خصوصا دختر خانواده یکی از دلایل به وجود اومدن اتفاقات بد بعدیه. بعد عشق این پسر هم به این مادر یه جاهایی واقعا یه جوری بود! یعنی از حد یه رابطهٔ عادی مادر-فرزندی فراتر میرفت و به حد رقابت با مرد خانواده میرسید. و گل سرسبد کتاب، پدر رالف 😐 این آقا یه کشیش بسیار خوشقیافهٔ ۲۸ سالهست که در نگاه اول عاشق دخترک ۱۰ سالهٔ این خانواده یعنی همون مگی میشه 😐 من هی سعی میکردم از این عشق چیزی به جز پدوفیلی برداشت کنم و بگم نه، مثل دخترش یا خواهرش مگی رو دوست داره ولی نمیشد. این که خودش یه جوری بود هیچی، یه بیوهزن ۶۵ ساله هم هست که از این کشیشه خوشش میاد و به خاطر این عشق به این دختره که میشه برادرزادهش به شدت حسودی میکنه و تهش زهرش رو میریزه 😐 یعنی شما فقط بازهٔ سنی روابط عشقی رو ببینید تو این کتاب 😐 به هر حال این آقای کشیش اینقدر دور و بر دخترک میپلکه که اونم تا به بلوغ میرسه به جز این کشیش کسی رو نمیخواد. ولی خب، این آقا کشیش کاتولیکه، در نتیجه دختره رو ول میکنه تا به جاهطلبیهاش برسه (بله، جاهطلبی! یعنی این مرد شاید بشه گفت در حد مضحک بودن عاشق اسقف شدن و پیشرفت تو مقامات کلیسا نشون داده شده بود). دخترک سرخورده هم بعدا میره با یه آدم عوضی ازدواج میکنه فقط به این دلیل که از نظر تیپ و قیافه شبیه این جناب کشیشه. بعد که میفهمه چه خبطی کرده سرخوردهتر میشه و اینجا جناب کشیش که شده اسقف سرمیرسه و بالاخره به عشقش جواب میده و حاملهش میکنه 😐 دختره هم در دم از شوهره طلاق میگیره (بعد آخرین رابطه تا بتونه بگه بچه واسه اونه) و برمیگرده خونهشون. دیگه میگذره و کشیشه این پسر رو زیر پر و بال میگیره بدون اینکه ذرهای احتمال بده این پسر خوشقیافه که خیلی شبیه خودشه ممکنه پسر خودش باشه 😐 و دیگه باقی ماجرا تا مرگ این پسر (کلا نویسنده خیلی از اینکه سر این خانواده بلا بیاره خوشش میاومد)... نکات رو مخ البته به این موارد ختم نمیشد ولی خب اصلش اینا بود 🚶🏻♀️ 10 21 سیده زینب موسوی 1404/3/19 دشت های سوزان صادق کرمیار 4.1 12 ماجرای کتاب مربوط میشه به خوزستان اواخر قرن ۱۹م و اوایل قرن ۲۰م. وقتی که با مرگ شیخ المشایخ اوضاع به هم میریزه و انگلیس هم این وسط از آب گلآلود ماهی میگیره.... 🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅 راستش به نظرم نیمهٔ اول کتاب بهتر از نیمهٔ دومش بود و بعضی جاها بهم حس واقعی بودن و تاریخی بودن نمیداد 🤔 شاید لازم بود نویسنده بستر تاریخی کار رو بازتر کنه و بیشتر شرح بده... یه چند تا ایراد جزئیتر هم دارم که بعد از هشدار افشا میگم، به طور سربسته اینکه حس میکردم عمق و قوت شخصیتپردازی و داستانپردازی یه جورایی با پیشرفت کتاب آب میرفت و از رنگ و رو میافتاد 😅 راستی از اجرای نسخهٔ صوتی هم در مجموع راضی بودم. 🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅 ⚠️ هشدار افشا ⚠️ ما اول کتاب یه شخصیت زن به شدت قوی، و البته رومخ!، داریم به اسم ترکان خاتون، که حتی نمایندهٔ شاه هم جرئت نمیکنه روی حرفش حرف بزنه! این سرکار علیه یک عدد پلنگ! دستآموز داره که همه جا دنبالش میره و همه رو هم باهاش تهدید میکنه. بعد که خزعل مزعل رو میکشه، ترکان خاتون پلنگ نامبرده رو میندازه به جون مباشر کاخ که فتنهانگیز اصلی بوده و بعد خزعل هم دستور میده پلنگ رو بکشن. بعد چی میشه؟ اون زن فوق قوی تبدیل میشه به یه شبح که حتی خودش رو تمیز نمیکنه و کلا از صحنهٔ کتاب حذف میشه! همین؟! یعنی کلللللل شخصیت این زن به اون پلنگ بند بود؟! و تازه همین بانو که اول کتاب مرکز فتنهانگیزیها بود و دوست جونجونی انگلیسیها، چند بار اون آخرا چند تا جملهٔ عتابآمیز به خزعل در مورد نوع برخوردش با طوایف و نزدیکی به انگلیس میگه! (با همون حالت شبحوار) گویا مرگ پلنگ کلا وجدان این خانوم رو هم بیدار کرد 🚶🏻♀️ باز یه شخصیت زن قوی دیگه داریم که برای خودش تفنگکشیه و به قول مادرش چشماش پلنگ داره و وای به حال شوهرش! اول کتاب هم این مادهپلنگ بدون توجه به حرف اطرافیان سر یه سوءظن راه میافته میره برای طایفهٔ بغلی شاخ و شونه میکشه. حالا این وسط سر اتفاقاتی عاشق همونی میشه که باهاش مشکل داشت و بعد کلی دنگ و فنگ با هم ازدواج میکنن. باز اینجا بعد ازدواج انگار این دختر کلا میشه مدل زنهای دیگه که نهایت نقشش قلیون آوردن برای شوهرش و این چیزاست. من اصلا با اینکه زنی اینطوری باشه مشکلی ندارما، فقط نمیفهمم هدف نویسنده چی بود که اول کار دختری به این ورپریدگی نشونمون داد و بعد کلا اینطوری تبدیلش کرد به همون حالت عادی زنهای قبیله. یعنی واقعا این روند اصلا طبیعی نبود. مسئلهٔ بعدی رو نمیدونم دقیقا چطور مطرح کنم. حس میکنم نویسنده اصلا نتونسته بود صحنههای مرگ رو خوب دربیاره. مثلا من تقریبا هیچ حسی تو صحنهٔ مرگ سید محمد نداشتم. البته این موضوع رو بیشتر به این ربط میدم که کلا انگار نیمهٔ دوم کتاب از رنگ و رو رفته بود... یه جاهایی هم حس میکردم گرهی وجود نداره و همه چی خیلی راحت حل میشه و مخصوصا به نظرم پایان کتاب جای کار بیشتری داشت... 0 5 سیده زینب موسوی 1404/3/14 مرد داستان فروش یوستین گوردر 3.4 7 این کتاب در واقع یه تکگوییه. راوی داره داستان زندگیش رو از اول برامون تعریف میکنه تا بفهمیم چی شد که الان از ترس جونش تو یه هتل پنهان شده... و این آدم واقعا موجود عجیبیه، یه نابغه با تخیلی بینهایت. کسی که سرش پر از هزاران ایده و داستانه ولی دقیقا همین تزاحم ایدهها باعث میشه هیچوقت به فکر نویسنده شدن نیفته. در نتیجه چی کار میکنه؟ تبدیل میشه به یه مرکز توزیع ایده و این بذرهای آماده رو به نویسندهها میفروشه... 🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅 شخصیت این آدم از بچگی به مذاقم خوش نیومد. خیلی عجیب و غریب و تودار و بسیار بزرگتر از سنش بود. بزرگ هم که شد همین بود، با این تفاوت که ارتباط با زنهای بیشمار هم بهش اضافه شد. با این حال، وقتی قضیه خطرناک شد اصلا دلم نمیخواست اتفاقی براش بیفته و خودم از این حس تعجب کردم! کلا هم نیمهٔ دوم داستان به نظرم واقعا جالبتر و پرکششتر از نیمهٔ اولش بود. و بعد اتفاقات فصلهای آخر... پایان کتاب هم باز بود و برخلاف روال همیشگیم از این پایان باز خوشم اومد و انتظارش رو هم نداشتم. ولی با خودم میگم گوردر با این داستان چی میخواست بگه؟ چون من از این نویسنده کم نخوندم (با این کتاب، ۷ تا) و تا جایی که یادمه همیشه یه حرف مهمی در مورد زندگی و فلسفه و اینجور چیزها تو کتابهاش پیدا میشد. ولی در مورد این یکی مطمئن نیستم... اجرای صوتی کتاب هم خوب بود 👌🏻 0 16 سیده زینب موسوی 1404/3/13 سیطره کیانوش گلزارراغب 4.1 8 این کتاب شرح یه نفوذ به دل حزب کوملهست. با این توضیح، خودم اول فکر میکردم با داستانی مربوط به زمان جنگ تحمیلی طرفم. ولی با شروع کتاب متوجه شدم قضیه مربوط به سالها بعد از جنگه، زمانی که پایگاه رسمی حزب کومله به کردستان عراق منتقل شده. من تا به حال سه کتاب از این نویسنده خوندم، عصرهای کریسکان، شنام و حالا این یکی. اولی رو که خیلی دوست داشتم (دو بار هم بهش گوش دادم!)، از دومی چندان خوشم نیومد و این سومی یه چیزی بین این دو تا بود. امتیازی هم که دادم یه مقدار با ارفاقه. راوی شخصیت جالبی داشت و اوایل کتاب کلا از کلهخریش در شگفت بودم 😅 یعنی پسرهٔ خل همینطوری سرش رو انداخت پایین رفت عراق که بره به حزب کومله نفوذ کنه 😐😅 روایت هم تقریبا سرراست بود و پیچیدگی خاصی نداشت، ولی بعضی جاها اینقدر اسم پشت هم میاومد که جدا قاطی میکردم کی به کیه! همچنین، شاید بهتر بود مثلا یه مقدار بیشتر در مورد تأثیر کومله تو حال حاضر ایران توضیح میداد تا ارزش این نفوذ مشخصتر بشه. البته یه چیزایی در مورد تیمهای شناسایی یا احیانا تروریستی که به ایران میفرستادن گفت، ولی خیلی مبهم و کم بود. برای همین به نظرم خواننده شاید خیلی درست درک نکنه اصلا چرا باید یکی این همه سال به چنین کار پرخطری دست بزنه... مخصوصا از این جهت که وسط یه سری کمونیست ضد مذهب باید به خیلی کارها تن بده و از خیلیهای دیگه چشم بپوشه! مثلا راوی چیز خاصی در مورد نماز خوندنش نمیگه ولی قاعدتا وقتی دائم تو چشم بقیه بوده نمیتونسته نماز بخونه و یا یه جا خیلی کوتاه به یه ازدواج تشکیلاتی اشاره میکنه و بعد دیگه حرفی ازش نمیزنه. واقعا نفوذ وسط آدمایی که اعتقاداتشون ۱۸۰ درجه باهات در تضاده خیلی سخته، خودم که حتی نمیتونم بهش فکر کنم 😨 همینطور انتظار داشتم به روزهای بعد از بازگشت به ایران هم بیشتر پرداخته بشه... راستی از اجرای صوتی راضی بودم 👌🏻 5 21 سیده زینب موسوی 1404/3/10 The Fox Wife یانگزه چو 4.0 1 یه فانتزی تاریخی مربوط به اوایل قرن بیستم و سالهای آخر سلسلهٔ چینگ، آخرین دودمان پادشاهی چین :) داستان دو زاویهدید داشت، یه روباه! و یه کارآگاه خصوصی. همهٔ ماجراها هم حول همین «روباه»ها میگذره، موجوداتی نامیرا که میتونن به انسان تبدیل بشن و تقریبا کسی نمیتونه در برابر چهرههای زیبا و جادوی خاصشون مقاومت کنه. حالا بائو، همون کارآگاه خصوصی، درگیر تعیین هویت جسد دختری شده که دم در یه رستوران یخ زده و از اون طرف اسنو، همون خانوم روباه، داره دنبال مردی میگرده که بچهش رو کشته... 🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅 به نظرم داستان روند قابل قبولی داشت و شخصیتپردازیها هم خوب بود. اونقدری بود که من تهش نگران شخصیتها شده باشم :) فضای چینی-ژاپنی کتاب رو هم دوست داشتم. یه مقداری هم باعث شد یاد یکی از مجموعههای موردعلاقهم بیفتم 😍 اونجا هم روباه داشتیم و حتی یه اسم مشابه (وسوسه شدم برم دوباره اون مجموعه رو مرور کنم ولی خب با توجه به وقت کمم تو این روزا در برابر این وسوسه مقاومت کردم 😮💨). بیعیب و نقص نبود و یه سری سوالات مهم رو بیجواب گذاشت، ولی در مجموع از خوندنش لذت بردم و به نظرم ارزش ترجمه شدن داره (قطعا از خیلی از فانتزیهایی که بعضاً دو تا دو تا ترجمه میشه بهتر بود 🙄). 7 40 سیده زینب موسوی 1404/3/8 غول مدفون کازوئو ایشی گورو 3.6 30 با وجود امتیاز کمش تو گودریدز (خیلی کم! حدود ۳/۶) انتظار داشتم بتونم دوستش داشته باشم، ولی خب... (هر بار هی بیشتر به این باور میرسم که بعیده از کتابای زیر ۴ ستاره خوشم بیاد و بهتره اصلا نرم سراغشون 🚶🏻♀️) 🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅 تو این کتاب با انگلستان زمان شاه آرتور طرفیم (البته در واقع یه چند سالی بعد از مرگ شاه آرتور). اوضاع هم اصلا عادی نیست. سرزمین پر از دیوهاییه که اگه حواست نباشه شکارشون میشی، و از اون مهمتر، همهٔ مردم دچار فراموشی عجیبی شدن، طوری که حتی مهمترین رخدادهای زندگیشون رو به یاد نمیآرن و وسط دعوا یهو یادشون میره اصلا داشتن سر چی بحث میکردن. تو همچین اوضاعی یه زن و شوهر پیر به نامهای اَکسل و بئاتریس راهی سفری برای دیدن پسرشون میشن، پسری که سالها ندیدنش و فکر میکنن تو روستایی همون نزدیکیها ساکن شده... تو راه هم با جنگجویی از کشور همسایه برخورد میکنن که به نظر میرسه برای مأموریت مهمی پا به این سرزمین گذاشته و شوالیهٔ پیری که سالهاست با هدف کشتن یه مادهاژدها در این زمینها پرسه میزنه... 🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅 خب در مورد این کتاب چی میتونم بگم؟ مثلا اینکه روند کند و خستهکنندهای داشت؟ یا اینکه متوجه نشدم یه سری عناصر رو اصلا واسه چی انداخته بود وسط داستان؟ یا اینکه با چیزی که به نظرم تهش میخواست بگه مشکل داشتم؟ شاید هر کدوم از این مواردی که به نظر من اینقدر بیمعنی میرسید «نماد»هایی بالاتر از سطح درکم بوده باشن و شاید برداشتم از حرف نهایی نویسنده اشتباه باشه 🤷🏻♀️ به هر حال از این کتاب خوشم نیومد و در این باره بعد از هشدار افشا دقیقتر توضیح میدم... قبلش بگم اجرای نسخهٔ صوتی آوانامه با گویندههای مختلفی که داشت واقعا خوب بود و ازش راضی بودم (به جز صداگذاری برای یکی از شخصیتها که البته خیلی نقش کمی داشت و شاید چند دقیقه بیشتر صحبت نکرد). در نتیجه، اگرم یه وقت خواستید برید سراغ این کتاب نسخهٔ صوتی گزینهٔ خوبیه. 🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅 ⚠️ هشدار افشا ⚠️ خب. آخر داستان میفهمیم این فراموشی که از نَفَس کوئریکِ اژدها ناشی شده در واقع به دستور جناب آرتور و با جادوی مرلین اتفاق افتاده (البته این مسئله خیلی قبل از رسیدن به آخر داستان تقریبا مشخص شد). چرا؟ چون آرتور و ارتش برایتونش اومدن «برای جلوگیری از جنگهای بیشتر» زن و بچههای ساکسون رو قتل عام کردن (با این استدلال که دیگه کسی نمونه که بخواد باهاشون بجنگه 😐) و بعد کاری کردن تا همه همه چیز رو فراموش کنن و در نتیجه «صلح» برقرار بشه. و واقعا هم تا سالها برایتونها و ساکسونها کنار هم در کمال آرامش زندگی کردن (بله درسته، هنوز کلی ساکسون باقی مونده بوده، خب آرتور عزیزم وقتی نمیتونی یه کاری رو درست انجام بدی بهتره کلا انجامش ندی 🙄 جدا فک نکنم موردهای زیادی از نسلکشی کااامل در تاریخ وجود داشته باشه و بنابراین استدلال آرتور و همراهانش از اساس مسخره بود. میگید خب این همه نسلکشی که واقعا اتفاق افتاده چی؟ میگم حرفم اصل این کار نیست، هدفیه که براش بیان شد، بگذریم). حالا ویستن، همون جنگجوی ساکسون که گفتم، میاد و بعد از کلی ماجرا بالاخره کوئریک رو میکشه تا ملت حافظهشون رو به دست بیارن، چرا؟ تا ساکسونها همه چیز یادشون بیاد و از برایتونها انتقام بگیرن. خب، وسطای داستان آدم واقعا از قساوت آرتور و لشگرش منزجر میشه. و من اینجا یاد همهٔ بلاهایی افتادم که دولت فخیمهٔ انگلیس سر مردم دنیا آورده و بعد با تحریف تاریخ کاری کرده تا این ملتها همهٔ اون ماجراها رو «فراموش» کنن. ولی حس آخر کتاب چی بود؟ حس یه نفرت بیپایه، اونجا که ویستن پسربچهای که همراهش بوده رو مجبور میکنه قسم بخوره برای همیشه از هممممهٔ برایتونها متنفر باشه و خودش هم غصه میخوره چرا یه مقدار دلش به خاطر این چند وقت زندگی کنار برایتونها نسبت بهشون نرم شده. یعنی قشنگ تهش به جای اینکه از دست برایتونها عصبانی باشیم از دست ویستن ساکسون ناراحت میشیم و با خودمون میگیم بسه دیگه، این همه نفرت خوب نیست. بالاخره باید یه وقتی این چرخهٔ خشونت شکسته بشه و انگار چارهای جز یه فراموشی جادویی نداره و یا به هر حال بخشیدن عاملین نسلکشی (که به نظر نویسنده اینم ممکن نیست و تنها چارهش همون فراموشیه). البته نویسنده به ما چیزی از پیشینهٔ این دو ملت نمیگه و نمیدونیم قبلش کی کی رو کشته بوده و کی به کی ظلم کرده، ولی اگه بخوایم ماجرا رو از همین زمان داستان در نظر بگیریم ظلم نابخشودنی از برایتونها بوده. و آیا واقعا کار درست اینه که یه ملتی یکی دیگه رو «قتل عام» کنه و اون یکی «ببخشه»؟ که چی؟ که خشونت متوقف بشه؟ واقعا راه توقف خشونت اینه؟ و بعد پایان ماجرای اکسل و بئاتریس. اون قایق در واقع مرگ بود؟ و چی شد که از هم جدا شدن؟ آیا به زعم بعضی از خوانندهها میخواست بگه هر کس تنها میمیره؟ یا به زعم بقیه میخواست بگه بئاتریس اکسل رو نبخشید؟ به نظر من این گزینهٔ دوم خیلی به رفتار بئاتریس نمیاومد. البته که در این صورت خیلی باید پررو بوده باشه! این زن به شوهرش خیانت کرد و پسرشون که شاهد ماجرا بود گذاشت رفت. بعداً این پسر طاعون گرفت و مرد و اکسل سر ناراحتی از بئاتریس نذاشت بره سر قبر پسرش. الان جدا کسی که نباید بخشیده میشد اکسل بود؟ 🙄 البته که کتاب هیچگونه زمینهٔ درستی از ماجرا بهمون نمیده که بتونیم بهتر در مورد میزان مقصر بودن هر کس قضاوت کنیم، ولی فکر نمیکنم اینجا اکسل بیشتر مقصر بوده باشه. به هر حال کتاب پایان مبهمی داشت و همچین اتفاقی به من یکی حس بدی داد. کلی سوال بیجواب دیگه هم این وسط باقی موند. مثلا قضیهٔ مادر ادوین چی شد دقیقا؟ آیا صداهایی که میشنید کلا صدای کوئریک بود؟ اون تیکه که گفت تو یه قاطری دور گاری بچرخ دقیقا یعنی چی؟! یا اون دختره که دستبسته پیداش کرد کی بود؟ یا غیر از اون چرا کلا فراموشی رو اکسل اثر کمتری داشت؟ یا هدف نویسنده از آوردن اون ماجرای رودخونه چی بود؟ یا اون صومعه و راهبها چی بودن اون وسط؟ یا نقش دیوها چی بود؟ و احتمالا موارد دیگهای که فراموش کردم 😏 2 32 سیده زینب موسوی 1404/3/4 کشتن کتابفروش سعدمحمد رحیم 3.1 9 تا جایی که یادم میاد از ادبیات عرب خیلی کم خوندم، الان مواردی که به ذهنم میاد «خار و میخک» اثر شهید یحیی السنوار و «سفر به سرزمینهای غریب» اثر سوفیا نمره، هر دو اهل فلسطین. و این احتمالا اولین کتابیه که از یه نویسندهٔ عراقی میخونم. توضیح داستان خیلی جذاب بود، کتابفروشی به نام محمود مرزوق در بعقوبه، یکی از شهرهای عراق، به قتل میرسه و مردی ناشناس از یه روزنامهنگار مطرح عراقی میخواد که کتابی در مورد این کتابفروش بنویسه، پیرمردی که شخصیت خیلی خاصی داشته و در طول سالهای زندگیش حوادث سیاسی/اجتماعی زیادی رو به چشم دیده. این روزنامهنگار با قبول این درخواست به شهر بعقوبه سفر میکنه و با مصاحبه با افراد و بررسی دفتر یادداشتهای محمود مرزوق سعی میکنه تیکههای پازل این زندگی پر فراز و نشیب رو تکمیل کنه و در صورت امکان از دلیل وقوع این قتل پرده برداره... 🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅 این توضیحات نوید یه ماجرای جنایی با چاشنی تاریخ رو میداد و بنابراین برام جذابیت زیادی داشت. ولی خب، در نهایت چندان ازش خوشم نیومد... رازآلودگی ابتدای داستان واقعا جذاب بود و گره خوردنش به بحثهای تاریخی اوایل اشغال عراق توسط آمریکا جالبترش میکرد. با این حال، هر چی پیش میرفت مرزوق بیشتر از چشمم میافتاد. توصیفاتش از زنهایی که باهاشون در ارتباط بود و کلا ولنگاری جنسیش باعث شد حس خوبی بهش نداشته باشم. یه سری وقتها اینطوری بودم که باشه! بیزحمت هر وقت از توصیف لبهای شهوتآلود و رانهای فلان و بهمان دخترا خسته شدی بقیهٔ داستان رو هم تعریف کن ببینیم به کجا میرسه 🙄 ولی باز اینا در برابر چیزی که نویسنده یهو آخر کتاب انداخت وسط داستان چیزی نبود 😐 در این مورد بعد از هشدار افشا بیشتر توضیح میدم... در نهایت اینکه واقعا به نظرم داستان همچین ایدهای خیلی میتونست جذابتر از این حرفها از آب دربیاد و علیرغم انتظارم، بیشتر کتاب واقعا خستهکننده بود. من البته نسخهٔ صوتی رو گوش دادم و با توجه به صبر بسیار بالاترم در برابر کتابهای صوتی، دیگه خودتون قضاوت کنید که شکایتم از حوصلهسربر بودن یه کتاب صوتی یعنی چی! 🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅 ⚠️ هشدار افشا ⚠️ همونطور که گفتم یهو آخر آخر داستان نویسنده با آوردن یه نامه از یکی از آشنایان مرزوق کل دید ما به شخصیت این پیرمرد رو کن فیکون میکنه. گفتم که اعصابم از زندگی عشقی و جنسی مرزوق خرد میشد ولی بازم تو اونا عشق بود! تو این نامه مرزوق فقط یه موجود منحرف جنسی نشون داده میشه که جدا حال آدم رو بهم میزنه. اینکه چطور به یه دختر بدبخت کشاورز تجاوز کرده و چطور با دخترهای فاحشه برخورد میکرده و یا اینکه چطور فلان معشوقهش رو خودش به نیروهای امنیتی لو داده و یا اون یکی رو به خاطر بیماری رها کرده و غیره (که روایت خودش از این وقایع بسیار متفاوت بود). یعنی تمام نکات مثبت گزارشهای قبلی با این نامه برعکس شده بود. مسئله اینجاست که نویسنده هیچ توضیحی در مورد این نامه نداد، صرفا گفت من این نامه رو همونطور به دستم رسیده بدون حذفیات اینجا میارم. حتی یه ذره در این مورد بحث نکرد که حالا چطور باید این تناقضات رو حل کنیم؟ آیا میخواست بگه دید افراد مختلف به یه آدم میتونه خیلی متفاوت باشه؟ که یعنی مثلا تهش نمیتونیم قضاوت کاملی داشته باشیم و فقط یه مشت مشاهدهٔ بعضا متناقض داریم؟ شاید. ولی به نظرم این کار رو اصلا خوب انجام نداد. بهتر این بود که حداقل کمی در مورد این ادعاهای جدید بحث میکرد یا در موردش از دو نفر دیگه هم میپرسید! قضیهٔ اون دختره رباب هم به نظرم درست باز نشده بود تا جایی که غیرمنطقی به نظر میرسید. چرا باید یه دختر جوون که قاعدتاً به خاطر معلمی شأن اجتماعی پایینی هم نداره اینطوری به صورت خیلی ضایع خودش رو در اختیار یه پیرمرد بذاره؟ فکر کنید دختره میاومد جلوی این یارو لخت میشد و میگفت ازت خوشم میاد! باز هر کدوم از ماجراهای عشقی/جنسی قبلی یه منطقی داشت ولی این... دیگه موردی یادم نیست ولی به نظرم بازم بودن نکاتی که درست بهشون پرداخته نشده بود و همینطوری وسط داستان رها شده بودن... 5 21 سیده زینب موسوی 1404/2/30 در ماگدا سابو 4.1 44 گاهی که نتونم با کتابی که خیلیها دوستش داشتن، مخصوصا دوستان خودم، ارتباط بگیرم حس بدی بهم دست میده. با خودم میگم چرا من نتونستم اینطوری شگفتزده بشم و یا فلان برداشت عمیق رو از این کتاب داشته باشم؟ البته که میدونم کتاب سلیقهایه و یادم نمیاد حتی دو نفر با سلیقهٔ کتابی کاملا یکسان دیده باشم، ولی بازم 🫠 اینطوری بگم که واقعا دلم میخواد بعضی کتابا رو دوست داشته باشم و یه هدفم از خوندن و گوش دادن به همچین کتابهایی امتحان کردن گزینههای جدید و به عبارتی بیرون اومدن از منطقهٔ امنه. ولی خب، خیلی وقتها هم شکست میخورم دیگه 🫠 این کتاب هم تقریبا تو همین دسته جا میگیره. یه خانوم نویسنده برای انجام کارهای خونه یه خدمتکار پیر استخدام میکنه و داستان کتاب، برخوردها و گفتگوهای این دو نفر از زبون همین خانوم نویسندهست. نمیدونم آیا ماجراها منطبق بر واقع هست یا نه، ولی این خانوم نویسندهٔ داستان همین خانوم ماگداست. شخصیت این پیرزن خدمتکار، امرنس، هم واقعا عجیبه. طوری که یه سری نکاتش برام اغراقآمیز و غیر قابل باور بود. و باید بگم به شخصه ازش خوشم نیومد و میدونم اصلا تحمل چنین کسی رو تو زندگی واقعی ندارم. شاید چون منم بیشتر مثل ماگدام و این پیرزن قطب مخالفم محسوب میشه. ولی من برعکس این خانوم نویسنده اینقدر راحت با اینکه کسی همه باورهام رو بشوره و پهن کنه رو بند کنار نمیام 🙄 البته که مثل خانوم نویسنده اینقدرم خوش و خرم نیستم که همهٔ کارهام رو یکی دیگه انجام بده و من صبح تا شب فقط تق تق بکوبم رو ماشین تحریر (در مورد من صفحهکلید 😄). کلا هم نویسنده میخواست یه چیزای فلسفی/اجتماعیطوری بگه ولی به نظرم اینها رو خیلی درهم و برهم و آشفته روی کاغذ آورده بود که مخلوطش با همون روابط غیر قابل باور میشد یه سری حرف گذرای نه چندان مفهوم. بعضی تیکهها رو هم به معنای واقعی کلمه نمیفهمیدم که نمیدونم مشکل از ترجمه بود یا خودم! کلا تو بیشتر کتاب یه حالت «که چی» داشتم و واسه همین رفتم تو یه گروهی از آوردهٔ داستان پرسیدم. دوستی گفت این کتاب باعث شد فکر کنم جایگاه من تو زندگی بقیه کجاست و اینکه حواسم باشه امید کسی رو ناامید نکنم. حرف درستیه و قبولش دارم و خودمم بعد تموم شدن کتاب کمی بهش فکر کردم، هر چند نمیدونم اگه این دوستم به این موضوع اشاره نکرده بود بازم ذهنم سمتش میرفت یا نه 😅 چون گفتم مدل داستان برام طوری نبود که خیلی بتونم با زندگی واقعی تطبیقش بدم. فضای زمانی و مکانی کار هم واقعا مبهم بود که شاید عمد نویسنده بوده باشه. ولی به هر حال طوری بود که من نه تصور درستی از نوع زندگی آدما داشتم (مثلا نوع لباس پوشیدنشون) و نه از بستر تاریخی وقایع. خلاصه که در بهترین حالت به نظرم کتاب متوسطی بود. با این حال امتیاز دادن بهش برام سخت بود چون حس میکردم شاید بیشتر از اینکه کتاب ضعیفی باشه به مدل من نمیخوره. یعنی اگه بخوام بر اساس میزان لذت و ارتباط گرفتن خودم بهش امتیاز بدم احتمالا دو هم براش زیاده، ولی خب همونطور که گفتم همچین امتیازی احتمالا بیانصافی باشه. اجرای صوتی هم متوسط بود و به نظرم خیلی جاها میتونست متن رو با یه مقدار تغییر لحن واضحتر کنه... پ.ن.: یادم نمیاد تا به حال کتابی از یه نویسندهٔ مجارستانی خونده باشم، و از این جهت جالب بود. نسخهٔ صوتی سه تا کتاب دیگه از این نویسنده هم موجوده، ابیگیل، ترانهٔ ایزا و خیابان کاتالین، آیا اینها هم مشابه همین کتاب «در» هستن؟ 14 27