یادداشتهای Queen of Loneliness (51)
1404/7/26 - 14:57

افعی و بال های شب ۲ جلد 2
4.2
19

به نام خدا
این مکان همه ما رو این طوری میکرد؛ یادمان میداد که عشق را در لبه های تیز پنهان کنیم🥀
-------------------
اوریا، دختر پادشاه شب زادها، در قلعهای که هر دیوارش بوی خون و خطر میداد بزرگ شده بود. او تنها انسان آن قلعه بود... هر نگاه و هر لبخند خونسرد خون آشام ها که در سایهها کمین کرده بودند یک یاد آوری بود؛اینکه خون او وسوسهای قدیمی و گرانبهاست.
-------
«او فقط اسما پدرم بود. درست است که خونش یا جادویش یا جاودانگی اش را نداشتم ولی بی رحمی اش را چرا خودش آن را تیغ به تیغ در من پرورانده بود»
اما وینست پادشاه شب زادها و پدرش به او یاد داده بود که ضعف جسم، با اراده ای همچو فولاد جبران میشود. حالا تنها امید اوریا برای آنکه از نقش طعمه فراتر رود، شرکت در کژاری است؛
تورنمنتی افسانه ای که خود الهه مرگ بر آن حکم می راند و برندگان آن به مقام بالای محافظان الهه خونآشامها دست می یابند.
________
«دلت برای قصر شیشه ایت تنگ شده پرنسس؟»
اوریا در نبرد باید میان بیرحمترین جنگجویان سه خاندان، با خون و زخم دست و پنجه نرم کند.
اما یک حادثه، همهچیز را تغییر میدهد!!!!
زمانی که زخم تا مغز استخوانش را میسوزاند و میکشت رین را پیدا کرد ،خونآشامی مرموز، قاتلی ماهر و صدالبته دشمن تاجوتخت پدرش و بزرگترین رقیب اوریا.
«همیشه استعداد رین را به عنوان جنگجو تحسین کرده بودم.شمشیر در دستش مانند قلم مویی در دست یک هنرمند به کار گرفته میشد و هر ضربه ای با اوج ظرافت و زیبایی همراه بود»
در رقابتی که هیچجایی برای ترحم نیست، میان تیغ و خنده، میان خون و لمسهای گذرا، چیزی پنهان دوباره در تاریکی قلب اوریا رشد میکند ،عشقی که میتواند مرگ هر دو باشد.
«من باهاتم اوریا، همین الان وقت نداری با هم میریم باشه؟ من باهاتم.»
_____________
و سر انجام، کژاری به واپسین نبرد می رسد. رین و اوریا باید روبهروی هم بایستند. اما پیش از آنکه تیغ مرگ، اوریا را از رین جدا کند، او خود را قربانی میکند. خون سیاهش بر زمین می ریزد و نام اوریا را به نام برنده اعلام میکنند.
اوریا، در لحظه ای از الهه تمنایی میکند دور از عقل: بازگشت رین....💔
و وقتی رین دوباره زنده میشود که الهه میخواهد که او پادشاه شب زاد ها شود.
نبردی بین او و وینست اتفاق می افتد که مانند طوفانی از تیغ و خشم بود. 🔪
وینست با تمام شکوه و قدرتش میجنگد، اما سرانجام تیغ رین قلب او را میشکافد. سکوتی سنگینی فرود می آید.😭
«او نه از تاریکی ام میترسید و نه برای همدردی ام دل می
سوزاند»
اوریا نگاهش را بر جسم افتاده ی مردی که چون کوه پشت او ایستاده بود میخکوب میکند.
صدای ضربان قلبش در گوشش میغرد و دنیایش فرو میریزد. آن نگاه آخر وینست آمیخته بود از غرور، اندوه، و پدری که شاید فقط در سایهها توانسته دوست داشتن را نشان دهد.✨
در نهایت رین تاج را برمیدارد، ولی در چشمان اوریا پیروزی چیزی جز طعم تلخ فقدان نیست.
«دوستم دشمنم معشوقم زندانبانم
پادشاه و برده آدمیزاد و خون آشام»
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1404/7/5 - 18:39

شاید یک عاشقانه تلخ..... 💔♣
دوست دارم مانند یکی از دوستانم بگویم اگر قلبتان برای پایانهای خوش و رنگارنگ، و هر آنچه شیرین و دلانگیز است، میتپد، پس به شما اخطار میدهم: هرگز، هرگز، هرگز این کتاب را نخوانید!!!!!!!❌❌
با تمام سرعتی که میتوانید، از آن دوری کنید. زیرا در صفحات این کتاب اثری از شاهزادههای سوار بر اسب سفید نیست....🦄
اینجا، تنها سایههای تاریک حقیقت و سرنوشتهای بیرحمانه انتظار شما را میکشند. از این کتاب بگریزید، قبل از آنکه سیاهی آن، روشنایی امید را در چشمان شما نیز خاموش کند.🖤💘
«چشمهایش مثل نور خورشید روشن و مثل تارت لیمویی زرد بود»
کاترین با بوی گرم و شیرین وانیل و شیرینی از خواب بیدار میشد. در قلبش نه آرزوی تاج و تخت، بلکه رویای یک شیرینیفروشی کوچک با خدمتکار وفادارش را میپروراند. او میخواست عشق را زندگی کند، با مردی که قلبش برایش بتپد، نه با قراردادهای خشک و خالی سلطنتی..📃🖊اما مادرش، با چشمانی پر از جاهطلبی، دستهای ظریف او را به سوی سرنوشتی دیگر میکشاند، که ازدواج با پادشاه سرزمین دل ها بود♥
پادشاه، مردی چاق و کمی کندذهن بود و تجسم تمام چیزهایی بود که کاترین از آن میگریخت. او نه شور و حرارتی داشت و نه رویاهای کاترین را میفهمید. شب مهمانی در میان زرق و برق دربار، چشمهای کاترین به دلقکی افتاد. 🤹♂️🎭
جست چشمهای لیموییاش، همان چشمهایی بود که شبها در خوابهایش میدید. آن چشم ها نوید عشقی ممنوعه میداد. از آن شب به بعد،کاترین و جست هر دو قلبشان را به یکدیگر دادند . هر نگاه، هر زمزمه ان ها عمیقتر از کلمات، پیوندشان را محکم میکرد.🫂💞
«آرزو میکرد بعد از تمام شدن ماموریتش بهانه ی جست برای برگشتن دوباره به سرزمین دل ها باشد»
اما این عشق، سایهای تاریک داشت. کاترین دریافت که جست نه تنها یک دلقک ساده نیست، بلکه جلاد ملکه سفید در سرزمین شطرنج است.👸🤍
او به این ماموریت آمده بود تا قلب ملکه آینده، یعنی قلب کاترین را بدزدد. با این حال، کاترین هنوز ملکه نشده بود و جست در این بین عاشق او شده بود. وقتی کاترین دید که والدینش عشق او به جست را بیارزش میدانند و او را به ازدواج با پادشاه مجبور میکنند تصمیم گرفت از دست سرنوشت فرار کند و پا به سرزمین شطرنج بزارد🏁.
«شاید شما الهه ی موسیقی من هستین بانو پینکرتون اگر اجازه بدین این موسیقی رو به شما تقدیم کنم.»
در آنجا، در میان پیشگویی خواهران حقیقت تلخی بر او آشکار شد: جست در آیندهای نزدیک، مقابل چشمانش خواهد مرد. کاترین ملکه خواهد شد و دوستشان، هاتا، دیوانه میشود.💔✨
«بدرود قاتل، مقتول،ملکه،دیوانه»
این پیشگویی، بیرحمانه، به حقیقت پیوست. در یک لحظه هولناک، جست،مقابل چشمان کاترین جان داد و سرش از تنش جدا شد.
از آن پس، کاترین دیگر آن دختر عاشق شیرینیپزی نبود. او تبدیل به ملکهای بیرحم و سنگدل شد. قلبش را فدا کرد، نه برای عشق، بلکه برای انتقام از مردی به نام پیتر، قاتل جست، باید میمرد. باید گردن او را می زدنند....🩸🔪
«قلبی که داده شده است نمی شود پس گرفت»
سالیان سال، کاترین ملکه سرزمین دلها ماند. در کنار پادشاهی که هرگز دوستش نداشت، حکومت میکرد. اما این حکمرانی، بیرحمانه و سنگدلانه بود، زیرا کاترین قلبش را به جست داده بود، و حالا دیگر نه جستی بود و نه قلبی برای او مانده بود. فقط یک ملکه، با تاج و تختی از یخ و خاطراتی از عشق سوخته.
در اخر بانو پینکرتون نکته اخلاقی این داستان این بود که نمیشود از سرنوشت فرار کرد چون آن همیشه مانند سایه بالا سرت حاضر خواهد شد و در اخر برایت متاسفم، تو هم سزاوار مرگ بودی
مردن جست عزیزم تقصیر تو بود بی رحم خائن
*پنج ستاره ندادم چون به نظرم قلم نویسنده کمی ضعیف بود و نثر روانی نداشت😑
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1404/6/30 - 13:31

به نام خدا
برای منی که تا به حال جنایی نخونده بودم عالی بود و واقعا به قلم خانم مک فادن ایمان اوردم. اوایل کتاب خیلی ساده و معمولی بود ولی هر چه جلوتر میرفتی مشتاق تر میشدی و دوست داشتی بدونی اخر کتاب چی میشه
و این رو هم بگم هنوزم متعجبم از اینکه تریشیا قاتل بود
اصلا غیر قابل پیش بینی بود و اینکه به نظرم ادرین هیل بهترین و خفن ترین شخصیت کتاب بود..... 🔪
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1404/6/14 - 19:21

«احساس به دل شکستگی سختی منجر میشه رودا... »
_____
بسم الله
در عمق خانهای بینور دختری بود که گونه اش هرگز طعم بوسهای را نچشیده بود و گوشهایش هرگز زمزمهی مهرورزی را نشنیده بود. برای الساندرا عشق واژهای غریب و ناآشنا بود، اما عطش "توجه" و "محبت "، چون آتشی زیر خاکستر در سینهاش شعلهور بود. او بیرحمانه آموخت که چگونه از دنیا بگیرد، آنچه را که هرگز به او داده نشد.🔮
اولین بارقهی توجه، از نگاه پسری به او رسید. هکتور که نمیدانست با چشمهایش، دریچهای از نور را به تاریکخانهی وجود این دختر میگشاید. او در آن نگاه، تمام آنچه را که از آن محروم بود، دید: دلبستگی، تعلق، و حس ارزشمند بودن. الساندرا وجودش را وقف آن پسر کرد، او را معبد عشق خود ساخت، و برای لحظهای، طعم خوش وصال را چشید.💞
اما عشق، گاهی خیانت کارترین واژه است. پسر او را ترک کرد، و در لحظهی وداع، قلب الساندرا شکست، اما نه از غم عشق، بلکه از زخم کهنهی "ترک شدن" و "بیارزش بودن". خون در رگهایش یخ بست و چشمهایش تاریک شد. خنجرش را بیدرنگ در قلب پسری که به او امید بخشیده بود و سپس آن را ربوده بود، فرو رفت. همان شب، در عمق تاریکی، جسد او را در جایی دوردست دفن کرد.🥀💔
از آن روز، دخترک سابق مرد. از خاکستر عشقهای سوخته، زنی برخاست که قلبش به سیاهی شب و سختی الماس بود. او از مردان استفاده میکرد، آنها را مهرههای شطرنج خود میساخت و پس از بازی، دور میانداخت. این مردان، تنها ابزاری بودند اما ان دختر تشنهی قدرتی بزرگتر بود، قدرتی که بتواند بر همهی سایهها حکمرانی کند.🗡🧚🏼♀️
«عشق از من یک قاتل ساخت.»
تا اینکه نامهی دعوت به ضیافتی مرموز، از جانب *کالیاس، پادشاه سایهها* به دستش رسید. شایعه بود که پادشاه، در این گردهمایی، ملکهی خود را برمیگزیند. در ان روز، الساندرا تنها میان جمعیتی که همه لباسهای سبز فاخر بر تن داشتند، با ردایی از مخمل سیاه قدم گذاشت.🖤
سیاهیاش در دریای سبز، چون نگینی نایاب، توجهها را به خود جلب میکرد. کالیاس، پادشاه سایهها، که خود تجسم تاریکی و قدرت بود، با نگاهی که عمق اقیانوسها را در خود داشت، به او خیره شد. نگاهش روی سیاهی لباس زن و بیباکی چشمانش میخکوب شد.👀
او از همان لحظه، به طرز مرموزی مجذوب این زن شده بود. کششی ناخواسته، قلبی را که سالها در حصار سایهها پنهان کرده بود، به لرزه درآورد. اما کالیاس، استاد پنهانکاری بود. او که پادشاه سایهها نامیده میشد، نه تنها بر تاریکی حکم میراند، بلکه خود نیز در میان سایههایی زندگی میکرد که او را از هرگونه آسیب حفظ میکردند. این سایهها، محافظان ابدی او بودند، اما در عین حال، او را از هرگونه لمس و نزدیکی عاطفی با دیگران محروم میکردند. لمس هر کس، برای او آسیبپذیری به ارمغان میآورد؛ زیرا سایهها، تا زمانی که فاصلهای بین کالایاس و دیگری بود، محافظت میکردند، اما با نزدیکی، قدرتشان تحلیل میرفت.
کالیاس بخاطر شورا و مشاورانش به الساندرا پیشنهاد دوستی داد با اینکه لحنش سرد و بیتفاوت بود، اما در اعماق چشمانش، طوفانی از احساس در جریان بود. الساندرا لبخندی سرد زد. دعوت را پذیرفت، اما نه به قصد دوستی. هدفش واضح بود: کالیاس را عاشق خود کند، او را به زانو درآورد، سپس بکشد و بر تخت پادشاهی سایهها بنشیند.❤️🔥
«تو نمی توانی مرا مجذوب خود کنی چون تا انقدر هم زیبا نیستی»
هر روزی که میگذشت، نزدیکی الساندرا و کالیاس بیشتر میشد. الساندرا در کالیاس، انعکاسی از خود را میدید: بیرحم، تشنهی قدرت، و رنجکشیده.* هر روز با الساندرا بیشتر عاشق کالیاس میشدم و دلم برای او میرفت؛ دلم برای لمسش، برای لمس موهای مشکیاش که به سیاهی شب بود، دوست داشتم غرق شوم در چشمانش که اقیانوسی از رازها را در خود داشت، و حتی دلم میخواست سایههایش را لمس کنم، آن محافظان مرموزی که او را از دسترس دور نگه میداشتند. الساندرا عاشق سایههای کالایاس شد؛ سایههایی که او را احاطه کرده بودند و از هرگونه لمس بازمیداشتند. او عاشق "ناگفتهها" و "دستنیافتنیها" در وجود کالایاس شد، همان چیزهایی که در درون خودش نیز پنهان کرده بود. هرچه بیشتر در کنار هم بودند، کالایاس بیشتر مجذوب بیباکی و هوش زن میشد. عشقش، مانند ریشههای یک درخت کهن، در قلبش ریشه میدواند، عشقی که هرگز فکر نمیکرد تجربهاش کند.
و در نهایت، کالایاس کاری کرد که هرگز برای هیچکس نکرده بود. برای اولین بار در زندگیاش، به خاطر عشق، ریسک آسیبپذیری را پذیرفت. او به سایههای محافظش فرمان داد تا برای لحظهای عقب بنشینند. با دستی لرزان، به سمت الساندرا پیش رفت، سایههایش در اطراف او رقصیدند و او را آسیبپذیرتر از همیشه ساختند. نگاهش پر از تمنا بود؛ تمنایی برای لمسی که برایش ممنوع بود، اما اکنون، به خاطر او، میخواست این ممنوعیت را بشکند.
در آن لحظه قلب الساندرا که سالها از سنگ بود، در برابر این فداکاری بیسابقه، ترک برداشت. او دیگر پادشاه سایهها را به چشم طعمهای برای قدرت نمیدید، بلکه مردی را میدید که از جنس خودش بود، زخمخورده اما تشنهی عشق، مردی که حاضر بود برای او از تمام محافظتهایش بگذرد. دست الساندرا بالا رفت، نه برای ضربه زدن، بلکه برای لمس. او صورت کالایاس را لمس کرد، و در آن لمس، دنیایی از احساسات ناگفته رد و بدل شد. سایهها به احترام عشق عقب نشستند و برای اولین بار، کالایاس لمس شد، نه برای آسیب، بلکه برای عشق. آنها به هم رسیدند، دو روح تاریک و قدرتطلب، که عشق در نهایت راهشان را به سوی هم گشود🌱✨
پایان کتاب درسته جالب نبود پس خودم پایانش را برایتان نوشتم:
سالها از آن روز گذشت. الساندرا و کالیاس بر تخت پادشاهی سایهها حکم میراندند، اما نه با بیرحمی گذشته. عشق، آنها را تغییر داده بود. قدرت در کنار هم، شیرینتر بود. و یک شب، پیش از آنکه خواب بر چشمهایشان غلبه کند، کالیاس نامهای را خواند. نامهای که با خط خوش و سایههای جوهر نوشته شده بود، برای الساندرا، ملکهی سایهها، و عشق ابدی زندگیاش؛
{الساندرا ی عزیزم
میدانم که همیشه در سایهها زیستهایم، و شاید همین تاریکی مشترک بود که ما را به هم پیوند زد. تو آمدی، با آن لباس سیاه در میان دریای سبز، و در یک نگاه تمام حصارهای مرا فرو ریختی. سایههایم برای سالها مرا از دنیا محافظت کردند، اما تو، با چشمانی که عمیقتر از هر تاریکی بود، وارد قلبم شدی و بیآنکه لمسم کنی، مرا عاشق کردی.
یادت میآید آن شب که برای اولین بار لمست کردم؟ آن لحظه برایم مرگ بود، مرگ بر محافظت و تنهایی، اما تولد دوباره در عشق تو بود. تو مرا به دنیایی کشاندی که هرگز فکر نمیکردم وجود داشته باشد. تو به من آموختی که قدرت واقعی در داشتن نیست، بلکه در بخشیدن و تسلیم شدن به عشق است.
من پادشاه سایهها بودم، اما تو مرا پادشاه قلب خودت کردی. هر نفسی که میکشم، بوی تو را دارد. هر سایهای که میبینم، یادآور حضور توست. و هر طلوع و غروب، تنها تکرار عشق من به توست.
ای ملکهی من، ای الساندرای من، تا ابد در سایه و نور، در قدرت و عشق، با تو خواهم بود.❤
با تمام وجود
از آن تو
پادشاه سایه ها کالیاس ماهراس....}
* در شب مهمانی، انگار خودم در آن لحظات بودم شاهد رقص بدون لمسشان ، خیره شدن به چشمان همدیگر همه ی ان ها را دیدم
دیدم چگونه الساندرا بدون اینکه دستی به او بزند، یا حتی نفسی از او را استنشاق کند، با او میرقصید، به او نزدیک میشد. انگار تنها نگاهشان بود که این دو را به هم پیوند میداد، و این همرقصی بی لمس، عمیقتر از هر لمسی بود.✨
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.





























