یادداشت Queen of Loneliness
1404/6/4

[قصه ها عوض می شوند، پسر ها هم همینطور....] * به نام او کاردن پسر طرد شده ، آن پادشاه بیرحم، و آن محبوب مرموز از همان بچگی، وقتی همه او را پس میزدند و پیشگوییهای شوم مثل سایهای دنبالش میکردند، کاردن راه خودش را انتخاب کرد. راهی که شاید تنها راه بقای او بود: تبدیل شدن به همان چیزی که از او میترسیدند. او تسلیم سرنوشت نمیشود، بلکه با دندانهایی که از بیاعتنایی تیز شدهاند، مسیر خودش را میتراشد. بیرحمیاش، نه از سر شرارت بلکه از سر زخمهای عمیق است.بیرحمی و خشونت او همگی نقابهایی هستند که پشتشان پسری پنهان شده که ناامیدانه به دنبال ذرهای توجه و قدرت است. و همین آسیبپذیری پنهان در پس آن همه سختی، او را بیش از حد جذاب میکند..... 💘✨ و مثل همیشه من به سمت کسانی کشیده میشوم که میتوانم عمق وجودشان را، حتی در پنهانترین لایهها، حس کنم🌱 جود آن دختری که توانست این "شاه الفهیم متنفر از قصهها "را به زانو درآورد نه با زور، بلکه شاید با درک. انجاست که کاردن شروع به نرم شدن میکند، نه از ضعف، بلکه از قدرتی که عشق میتواند به او ببخشد.✨ شاید جود، همان قصهای بود که کاردن به آن نیاز داشت، قصهای که خودش نمیدانست به دنبالش است. قصهای که در آن، او نه یک طردشده، بلکه یک شاه است، و نه یک شاه بیرحم، بلکه یک مرد با پیچیدگیهای خاص خودش که در کنار جود، شروع به درک معنای واقعی قدرت میکند. و من ان موقع نشستم و شاهد لایه های تاریک و روشن کاردن شدم.... و آن داستان پایانی، آنجا که کاردن شاه بزرگ الفهیم قهرمان میشود… اینجا اوج جذابیت ماجراست او قهرمان میشود چون از دل تمام آن زخمها، تمام آن بیرحمیها، تمام آن نفرتها، راهی برای تبدیل شدن به نسخهای بهتر از خودش پیدا میکند. حس میکنم این قهرمانی، شیرینتر و عمیقتر است چون ما، خوانندگان، تمام مسیر پر پیچ و خم او را دیدهایم، تمام رنجهایش را حس کردهایم، و تمام پیروزیهای کوچک و بزرگش را جشن گرفتهایم. کاردن شخصیتی است که می تواند با تمام نقصهایش، با تمام گذشتهی تلخش، باز هم من را مجذوب خود کند. او به ما نشان میدهد که قهرمان بودن، همیشه به معنای بیعیب و نقص بودن نیست، بلکه گاهی به معنای برخاستن از خاکستر و یافتن نور در تاریکترین نقاط وجود است. در اخر وقتی با او اشنا شدم انگار که او را از نزدیک میشناختم انگار که در لایههای پنهان قلبش، جای پای خودم را حس میکردم. او با اینکه در هر قدمش، رد پای تنهایی و طردشدگی بود، اما مقاومتش، تلاشش برای زنده ماندن در دنیایی که او را نمیخواست، مرا تسخیر کرد. آنگاه که بیرحمیاش، نه از سر ذات پلید، بلکه از عمق دردهایش سرچشمه میگرفت، دیگر نتوانستم از او دل بکنم و عاشقش شدم. اگر او اینجا بود میگفتم کاردن، تو مرا عاشق خود کردی، نه با آن چیزی که از تو انتظار داشتم، بلکه با تمام آن چیزی که بودی: یک پیچیدگی زیبا، یک تناقض دلنشین، و یک قهرمان غیرمنتظره دوستت دارم....
(0/1000)
Queen of Loneliness
1404/6/4
2