یادداشتهای عادله شیرآبادی (14) عادله شیرآبادی 1403/2/28 قصه های امیرعلی را با صدای خودش شنیدم.ساده بود اما روایتگر سبک زندگی ای بود که حالا شاید فقط ته مانده ای از آن باقی مانده باشد.و به همین خاطر شیرین بود.البته هرگز نباید از توصیفات اغراق آمیز کمی به خاطر مزه اش طولانیه امیرعلی نبویان گذشت،چون مشخصه و امضای قلم گفتار خودش همین است .و در آخر اینکه قسم یاد می کنم ادبیات ایران شیرین است آقاجان مثل گز و نبات و پولکی و سوهان و باقلوایش.ادبیات فقط ادبیات خودمان 0 1 عادله شیرآبادی 1403/2/26 نقد یا یادداشت بر همه ی شخصیت ها و ویژگی های دیگرش را میگذارم کنار.دیر خواندمش شاید ۱۰سال پیش بدردم بیشتر میخورد تا توی این سن.فقط به تاثیری که روی من داشت یا ردی که گذاشت اشاره میکنم.جذبم کرد به جامعه کبیره ای که شاید فراموش شده بود و حالا برگشتم به آن ♡ 0 0 عادله شیرآبادی 1403/1/25 من همیشه نمیدانم به محتوا ستاره بدهم یا به قلم.البته که از نظر فقط یک خواننده آماتور کوچک.داستان میخش را توی ذهنم بدجوری کوبید و بدجوری غبطه خوردم به روزگار سادگی ها و حقیقت ها ... 0 0 عادله شیرآبادی 1402/12/28 آدم با بعضی کتاب ها زندگی می کند.خودش را میگذارد جای آدم توی کتاب و سر میخورد روی واژه ها .دوستش داشتم 0 1 عادله شیرآبادی 1402/9/27 یک جلد برای کاشوب حقیقتا کم است.کاش هزار جلد شود و هزار بار ثابت کند امام حسین قشنگترین خلقت خداست ❤️ 0 7 عادله شیرآبادی 1402/9/25 لذت بردم از خواندنش 0 1 عادله شیرآبادی 1402/9/25 این کتاب هم بعد از کتاب دا من را جدا میکرد مثل یک پر از زمین . و میبرد مینشاند توی جنوب پر از خاک و خون و جنگ جنگ نه که دفاع . من هم با تو اسیر شدم درد کشیدم و آزاد شدم . چقدر آن وقت ها واقعا زندگی می کردند.کاش این غبار مدرنیته که مثل یک لایه ضخیم تار عنکبوت روی همه چیز را چسبناک پوشانده کنار برود و دوباره بتابد خورشید زندگی و آدمها واقعی شوند ... 0 2 عادله شیرآبادی 1402/9/25 چشم هایی که نگاهش رهایتان نمی کند . 0 2 عادله شیرآبادی 1402/9/25 آن قدر جذاب بود که یک نفس خواندمش و باز هم دوس دارم بخوانمش حیف که کتاب های نخوانده زیادند و عذاب وجدان تکراری خواندن وقتی کتابها تلنبار شدند اجازه نمی دهد.چقدر همه چیزش خوب بود این کتاب.چقدر دوس داشتم باز هم از این مدل کتاب ها بود تا بخوانم.با خیلی از حس ها موقعیت ها و دریافت های نویسنده به شدت همزادپنداری کردم و بعضی جمله ها انگار از دهان خودم بیرون می آمدند. 0 4 عادله شیرآبادی 1402/9/25 یکی از کتاب های ماندگار در ذهنم بود که تصویرسازی هایش قابل ستایش بود.نویسنده بسیار عالی همراهم می کرد با خود و پیامبر بی معجزه اش و میکشاندم دنبالش. بنظرم این کتاب فیلم سینمایی یا حتی سریال خوبی می شود.همه چیزش به اندازه بود و بیرون نزده بود. 0 2 عادله شیرآبادی 1402/9/25 عالی بود به تاریخ انتشارش نگاه کنید. به نظر من ۹۵ درصد کتابهای امروزی تر به گرد پای این کتاب نمی رسند .محتوا عالی و تصویرسازی و روایت گویی داستان و قصه و ... همه جذاب بودند . حرف نهایی ومفهوم این کتاب هر روز زیر پوستم زق زق می کند. 0 1 عادله شیرآبادی 1402/9/25 این کتاب را خواندم چون خیلی معروف بود و اسمش را بارها شنیده بودم و باز هم گول کتابهای معروف که فقط از سر کنجکاوی میخوانمشان را خوردم😅 مثل ملت عشق و چند تای دیگر و کتابهای معروفی که آن قدر به من چشمک زدند و نخواندمشان که خودشان هم خسته شدند و جذاب نمایی برای من را کنار گذاشتند و رفتند توی لیست های اول کتابفروشی ها نشستند. دایی جان ناپلئون برای من شبیه یک تئاتر کلاسیک بود با جزییات بیشتر.اول فکر کردم چه کتاب خوبی ،زود متوجه شدم شاید مخصوص نوجوانان است و در ادامه دیدم برای نوجوان که افتضاح است! و در آخر اعتراف میکنم بعد کلی صفحه بی علاقه خواندن رهایش کردم و فقط رفتم صفحه ی آخر را خواندم و خوشحال شدم که بیشتر نخوانده بودم.فقط اینکه نفس کشیدن در تاریخ را دوست دارم و وقتی رمان قدیمی میخوانم از اینکه در زمان سفر میکنم به سالها پیش برایم بسی لذتبخش است .تمام😅 0 5 عادله شیرآبادی 1402/9/25 این کتاب را خواندم چون عاشق دیدن تفاوت های فرهنگ ها و روزمرگی های مردم در کشورهای مختلف هستم.اطلاعات خوبی داشت اما خیلی کم بود ... نویسنده با توجه به شرایط و محدودیتش توصیف کرده بود اما من دلم جزییات بیشتر و چالش های بیشتر می خواست. شاید می شد خیلی از اطلاعات کتاب را با سرچ بدست اورد مخصوصا که پرداخت خوبی هم از لحاظ قصه و روایت گویی نداشت و بیشتر شبیه نوشتن خاطرات شخصی بود. مخصوصا اواخر کتاب که حوصله سربر میشد در هر حال با خانم نویسنده به شدت همزادپنداری کردم در ان شرایط هایی که فقط برای افراد غریب در شهر دور از وطن ایجاد میشود:) 0 1 عادله شیرآبادی 1402/8/26 یک ظهر تابستانی، در یک دشت بزرگ پر از تپه های سرسبز آفتاب گرم است اما پرنده ها می خوانند پدرومادر ها روی زمین کشاورزی کار میکنند و بچه ها انقدر دویدند که عرقشان درآمده. آنجا کنار دشت ابتدای جنگل یک رود زلال و خنک و روان از چشمه جاریست... دخترهای نوجوان نشسته اند دورو برش و طرف میشویند وحرف میزنند. از آن حرفهای یواشکی که مادرها هر چه گوش تیز می کنند آخرش سر در نمی آورند چه می گویند. وسط اینها من دختر ۹ ساله ای شده ام خیس عرق خسته و خاکی از بازی می روم سمت سرچشمه و خمره خمره آب می نوشم. و خمره خمره به جانم می نشیند آن آب. و سلام بر حسین می گویم نه ادبی نقد کردم نه مرورنویسی فقط توصیف کردم وسط شلوغی های زندگی امروز خمره خواندن را. و تکرار میکنم زیبایی و عشق در سادگی است نه هیچ چیز دیگر. 0 4