یادداشت‌های سید محمدباقر ابراهیمی (45)

بیابان تاتارها
          زمانی که در اردیبهشت ۱۴۰۱ رفتم نمایشگاه کتاب  و وقتی رفتم غرفه نشر ماهی و کتابفروش، این کتاب را به من معرفی کرد و من هم به خاطر توضیح جذاب کتابفروش و مهم تر، ترجمه سروش حبیبی، این کتاب را خریدم، به هیچ عنوان فکر نمی‌کردم که با خواندن این اثرِ عجیب و غریب، اینقدر اشک از چشمم جاری شود و از گذران عمر خودم و جووانی دروگو حسرت ها بخورم و این رمان تبدیل به یکی از بهترین آثار زندگی ام شود و یا حتی در سه یا پنج رمان برتری که تا به حال خوانده ام قرار بگیرد ...
نثر اثر و قلم نویسنده باشکوه و شاعرانه و مهیب است و سروش حبیبی به بهترین شکل کار ترجمه را انجام داده است.
این داستان درباره گذران سریع و بی رحم زمان و امیدها و آرزوهای ما انسان هاست ...
پایان اثر بسیار بسیار شاهکار و باشکوه و غافلگیر کننده است و به قول محمدامین اکبری از یاد مخاطب نمی‌رود. اشک، ناخودآگاه روان بود از چشمم ...
چندین جمله نوشتم درباره کتاب و پاک کردم اما با خودم گفتم که بهتر است که فقط به شما که این یادداشت را می‌خوانید و این کتاب بی نظیر را نخوانده‌اید به شدت توصیه کنم که بخوانید و بخوانید و بخوانید و بعد به بقیه هم توصیه کنید که بخوانند و لذتی که بردید را با همه تقسیم کنید.
از آقایان بوتزاتی و حبیبی و کتابفروش نشر ماهی و محمدامین اکبری و محمدرضا معلمی ممنونم که هر کدام به نحوی باعث مواجهه من با این رمان محشر شدند ...
        

25

رساله لقا ء الله
          بالاخره. بعد از مدت ها اطناب، خواندن این کتاب مستی آور تمام شد ...
بدون شک یکی از مهم ترین و زیبا ترین و تکان دهنده ترین و عجیب ترین و عمیق ترین و شگفتی آور ترین کتاب هایی که خوانده ام یا خواهم خواند ...
چقدر اشک ریختم ...
کتابی که حجب ظلمانی قلب شما را می‌درد و همچنان که شما را به خدا نزدیک می‌کند و نهیب می‌زند و جانتان را به رعشه می اندازد، نگاه شما را به ماسوا و وجود و معرفت النفس و معرفت الله به کلی زیر و زبر می‌کند ...
انقدر غنی‌ست این کتاب که از پاورقی هایش هم بسیار مطالب عجیبی دریافت می‌کنید ...
ده صفحه پایانی این نسخه که بنده خواندم چند صفحه از اربعین حدیث امام خمینی را هم آورده بود که درباره لقاءالله بود و جدای از این که همان چند صفحه تکرار نشدنی بود برایم، همان جا هم امام اشاره می‌کند به این که اگر می‌خواهید کمی از لقاءالله را متوجه شوید همین اثر استادش یعنی میرزا جواد آقا ملکی تبریزی رحمت الله علیه را بخوانید ...
مطمئنم که اگر عمری داشته باشم این کتاب را بار ها و بار ها و خصوصا قبل از ماه مبارک رمضان خواهم خواند و از دریای این اثر عظیم سیراب خواهم شد ...
        

9

داستان ملال انگیز (از یادداشت های یک مرد سالخورده)
          اسمش داستان ملال انگیز است و خودش هم داستانی ملال انگیز و بی هیجان و درام است. نه این که نکته منفی آن باشد؛ ویژگی اش همین است و از عمد است ...
پیرمردی دانشمند و دارای مقام های عالی رتبه که وقتی یک سفر ساده به شهر دیگری دارد، روزنامه ها خبرش را چاپ می‌کنند ولی خودش به پوچی رسیده و همه چیز برایش بی معنی شده و بعضی از رفتار و سکنات آدم های دور و برش که همیشه از آن ویژگی ها تنفر داشته، در او رسوخ می‌کند ...
داستان خشک و بی احساس است و شاید هنوز احساس می‌کنم خیلی معمولی‌ست.
ولی
اتفاقی که برای من رخ داد بعد از اتمام داستان این بود که به شدت من را به درون خودم برد و افکار مختلفی در ذهنم چرخ میزدند و به شخصیت های داستان و دیالوگ های پیرمرد و ارتباطش با انسان ها و این چرخه های باطل آخر عمرش و جملات پایانی داستان فکر می‌کردم ...
این به فکر رفتن بعد از خواندن یک کتاب را به شدت دوست دارم ...
و خب، چیزی که خیلی روشن بود در ذهنم این بود که، جای خدا، در زندگی این پیرمرد و امثال او و خیلی از انسان های روی زمین خالی‌ست.
مفید ترین زندگی تاریخ را هم داشته باشی، اگر خدا در زندگی ات جایی نداشته باشد، نزدیک مرگ به این جمله معروف میرسی: "خب تهش که چی؟"
        

30

پاگرد
          بالاخره اولین رمان استاد شهسواری تمام شد
یکی از غصه ها و حسرت هایم این است که هنوز کتاب کامل و جامع و دقیق و بدون مثال حرکت در مه ایشان را نخوانده ام. امیدوارم هر چه زودتر این غم به شادی و لذت خواندن کتاب بدل شود...
رمان پاگرد رمان عالی نیست ولی رمان خوب و قابل خواندنی است و قطعا به یک بار خواندنش می ارزد.
روایت غیر خطی و نحوه روایت در فصل های مختلف، خصوصا نحوه روایت و فرم مونولوگ های پیرمرد بهیاری را دوست داشتم و لذت می‌بردم (جدای از محتوای مونولوگ ها). 
بهترین فصل های کتاب از نظرم فصل های نوجوانی شخصیت اصلی‌ست که به نظرم بسیار هنرمندانه اتفاقات و حس ها کنار هم چیده شده اند و برای شخص من اون فصل ها بودند که در ضربان قلبم تاثیر داشتند.
داستان، داستانی سیاسی‌ هست و این که در بسیاری از نقاط اثر این حس شود طبیعی‌ست. اما در بعضی مواقع رمان تبدیل به بیانیه سیاسی شاید می‌شود و در لفافه تا حد زیادی شعارگونه نوعی از تفکر در این کشور نقد می‌شود و خب این یکی از ضعف های اثر است.
در کل ممنونم از استاد شهسواری عزیز و امیدوارم علاوه بر حرکت در مه، به زودی دیگر آثار ایشون، خصوصا ایران‌شهر را بخوانم...
        

19

شکارچیان ماه
          و خواندن دوازدهمین کتاب از اسطوره ام در دنیای ادبیات...
و باز هم بازگشت به روایت و ادبیات مردگان باغ سبز و پل معلق و آتش به اختیار
سیال و سیال و سیال...
پیوند زدن اتفاقات و المان های عجیب به یکدیگر به وسیله ذهن عجیب تر شخصیت اصلی و ایجاد دنیایی از جزئیات زیبا و وصف ناشدنی...
داستانی که از نظرم دقیقا مثل اقیانوس است. یعنی یک از هم گسیختگی و یکپارچگی توامان و مسحور کننده...
کاری که این اثر با ناخودآگاه می‌کند و طوری که ذهن را درگیر خود می‌کند و صحنه هایی که به هیچ عنوان تا آخر عمر خواننده اثر از یاد نمی‌برد، شاهکار است...
شکارچیان ماه
نام اثر گویای همه چیز است...
حتی عملیات خیبر و بدری که قسمت مهمی از داستان است و حتی این عملیات مثل شخصیت اصلی داستان به شکار خود نمی‌رسد و به کوچه بن بست برمی‌خورد...
شخصیت اصلی که سردرگم است در همه چیز حتی وقتی به عشق دوران نوجوانی اش می‌رسد...
گفته بودم سید مهدی شجاعی یکی از معدود نویسنده هایی است که هر چه جلو می‌رود پخته تر می‌شود و آثار عجیب تری به مخاطبان عرضه می‌کند
نابغه دیگری یعنی محمدرضا بایرامی را هم به این دسته اضافه کنید...
این کتاب را حداقل ۷ سال در حال فیش برداری و نوشتنش بوده است آقای نابغه...
ساعت ها میتوانم درباره‌اش صحبت کنم
ساعت ها...
        

20

عارفانه: زندگینامه و خاطرات شهید عارف احمدعلی نیری
          تا به اکنون خطوطی نخوانده ام که درباره کسی باشد که نه عالم باشد و نه درس حوزه خوانده باشد و نه حداقل عمری گذرانده باشد و تهجداتی را پشت سر گذاشته باشد ولی به این مقامات و درجات عالیه و عجیب رسیده باشد که امام حاضر ناظر خود را ببیند و گناهان افراد را بفهمد و اینطور غرق در جلوات پروردگارش باشد...
و همه این ها در سنین نوجوانی. یعنی از ۱۴ سالگی به بعد...
چطور میشود؟ نمیدانم و نمیفهمم...
قسمتی از نامه شهید به یکی از دوستانش را مینویسم که دوباره کمی بر خود بلرزم...
این شهید با این مقامات اینگونه به خود میگوید، من عدم شوم هم کم است...
«ای خدای ارحم الراحمین. به من رحم کن. هنگامی که از میان شعله های آتش دوزخ فریادی برآید که (احمد نیری) کجاست؟   همان کسی که با آرزو های دراز و امروز و فردا کردن وقت گذرانی کرد‌. و در کارهای زشت، عمر خود را تلف کرد. پس از این آواز، ماموران دوزخ با عمود آهنین شتابان و هول انگیز به سوی من آیند و مرا کشان کشان به سوی عذابی سخت برده و با سر در قعر دوزخ اندازند.
و می‌گویند بچش! که تو همانی که در دنیا آن چنان خود را عزیز و گرامی می‌داشتی.
و (من را) در جایی مسکن دهند که اسیر در آنجا برای همیشه اسیر است و آتش آن همواره شعله ور.

نوشابه آنجا جحیم و جایگاه همیشگی ام دوزخ و حمیم باشد. شعله های فروزان مرا از جای بر کند ولی قعر دوزخ باز مرا در کام خود کشد. نهایت آرزویم آن باشد که بمیرم ولی از مرگ خبری نباشد
پاهایم بر پیشانی بسته شده و روی من از ظلمت گناه سیاه گشته به هر طرف
که روم فریادی می کشم.
به هر سو روی آورم صیحه زنم که؛ ای مالک، وعده های عذاب در باره ی
من محقق شده
ای
مالک، از سنگینی زنجیرهای آهنین توان ما از دست رفت، ای مالک پوستهای تن ما کباب شده ای مالک ما را بیرون بیاور که دیگر به کارهای زشت باز نخواهیم گشت
پاسخ بشنوم که هرگز! اکنون هنگام امان یافتن نیست. و از این جایگاه ذلت،
روی تافتن نیست، زبان در کشید و سخن نگویید. اگر به فرض محال از اینجا بیرون ،روید باز به همان اعمال زشتی که از آنها
نهی شده بودید بازگشت خواهید گشت
پس از این جواب به کلی نا امید شوم و تأسف شدید و پشیمانی دردناک به
من دست دهد، به رو در آتش بیفتم.
بالای سر ما آتش، زیر پای ما آتش، سمت راست ما آتش، سمت چپ ما آتش، غرق در آتش.
خوراک ما آتش، نوشابه‌ی ما آتش بستر ما آتش، جامه‌ی ما آتش... آتش.

پیری و جوانی چو شب و روز برآید
ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم

بر لوح معاصی خط عذری نکشیدیم
پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم»
        

14

انسان در دو فصل

8