یادداشت‌های ریحانه شهبازی (72)

          «دارم به مرگ نزدیک می‌شم، لحظه به لحظه!
انگار دارم تاریک می‌شم، فانوس به فانوس!
این صحنه‌ها رو فک کنم یه جایی دیدم...
خوابام دارن تعبیر می‌شن، کابوس به کابوس!»
فکر می‌کنم سال ۹۱ بود و اول دبیرستان بودم که «تیمارستان» رو از نمایشگاه کتاب خریدم. اون روزا خیلی رضا یزدانی رو دوست داشتم و ناگهان دیدنش تو نمایشگاه، برام بی‌نهایت هیجان‌انگیز بود. یادمه چون هنوز خیلی معروف نشده بود و سرش خلوت بود، کلی باهاش صحبت کردم و اون هم با مهربونی و صبوری جواب می‌داد. وقتی بهش گفتم که همین چند لحظه پیش داشتم با دوستم «آدم یه جاهایی رو مجبوره» رو می‌خوندم، مهدی ایوبی -ترانه‌سرای خیلی از ترانه‌هاش، از جمله همینی که گفتم- رو صدا کرد و ازشون خواستیم که بیشتر با هم همکاری کنن. خلاصه که این کتاب، با امضای رضا یزدانی و مهدی ایوبی اولش،‌ برام پر از حس خوبه؛ به خصوص که اون زمان یک‌سره دستم بود، عمیقاً درک‌ش می‌کردم و تو صفحات کتاب کامنت‌هام هست. من معمولاً نسبت به نوشتن توی کتاب‌هام خیلی حساسم و اینی که اینجا بی هیچ ملاحظه‌ای خط کشیدم و نوشتم، یادم میندازه که شوریدگی‌م اون زمان غلبه داشت به همه چی... خلاصه شاید الان ترانه‌هاش خیلی به نظرم معمولی بیاد، اما امتیازم با در نظر گرفتن تمام این چیزایی که گفتمه. :‌)
        

0

          نمایشنامه‌ی دکتر کنوک، برای من یادگار واحد انسان‌شناسی پزشکی و سلامت با دکتر ودادهیر است. کلاسی که اطلاعات پراکنده‌ام درباره‌ی این حوزه را به بهترین شکل جمع‌بندی و تکمیل کرد و جزو مفیدترین دروس کارشناسی ارشد بود. بنابراین فارغ از خود محتوا، دکتر کنوک برایم اثری به‌یادماندنی است؛ کتابی درباره‌ی تجاری‌شدن پزشکی و گسترده‌شدن معنای بیماری، در طب مدرنی که نقشی خدای‌گون برای پزشکان قائل است.

کنوک: من اصولاً بنا را بر این می‌گذارم که اهالی ای بخش همه‌شان واقعاً مشتری مسلم ما هستند.
موسکه: همه‌شان که چه عرض کنم!
کنوک: من می‌گیرم همه‌شان باشند.
موسکه: بلی، بالأخره یک وقتی هر یک از افراد این بخش در عمر خود ممکن است یک‌بار برحسب تصادف مشتری ما بشود.
کنوک: برحسب تصادف خیر، بلکه مشتری ثابت، مشتری دائم.
موسکه: به هر حال باید مردم مریض بشنوند تا به اینجا بیایند.
کنوک: «مریض شدن» فرضیه‌ی کهنه‌ای است که امروز دیگر در مقابل اصول و قواعد علوم جدید قدر و اعتباری ندارد. تندرستی حرفی بیش نیست و اگر از فرهنگ لغات حذف شود زمین به آسمان نخواهد آمد. به عقیده‌ی من هیچکس نیست که کم و بیش بیمار نباشد و کم و بیش چند بیماری مخلوط با هم نداشته باشد و هر یک از این بیماری‌ها کم و بیش رو به توسعه و تکامل سریع نرود. طبیعی است که شما وقتی به مردم بگوئید حالشان خوب است و کسالتی ندارند از خدا می‌خواهند که حرف شما را باور کنند ولی شما ایشان را گول می‌زنید. تنها عذر موجه شما ممکن است این باشد که مریض زیاد دارید و به معالجه‌ی بیماران تازه نمی‌رسید.
موسکه: به هر حال این فرضیه‌ی بسیار خوبی است!
کنوک: بلی آقای موسکه، این فرضیه کاملاً بدیع است. خوب فکرش را بکنید. فرضیه‌ای است که با فکر عالی «نظام مسلح» که هم اکنون قدرت و نیروی کشور ما را تشکیل می‌دهد خویشاوندی نزدیک دارد.
        

15

0

          «دلم دیوانه شد، ای عاقلان، آرید زنجیری
که نبود چاره دیوانه جز زنجیر، تدبیری...»

«داش آکل» داستان عشقیه که سال‌ها پنهان می‌مونه و در نهایت، به شکلی غیرمنتظره افشا می‌شه. قصه تو شیراز و با فضای لوطی‌گری و جوان‌مردی می‌گذره. راستش من هیچ وقت علاقه‌ای به آثاری با این حال و هوا ندارم، اما فکر کردم این کتاب برای فهم تاریخ اجتماعی ایران مهمه و ارزش خوندن داره. از طرفی چند وقت پیش تو غار موزه وزیری اثری دیدم که نوشته بود با الهام از داش آکل ساخته شده. خلاصه این دو عامل باعث شد وقتی دیدم کتاب صوتیش با گویندگی بهروز رضوی هست و بیشتر از نیم ساعت هم طول نمی‌کشه، برم سراغش.
تا آخرای داستان داشتم فکر می‌کردم معمولی‌تر از اونیه که شنیده بودم، اما به معنای واقعی کلمه چند جمله‌ی آخر کار رو درآورد! برای همین به نظرم اگر شما هم مثل من علاقه‌ای به این مدل داستان ندارید ولی دوست دارید نمونه‌ی معروفی از اون رو بخونید، این نسخه رو امتحان کنید. صدای گیرای بهروز رضوی باعث می‌شه با فراز و نشیب‌های زندگی شخصیت اصلی همراه بشید و در نهایت از طریق طوطی داستان،‌ غم عشق داش آکل به مرجان رو درک کنید...
        

7