یادداشتهای زهرا🌿 (17)
1403/1/22
3.5
1
(⚠️هشدار لو رفتن داستان) 🌱این یادداشت ممکن است داستان را فاش کند🌱 مرده های ناتوان، زنده های ناتوان تر... °مرگ°، مسئله ایست که هر نویسنده ای دست کم یکبار، دربارهاش اندیشیده و نوشته. موفق بودن یا نبودنش بماند.. اما فکرمیکنم بیش از هرکسی مسئلهی مرگ و زندگی برای سارتر با فلسفه ی اگزیستانسیالیسم، جذاب باشد. سارتر اینبار کاری با خدا ندارد، به زیبایی مرگ را شیرین جلوه میدهد اما با ریزنکاتی که به آن اشاره خواهم کرد. و دوباره از پوچی هایی مینویسد که وقتی داستان را میخواندم با حسرت میگفتم: راست میگوید! و خودم را جای شخصیت ها قرار میدادم... اما نکاتی که دراین نمایشنامه به چشم میخورد و من فهم کردهام: 📌۱. حسرت برای گذشته ای که میتوانست بهتر باشد: ژان پل سارتر، در اغلب نوشته هایش، شخصیت هارا با حسرت های فراوان به نمایش میگذارد. یکی از خصوصیات بارز افراد در جهان او، حسرت خوردنشان است. در نمایشنامه ی " کار از کار گذشت" (که فیلنامه اش بهزاین نام است: آن سبو بشکست)، تفکیکی بین مرده ها و زنده ها دراین مورد نیست، چهبسا که زنده ها حسرت های بیشتری در دل دارند! حسرت کار های نکرده، حسرت اینکه چقدر زمانشان زود تمام شد، چرا زودتر به فلان مکان نرفته اند، کاش با فلان شخص زودتر آشنا میشدند و .... اما جالبترین نکته این بود که افراد زنده، حسرت های بیشتری داشتند و از مردگان دست و پابسته تر بودند! 📌۲. دنیای مردگان شادتر بود: در جایی از داستان، پییر باید تمرین میکرد تا مرده هارا، از زنده ها تشخیص دهد، فرد راهنما به او گفت: "فلانی را ببین، او حتما زنده است، چون شتابزده پیش میرود، چرا که زنده ها همیشه عجله دارد." معیار آنها برای تمییز زنده ها از مرده این است که: زنده ها همیشه شتاب میکنند، و هیچوقت به مقصد و منظور دلخواهشان هم نمیرسند. او که غمگین است حتما زنده است، چرا که زندگی را آنقدر جدی گرفته و نقطه ای از آن را پیدا کرده تا بتواند ناراحتش کند. در دنیای مردگان فرقی ندارد چه طبقه ای از جامعه هستی، فقر و ثروت آنجا معنا ندارد و به راحتی، دور از نگاه و حرف های پشت سر؛ وقتشان را با هر که میخواهند میگذرانند و هرچه میخواهند میکنند. 📌۳.نگاه: باز هم ساتر، ترس و معذب بودنش در برابر نگاه افراد را نشان میدهد. وقتی مرده اند راحت و آزادند، چرا که کسی آنهارا نمیبیند. میرقصدند حتی اگر رقصشان خوب نباشد... میبوسند حتی اگر قبلا خجالت میکشیدند... 📌۴. مراجعت: عشق حتی در جهان دیگر هم به کمک افراد می آید. طبق ماده و تبصره ی بازگشت، اگر عاشق شوند و به درد هم بخورند میتوانند طی یک روزِ آزمایشی به زمین برگردند، اگر موفق شوند ماندنی هستند. اما (اگر) موفق شوند... زمانی که مرده اند، هیچ دغدغه ای ندارند و تنها عشق آنهارا بهم وصل میکند، اما وقتی به دنیای واقعی برمیگردند؛ تازه بخاطر می آورند عشق همه ی آنچه که میخواستند نبوده! و او در اینجا، حتی عشق را به پوچی میکشاند... عشقی که برای بقا کافی نیست و فقط میتواند کمک کننده و وصل کننده باشد، همانطور که سارتر میخواهد خواننده با درک این مطلب فلسفه اش را ناخواگاه میفهمد. اکثر افراد موفق نمیشوند و دوباره بازمیگردند! عشق هیچکدامشان را کمک نمیکند. 📌۵. ناتوانی: اینجا شاید کمی مطلب سیاسی_اجتماعی هم بشود. _پیرمرد گدایی که نی میزند و پول کمی را برای امرارمعاش به سختی درمی آورد... _دخترکی که داخل سبدش را میگردد برای پیدا کردن کیف پولش، غافل ازاینکه پسرجوان قبلتر، کیفش را دزدیده و کمی آنطرف تر به ریش او میخندد... _دختر کوچکی که زیر دست ناپدری هرروز کتک میخورد چون پدرش مرده و مزاحم زندگی جدید مادرش است... _جنبش های سیاسی و اختلاف طبقاتی که همه جارا فراگرفته... و مردمی که هرر روز با مشکلاتی دست و پنجه نرم میکنند، هر کدام به تنهایی جایگاهی جداگانه در این نمایشنامه دارند زنده هایی که میبینند و نمیخواهند کاری کنند که دقیقا اشاره به حکام و مسئولین آن مملکت دارد! و مرده هایی که میبینند ولی نمیتوانند کاری کنند که مشخصا مردم را نشانه رفته! این ناتوانی در حین خواندن نمایشنامه، حس عجیبی بود که انسان را به نیستی و پوچیِ وجودِ خود دعوت میکرد. اینکه کسی صدایت را نشنود علیرغم اینکه فریاد میزنی یا وقتی میبینی ستم زمانهات را و حالا که اطلاعات بیشتری بدست اوردی اما دیر شده و نمیتوانی کاری انجام بدهی؛ احساس پوچی و بی خاصیت بودن را در انسان ایجاد میکند و سارتر به هدفش میرسد. اینطور به نظر می آید اگرچه آزادی در زندگی تنها یک توهم است( به عقیده ی سارتر) اما شرطی لازم برای ادامه حیات است. و مردگانی که از این نعمت محروم اند. سارتر یکبار دیگر در نمایشنامه ی "دوزخ" هم اینکار را کرده. احساس پوچی، ناتوانی ، حسرت گذشته را به طرق متفاوت به خورد خواننده میدهد. فضای هر دو داستان شبیه بهم نیست اما درنهایت یک چیز را میگوید. و شاید همه ما، اصلی ترین چیزی که باید درک کنیم را، وقتی میفهمیم که کار از کار گذشته باشد! آن سبو بشکست و پیمانه بریخت...
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
39
1402/12/13
3.6
19
(⚠️هشدار لو رفتن داستان) 🌱این یادداشت ممکن است داستان را فاش کند🌱 هر جنایت سه ضلع دارد: قربانی جنایتکار و کسی که به آنها نگاه میکند... (باشگاه کارآگاهان😁) 🪐داستان از زبان قاتلی بیرحم و در عین حال دلرحم و خونسرد است که در آخرین ماموریتش اشتباهی مرگبار انجام میدهد ... اینکه داستان از زبان یک ضد قهرمان روایت میشود و خواننده ناخداگاه او را دوست میدارد، مرا به این باور میرساند که شاید خود نفس گناه اهمیتی نداشته باشد، تنها مهم این است که از زبان چه کسی بیان شود... از طرف قاتل👈🏻 دوستش میداریم. از طرف کارآگاه👈🏻از قاتل بیزار میشویم. 🎭《تو همیشه آدم بده ی داستان میشی، وقتی داستانو یه ادم عوضی تعریف کنه》🎭 جنایت مهم نیست، مهم این است که چه کسی تعریفش میکند، شاید اگر همین داستان از زبان خانواده ی مقتول یا کاراگاه بیان میشد، تااین اندازه از اولاف خوشم نمیآمد و برایم دوستداشتنی نمیبود. 📌هر داستانی، دو سر دارد که باید به همهی روایت ها گوش کرد! اولاف، اشتباه عاشق میشود و در نهایت به مرگش می انجامد:) 📌اما درباره ی فضای داستان باید بگویم که یو نسبو توصیفات خوبی از شخصیت ها و اتمسفر دارد. به زیبایی فضای سرما و یخبندان را توضیح میدهد و با به تصویر کشیدن جزئیات دقیق و مناسب، خواننده در بین همه ی خطوط میتواند این سرما را حس کند.❄️ نمیتوانم بگویم خون بر برف دارای نقطه ی اوج خاصی است! ریتم داستان آرام است اما حوصله سر بر نیست و آدم را از خواندش کلافه نمیکند، و حتی میتواند کمی دلهره هم باهمین ریتم به مخاطب وارد کند. 📌شناخت زیادی از یو نسبو ندارم؛ اما شاید خوش آهنگ بودن و لطیف بودن یک داستان جنایی، از مهارت نوازندگی اش می آید. کتاب خوبی برای گذران یک عصر دلگیر است☺️ ارزشش را داشت:)
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
49
1402/11/5
(⚠️هشدار لو رفتن داستان) 🌱این یادداشت ممکن است داستان را فاش کند🌱 سیاست های آلوده ای که از بیرون، پاک بنظر میرسند... هرکسی برای دیدگاه خودش، کلاه شرعی دارد؛ هرکسی برای خطای خودش، توجیه دارد! به یاد فیلمی افتادم..🎬 _چطور با همه ی جنایاتی که کردی انقدر راحت زندگی میکنی؟ +برای هرکدومشون دلیلی بیار و به خودت حق بده که برای بهبود شرایط اونکارو کردی، کم کم خودت باورت میشه که واقعا کار درست رو "تو" انجام دادی. سارتر اینبار مارا به جهان متفاوت تری از نمایشنامه های قبلی اش میبرد.. اینبار قهرمانینداشتیم حتی دیدگاه پیروزی همنداشتیم! اما این را به خوردمان داد که مردم گاهی برای اثبات شجاعت و اثبات موجودیتشان دست به کاری تفننی میزنند بی آنکه به آن ایمان بیاورند. هوگوی بیچاره... هوگوی طفلک، که برای دفاع از هویتش، کسی را که دوست داشت ازمیان برداشت. چه ها که احساس تهی بودن، دوست نداشته شدن و بی ارزشی با آدمیان نمیکند! اشراف زاده ای که حتی درد گرسنگی نکشیده ولی درد نقص و کمبود تا مغز استخوانش را به درد آورده. و شاید سارتر اینبار بیشاز پیش حوصله به خرج داده تا شخصیت هودهرر را به تصویر بکشد و الحق و الانصاف که حضور این شخصیت، به جذابیت نمایشنانه افزوده. کسی که در عین حال با دانستن اینکه در کثافت غرق شده، اما هنوز بخش نیمچه جنتلمن و درستی خودش را حفظ کرده. جدال های هودهرر و هوگو زیادی زیبا بود انقدر که مطمئنم دوباره میخوانمش... و باز هم ارزشش را داشت:)
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
44
1402/10/16
3.6
12
(⚠️هشدار لو رفتن داستان) 🌱این یادداشت ممکن است داستان را فاش کند🌱 عادت کرده ایم همیشه در انتهای نمایش ها، فیلم ها، همه بهم برسند...🌱 همه بخندد، رنگین کمان بزند و آدم های بد به سزای اعمالشان برسند ولی حقیقت چیز دیگریست. همین عادت باعث میشود وقتی با حقیقت های تلخ و دور از تصورمان روبرو میشویم، دچار حیرت شویم. 📜شاید در ابتدا کمی حوصله سر بر بود اما کم کم، میشد به توانایی نویسنده اش پی برد! در عین اسارت، دلاور بودن را به تصویر کشیدن کار هرکسی نیست و سارتر به خوبی این کار را انجام داده. دیالوگ های پشت سر هم، دقیق و بدون وقفه؛ بی توضیح اضافه و هرزگویی های رایج برای پیش بردن متن، داستان را جذاب تر میکند. و قهرمانانی که خود، قاتل آدم های دیگر بودند اما سارتر طوری قلم چرخانده بود که انهارا دوست داشتیم... و گاهی در زندگی مان چقدر تلخ، آنچه که نباید میشود، پرده می افتد و کمی بعد؛ همه فراموش میکنند چه بر سرمان آمده. باز هم ارزشش را داشت:)
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
33
1402/10/11
(⚠️هشدار لو رفتن داستان) 🌱این یادداشت ممکن است داستان را فاش کند🌱 تمام داستان، در یک کلمه خلاصه میشود... فقر... فقری که پدر خانه را مجبور به ترک خانواده کرده و مادر را در تنگتای دروغ گفتن به فرزندانش قرار داده. و بچه هایی که از نبودن پدر؛ و بودن مادر دروغگو اما زحمتکش رنج میبرند! فقری عجیب در سرتاسر شهرشان. شهری پر از دیوار های بلند و کثیف... مردمانی مشغول و بی توجهبه یکدیگر! و فقری که مردم را لال کرده، آنقدر ساکت شده اند که حتی یک کلمه هم نمیگویند! فقر آنهارا بیمار کرده...آنقدر بیمار که بچه ها روز به روز افسرده تر از پیش میشوند! و حالا میداند، بیماریِ پدری که از سر نداری ترکشان کرده، از آن دست بیماری هایی نیست، که نیاز به بستری شدن داشته باشد. بیماری آنها؛ فقر است... تمام زندگیشان را ترس فرا گرفته، ترس از فردا و حتی چندلحظه ی بعدشان! همیشه دست هایشان در جیبشان است برای شمردن دقیقه ایِ پول هایشان! فقر با ادم ها اینگونه تا میکند...که حتی از عاشق شدن هم پشیمان میشوند! اگر سرتان درد میکند برای خواندن داستان خاکستری رنگ، همین حالا این اثر، از هاینریش بل را شروع کنید.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
34