یادداشت

زهرا🌿

1402/11/30

شیطان و خدا
        《وجودِ برای خود یا وجودِ برای دیگری؟》
(دکتر سیدمصطفی شهرآیینی)

مسئله این‌ست...!!!

🍃حس‌میکنم وقتی سارتر مشغول نوشتن این نمایشنامه شد، یک دیوانگیِ عجیبی در ذهنش پدیدار شده بود...
شاید فکرمیکرد نمیتوان جهان را با وجود شیطان و خدا در یک زمان تحمل کرد!
شاید فکر میکرده یک نفر از آنها نباید باشد...
وجود هر دو در یک زمان و یک مکان، ناممکن است!
عدم توانایی در هضم این موضوع، سارتر را به جنونِ نوشتن کشید...شاید...
شاید به این اندیشیده که انسان و خدا هیچگاه باهم آشتی نمیکنند!

📌سارتر در این نمایشنامه به خوبی پوچی و نیستی را به نمایش گذاشت...
یک‌جور خاصی جهان را توصیف کرده‌ست، جهانی که در آن احساس امنیت نمیتوان داشت، در هر لحظه میتواند نظرش عوض شود، ایمان و عقایدش تغییر کند و چند لحظه بعد از یک زاهد به یک مرتد تغییر کند!
جهانی که سارتر در آن ساکن است، هیچ ضرورت و الزامی ندارد و  تبیین پذیر نیست!
الان هست، میتواند نباشد...
چیزی که نیست، میتوانست باشد!
وقتی بد بود خوبی نزدیکتر بوده، و وقتی خوب شد، عشق از او دور تر...

📌از نظرِ " شیطان و خدا ": انسان، نیستی است! مدام درحال پیش رفتن هستیم، مدام درحال دویدن هستیم و در عین حال به هیچ چیزی نمیرسیم.
سارتر به خوبی از تریبونِ قلمش استفاده میکند و فلسفه اش را به خورد خواننده میدهد...

📌از جهتی دیگر سارتر دائما انسان هارا وابسته بهم تلقی میکند و از جایگاه انسان به هستی مینگرد.
(اگر اشتباه میکنم به من بگویید، اینها برداشت های ذهنی من است، با اندکی تحقیق).
به همین خاطر معتقد است : "وجود دیگري به همان اندازه براي ما مسلم است که وجود خود ما "!
برای همین در این نمایشنامه زیرکانه قلم چرخانده به فهم این مطلب.

🌱شخصیت گوتز دائما درحال این است که ببیند کسی اورا به یاد دارد؟
کسی از او تنفر دارد؟
کسی او را دوست میدارد؟
کسی او را میپذیرد؟
وقتی نومید است میگوید: آدم ها هیچ چیز نیستند!
خدا و اسمان هم مرا نمیشناسند...
او در همه جا و همه حال به دیگران نیاز دارد و ادمهارا برای تایید و تنبیه خود لازم دارد.

📌شاید مسخره به نظر بیاید اما سارتر از {نگاه} میترسد...
یا باید در نگاه رعایا و دهقانان پیغمبر باشد...
یا حتی موقع عشقبازی از نگاه خدا هم فرار میکند و به دنبال بستن چشم خداست!
یادم می آید جایی خواندم که سارتر اینگونه نوشته بود: 
《نگاه، دل هارا میلرزاند. امید را به نومیدي و نومیدي را به امید بدل میکند ...》
شاید اشتباه کرده باشم اما در این نمایشنامه هم به کرّات این جمله به خاطرم می آمد که سارتر از "نگاه" می‌هراسد و آن را محدود کننده میداند!

📌تا اینجا هرچه از سارتر خوانده‌ام توصیفات دنیای بی خدا بوده، تشریح دنیا بعد از مرگ خدا...
پوچی و نیستی!
محسوس و نا محسوس خدا را میکشد و انسان را جایگزین او میکند؛
و انگار بهانه را انسان میگیرد...
که مسئول هر اتفاقی در زندگی و جهانشان، خودشان هستند و انسان را تبدیل به مظهر معنا بخشی میکند!
خدایی را از مردم میگیرد که حماقت ها و انتخاب های نادرست خودشان را بر دوش او میگذاشتند!
حالا دنیای بی خدا چگونه است؟ 
سنگینی این بار را بر دوش چه کسی بیندازیم؟

در نهایت فکرمیکنم سارتر خدا را مانعی برای آزادی اش میبیند، اما در عین حال، با محو شدن خدا آزادی اش را هم میبازد...!


اینبار هم ارزش‌خواندن داشت...:)
      
27

69

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.