یادداشت
1402/11/10
3.6
14
هرچه تلاش کردم تا بتوانم یادداشتی بنویسم که درخورِ کتاب باشد نتوانستم... یعنی اصلا نمیدانم چه بگویم، چه بنویسم!!! شخصیت های داستان از خود داستان جذابتر بنظر میرسیدند کتاب را فقط برای عکس العمل های جالب اقای اسپید تحمل کردم... آنقدر کتاب درگیر حواشی میشد که اصل داستان از ذهن آدم پاک میشد! همه چیز های جزئی آنقدر گفته میشد که خود نویسنده هم از مطالب کلی و دقیق تر دور میماند... تا اواسط داستان فکرمیکردم بیان این جزئیات به این خاطر که این یک داستان کارآگاهی است اهمیت دارد، و بعدا قرار است چیزی از ان بدردمان بخورد! اما هرچه جلوتر رفتیم فهمیدم رنگ پرده ی هر اتاق، اینکه چه چیزهایی روی میز توالت قرار دارد، فلان زن چه پوست لطیف یا زمختی دارد یا اینکه مرد عابر پیاده سرش را میخاراند هیچ مهم نیست و فقط برای سیاه کردن صفحات است... شاید نقد بیرحمانه و بیجایی باشد ولی یک جاهایی خود نویسنده هم فراموش میکرد چه میخواهد بگوید...!! توقع داشتم با ریز به ریز جزئیات جلو برویم و داستان را کشف کنیم، نه انکه بیهوده بچرخیم ، چیزهایی که هیچ ربطی به داستان ندارند اینگونه وقتمان را بگیرند و و در نهایت... یک نفر از غیب همه چیز را بیان کند شب بخوابیم صبح روز بعد بی آنکه چیزی بخاطر داشته باشیم یا حتی خودمان را از بین مهلکه ای هیجان انگیز نجات داده باشیم، جریان زندگی را در پیش بگیریم...! توقع نداشتم اخر داستان بگویم: خب، که چی!؟ اینبار ارزشش را نداشت:(
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.