یادداشتهای زهرا عالی حسینی (66) زهرا عالی حسینی 2 روز پیش و من دوستت دارم فردریک بکمن 3.9 76 و زنِ ژاکت خاکستری، یک جایی دور و بر همه ما پرسه میزند... 0 2 زهرا عالی حسینی 6 روز پیش من هم می ترسم! غزال موسوی 4.0 6 هم میتونه خوب باشه هم بد. برای اینکه بچه با ترس هاش مواجه شه و بدونه ترسیدن اشکالی نداره، خوبه. ولی مثلاً آبجی من بچهایه که تا یکی بگه از یک چیزی میترسه، یا تا بهش بگم فلان چیز اصلاً ترس نداره، از اون به بعد اون چیز هم به دامنه ترس هاش اضافه میشه و فکر میکنه حتماً باید چیز ترسناکی باشه دیگه. میتونست داستان بهتری داشته باشه. مثلاً درخت های توی پارک، در نهایت شکل خندهداری به خودشون بگیرن. من اینجور کتابایی که هیولاهارو تبدیل به موجودات خنده دار میکنن رو بیشتر میپسندم. یا مثلاً اگر پسرک دست مامانش رو میگرفت و سوار چرخ و فلک میکرد تا مامان بفهمه چرخ و فلک ترس نداره، یا با باباش میرفت دندانپزشکی و دستش رو تو دستش نگه میداشت تا باهم از پسش بربیان، اونوقت میتونست داستان بهتری داشته باشه. هرچند که ممکنه ترس هرگز از بین نره، ولی باید یه طوری باهاش کنار اومد. تازه اصلاً داستان نبود! تصویرپردازی خوبی داشت ولی بیشتر انگار کتاب روانشناسی برای مخاطب کودک بود. اینطور کتاب ها جذابیت کمتری برای کودک دارن. 2 11 زهرا عالی حسینی 7 روز پیش جمجمه ای در کانه مارا مارتین مک دونا 3.4 15 مارتین مک دونا نویسندهای است که همیشه میتواند غافلگیرت کند. هربار سعی میکنم ماجرایش را حدس بزنم، دستش را رو کنم و کسی که اصلاً بهش نمیخورد را قاتل پایانی بگیرم، ولی هر بار او باز غافلگیرم میکند و باز هم قضیه مطابق انتظار من در نمیآید. حتی درباره پایان داستان هم، بعضی نویسنده ها غمگین مینویسند، بعضی شاد، ولی مارتین مک دونا گاهی با خشونت و وحشیگری تمام و گاهی چیزی که گرچه در ابتدا خشونت به نظر میآید، ولی درپایان شوخیای مضحک از آب در میآید. و من هیچوقت تا قبل از صفحه آخر نمیتوانم درست پیشبینی کنم این که میخوانم دقیقاً کدام است؟ آیا خشونت واقعاً رخ داده یا همهاش بازی است؟ ولی درباره کتاب، موجودات نمایشنامه های مکدونا، این حیوانات وحشی، انسان نیستند. من را بیشتر به یاد انسانواره های بدوی میاندازند. یا هم چیزی شبیه انسان امروز. این انسانِ پوچ، سرگردان، بیمصرف، پرمدعا و با درونیات پستفطرانه، امیال کثیف، بیمعنی و عیاش که همه چیز را، از جمله هرچیزی را که از دیرباز تاکنون، انسان مقدس میپنداشته را، به سخره میگیرد و لگدمال میکند. انگار مارتین مکدونا به یکباره لباس از تن این انسان خودشیفته کشیده، و او را عریان و وقیح، در بیشرمترین حالت خود به همه مینمایاند. یا اینکه انگار همه کتاب های او چیزی شبیه این سوال هستند که: "چه میشود اگر همه مردم لخت مادرزاد در انظار عمومی ظاهر شوند و همه ارزش های گذشته را بازتعریف کنند؟" یا سوال هایی از این قبیل که "این ارزش ها با چهچیز سنجیده میشوند؟ و با کدام ترازو وزن و مقایسه میشوند؟ اگر یکباره همه مردم درباره وزنها تغییر عقیده دهند یا حتی خود ترازو را زیر سوال ببرند، آنوقت چه اتفاقی میافتد؟" از متن کتاب: 《میک: (به مِری) با اون ماژیک های کوفتی شب رنگت نگاهشکن چند تا ماژیکِ شبرنگ داره تامِس، مثلاً بینگو قراره یهخرده تفریحکردن باشه و سرِ این تفریح کردنه چند پوند هم پول برا کوفتیهای بدبختِ افریقا جمع شه. مِریجانی از تو دهنِ سیاهپوستهای گشنهس که بُردهای بینگوشو میکِشه بیرون، ولی ندیدهم بشونیش ازش اعتراف بگیری. مِری: گشنگی دادن به سیاهپوستها بهتر از این نیست که آدم زنشو بکُشه؟ میک: اصلاً بهتر نیست.》 0 13 زهرا عالی حسینی 1404/4/30 کی چه کاره است؟ استوارت ج. مورفی 3.5 2 یک کتاب آموزشی خوب برای آموزش مفاهیم جامعه، محله، همکاری و خدمت به جامعه. و آموزش شغل های دکتر، آتش نشان، پلیس و کتابدار. 0 4 زهرا عالی حسینی 1404/4/30 دوباره یادم رفت اجازه بگیرم!: آموزش مهارت «اجازه گرفتن» و «عذرخواهی کردن» جولیا کوک 2.8 3 برای آبجیم خوندم و گفت این چیه زهرا یه قصه بیار؛/ ولی خب شما بخونید کتاب خوبیه. داستانش زیاد جذابیتی نداره. پیامش یکم رو و مستقیمه. ولی چیز بدی نیست. به همه ابعاد مختلف اجازه گرفتن پرداخته. دلایلش قانع کننده است، نگرانی مادر، دردسر درست کردن، تنبیه شدن، و سختی عذاب وجدان و عذرخواهی کردن. دغدغه اصلی بچه ها رو هم مطرح کرده: خب هروقت اجازه میگیرم نه میشنوم! ولی مطمئن نیستم جواب قانع کنندهای به این سوال داده باشه. 0 3 زهرا عالی حسینی 1404/4/21 آنی شرلی در ویندی پاپلرز جلد 4 لوسی مود مونتگمری 4.4 65 جلد چهار هم تمام شد. و با احترام نظرم هنوز همان است که در پایان جلد دو و سه نوشتم. اوایل داستان کم کم داشت از ماجرای درگیری با پرینگل ها خوشم میآمد و خیال کردم آنی شرلی بالاخره دارد وارد دنیای بزرگسالی میشود، ولی نویسنده بهطرز غیرمنتظره و باورناپذیری توی ذوقم زد... به نظر من شیرینی خیالپردازانه دنیای آنی شرلی واقعاً جذاب است. انگار کل دنیای آنی شرلی در آن "فردا"ی خیالی الیزابت کوچولو رقم میخورد. ولی تا اینجا، هرگز نمیتوانم بپذیرم که داستان واقعبینانه است. من فکر میکنم دلم میخواهد صدای این دخترکِ خوش قلبِ شادِ امیدوار را در زندگیام داشته باشم. برای وقت های ناامیدی، برای فراموشی حقایق تلخ، اشتباهات، حسرت ها، کینه ها و دشمنی ها، گذشته های غیرقابل جبران... ولی باور ندارم زندگی واقعی شبیه دنیای آنی شرلی است. بلکه کاملاً بالعکس، اینجا که من هستم، چنین اتفاقاتی نمیافتد و از این پایان های خوب و خوش هم خبری نیست. زندگی واقعی اینقدر خوشبینانه نیست. همیشه راه برگشت وجود ندارد، و همیشه مردم به فکر جبران اشتباهات گذشتهشان نمیافتند، و آدم ها همیشه به هم نمیرسند، و همیشه نمیشود مردم را عوض کرد، دست کم نه همهشان را، و همیشه صلح و دوستی و بخشش برقرار نمیشود، و همیشه آدم به موفقیت نمیرسد، و همیشه محبوب واقع نمیشود، و خیلی از آرزوهایش را هم با خودش به گور میبرد. یا حتی خیلی وقت ها علیرغم تلاش، خوشبینی و خوشنیتیِ تو، نمیشود. همین. فقط نمیشود. بدون اینکه دنیا به تو هیچ توضیحی بدهد. من واقعاً متاسفم که زندگی واقعی اینطور نیست، ولی تقصیر من نیست. اینطور نیست دیگر... همین و بس. *** پ.ن ۱: من همیشه از تعامل و حتی شنیدن نظرات مخالف دیگران خوشحال میشم و این بار هم همینطور:) ولی کل این متن رو به عنوان نظر شخصی و بیارزش بنده بخونید. پ.ن۲: من با خوشبینی دشمنیای ندارم. ولی ترجیح میدم خوشبینیِ واقعبینانه باشه. من دوست دارم باور کنم زندگی میتونه با همه شکست ها و تلخی هاش قشنگ باشه. ولی اتفاقای بد تو کتاب آنی شرلی خیلی کوچیکن. حداقل شبیه زندگی من و آدمایی که من دیدم که نیستن. قبول دارم که درد و رنج زندگی هم توش بود. اما درد و رنجش به نسبت موفقیت ها و خوشی هاش خیلی کمه. و بیشتر حوادث طبیعیه تا بدی آدم ها، یا احساس تنهایی، یا شکست و... حتی فقط نسبتشون یا موضوعشون نیست که به نظرم غیرقابل باوره. من با چگونگی رخ دادن اتفاقات خوب داستان هم مشکل دارم و به نظر من منطقی و باورپذیر نیست. پ.ن۳: جلد ۱ خیلی خوب بود. جلد ۲ و ۳ و ۴ به نظر من زیادی رویایی بودن. میگن جلد ۵ به بعد سختیهاش بیشتره و خب ممکنه به نظر من باورپذیرتر بیاد:) 10 53 زهرا عالی حسینی 1404/4/15 نگذار کبوتر تا دیروقت بیدار بماند! مو ویلمز 4.5 6 این مجموعه کبوتر کلاً از این نظر که تعاملیه و دیالوگ ها با کودک رد و بدل میشه و همچنین بچه خودش رو جای پدر و مادر میذاره و به بهانهگیری های کبوتر قاطعانه نه میگه و سعی میکنه خودش عاقل و فهمیده به موضوع نگاه کنه، خیلی کتاب خوبیه. ولی کاش برای این سوال که "اصلاً چرا باید بخوابم؟" هم جوابی داشت. برای آبجیم خوندم و در کمال تعجبِ من، به کبوتر گفت بخواب دیگه! منم میخوام بخوابم! یا اونجا که کبوتر گفت بیا حرف بزنیم. امروز چیکارا کردی؟ قاطعانه گفت نه من الان میخوام بخوابم. وقت خوابه! درصورتی که خودش هر شب به من میگه بیا اول حرف بزنیم؛)) البته اینم بگم که خودش نخوابید و به محض اینکه کبوتر خوابش برد گفت زهرا حالا یه قصه دیگه. کبوتر گول میزنه واسه من؛/ 2 14 زهرا عالی حسینی 1404/4/4 دنیا را بلرزان کوتی کوتی جلد 3 فرهاد حسن زاده 4.0 2 من زیاد از این مجموعه کوتی کوتی خوشم نمیاد، به نظرم یکم بیمزه است. ولی وِیِ سه ساله، عاشق قصه های کوتی کوتیه. اما این جلد واقعاً خوب بود. به نسبت اون دو جلد دیگه معنیدار و آموزنده بود. طنزش هم ملموستر بود. 2 9 زهرا عالی حسینی 1404/4/3 و هر روز صبح راه خانه دورتر و دورتر می شود فردریک بکمن 4.0 89 "به طور حیرتانگیزی پیر شده. آنقدر پیر که آدم ها دست از سرش برداشتهاند و دیگر به او نق نمیزنند که باید مثل یک آدم بزرگ رفتار کند. آنقدر پیر که دیگر برای بزرگ شدن دیر است. بودن در این سن بدک هم نیست." پیری همیشه برایم سن جذابی بوده. مثل کودکی. سنی که در آن دیگر برای رسیدن به جایی عجله نداری، قدم هایت دوباره آهسته میشوند، دیگر مقصدی در کار نیست و میدانی این فقط مسیری است که باید ادامه بدهی، تا هیچ کجا... شاید برای همین پدربزرگ ها و نوه ها بیشتر حرف هم را میفهمند. شاید چون هیچکدام به دیگری نمیگویند: زودباش! عجله کن! عجله برای چه؟ برای رسیدن به کجا؟ "کسی که برای زندگی شتاب داره در واقع برای مرگ عجله میکنه." اولین کتابی بود که از فردریک بکمن خواندم. قبلاً تعریف "مردی به نام اُوِه"اش را زیاد شنیده بودم. ولی هیچوقت سراغش نرفته بودم. دقیقاً به همین دلیل که زیاد تعریفش را شنیده بودم. وقتی زیاد از کتابی تعریف میکنند، یا خیلی خوب است، یا خیلی مزخرف. ولی به پیشنهاد کسی تصمیم گرفتم از فردریک بکمن چیزی بخوانم. کتاب سطحی نبود، بله، نثری ساده و روان داشت و احتمالاً برای همین برای همه محبوب است، اما در عین حال خیلی عمیق بود. عمیق، غمگین، و در عین حال روشن... این تجربه را هرگز فراموش نمیکنم. ممنونم آقای بکمن، ممنونم. پ.ن: پیشنهاد میکنم اگر سرتان خیلی شلوغ است، و آنقدر کار مهم دارید که برای بچهها وقت ندارید، حتماً این کتاب را بخوانید. 3 40 زهرا عالی حسینی 1404/2/16 آنی شرلی در جزیره جلد 3 لوسی مود مونتگمری 4.7 74 شرمنده خانم مونتگمری عزیز، کاش زندگی همینقدر کلیشهای و مسخرهبازی بود، ولی نیست. نمیتوانم بگویم از خواندن آنی شرلی پشیمانم. اگر پشیمان بودم قاعدتاً جلد چهارم را شروع نمیکردم. اما اینطور هم نیست که عاشقش باشم. فضای عاطفی داستان که کلیشهای تر و غیرواقعیتر از این نمیتوانست باشد. و همچنان هم در جای جای داستان همه عاشق آنی میشوند و درباره هوش و شخصیت و ذکاوتش صحبت میکنند. و موفقیت ها پشت سر هم بر روی سر آنی فرو میریزند. مثلاً آقای داگلاس عاشق جَنِت است، ولی وقتی جنت و آنی بیرون جلسه کلیسا ایستادهاند شروع میکند به تعریف کردن از آنی! همه این چیز ها مجموعاً توی ذوقم زد. آنیشرلی، مشکلی ندارد، فقط زیادی قصه است... آنقدر که نمیشود با زندگی واقعی تطبیقش داد و فکر کرد آه بله دنیا چه جای قشنگی است! پ.ن۱: اگه تو هیچکدوم از جلدای بعدی هم آنی هیچکدوم از موارد افسردگی، دوره طولانی غم و شکست رو تجربه نمیکنه باید تبریک بگم. اون یه ابرانسانه! پ.ن۲ با هشدار لو رفتن کمی از داستان: تو این جلد تنها چیزایی که خیلی دوستشون داشتم و به نظرم واقعی و زیبا اومدن، یکی مرگ غمانگیزِ روبی گیلیسِ تشنهی زندگی بود، و اون یکی انتخاب عجیب فیلیپا گوردن(:ازدواج با یک کشیشِ ساده، با قیافهای معمولی، و فقیر) بود. دخترک خوشقلبِ شاد که اوایل داستان زیاد ازش خوشم نمیاومد. 83 53 زهرا عالی حسینی 1403/11/30 Mama, I Can't Sleep Brigitte Raab 3.0 1 عنوان ترجمه فارسی(صوتی): مامان من نمیتونم بخوابم آخر شب به عنوان قصه قبل از خواب گوش دادیم و خدا رو شکر اونقدر کسل کننده بود که فوراً خوابش برد... 0 6 زهرا عالی حسینی 1403/11/21 رگ و ریشه جان فانته 3.8 12 کتاب را مدت ها پیش خواندهام. به نظرم خانواده باید یک همچین مفهومی داشته باشد. چیزی جدایی ناپذیر. غیرقابل دور ریختن. که هر چه قدر هم بد باشند، هرچقدر هم به خودت حس تنفر القا کنی، در نهایت جایی در دلت در عین تنفر، دوستشان داری. حتی شاید نشود اسمش را دوست داشتن گذاشت. یک جور تعهد. یک جور احساس وابستگی. و اگر آواری هم به سرشان بریزد، هیچ نقطهامن و حصاری برای تو وجود ندارد. سرنوشتشان به سرنوشت تو گره خورده و هر کاری کنی هر اتفاقی که برایشان بیافتد خواه ناخواه دامان تو را هم میگیرد. حتی اگر در دورترین نقطه دنیا زندگی کنی. پ.ن: البته که من از خانوادهام متنفر نیستم. و البته که پدر من نیک مولیسه نیست. و رابطه خوبی هم با او دارم. ولی چیزی که کتاب به تصویر میکشید، این رگ و ریشه متصل را، خیلی دوست داشتم. ممنون آقای فانته. 0 15 زهرا عالی حسینی 1403/11/17 یادداشت های زیرزمین و شب های روشن فیودور داستایفسکی 4.0 80 این خودش است! داستایفسکی است! هذیانوار و تب آلود... 0 16 زهرا عالی حسینی 1403/11/14 آنی شرلی در اونلی جلد 2 لوسی مود مونتگمری 4.6 67 به خوبیِ جلد یک نبود. کمی لوس و غیرواقعی بود. ولی همچنان امید بخش... شخصیت پردازی پائول اروینگ طوری بود که انگار نویسنده ویژگی های پسر دلخواهش را کنار هم چیده. پسر خیالپرداز و باهوش و زیبا و بلند قد و مهربان و در عین حال با ویژگی های مردانه و همه چیز تمام... راستش همه این ها باهم یک جا جمع نمیشود و کمی لوس و باورناپذیر به نظر میرسد. و یا اینکه در جای جای داستان همه عاشق آنی میشوند و بدترین و گنداخلاق ترین آدم ها دلشان نرم میشود و از کارشان پشیمان میشوند و موفقیت ها پشت سر هم بر روی سر آنی فرو میریزند. ماجرای دوشیزه لوندر هم کاملاً کلیشهای و غیر واقعی بود. ولی عوضش شخصیت دیوی و سیر حوادث و امید ها و آرزو ها خوش بینی های آنی را دوست داشتم. 0 12 زهرا عالی حسینی 1403/10/25 آنی شرلی در گرین گیبلز جلد 1 لوسی مود مونتگمری 4.7 210 فکر میکنم این کتاب در نوع خودش بهترین بود. احتمالاً من به جز خیالپردازی هیچ شباهتی با آنی شرلی ندارم. دخترکِ عاشق لباس آسیتن پفی که دوست دارد موهای دوست صمیمیاش مشکی باشد و خیلی دلش میخواهد به کنسرت برود چون وقتی بچه های مدرسه دربارهاش حرف میزنند او چیزی برای گفتن ندارد... به هیچ عنوان تحمل پرحرفی را هم ندارم. ولی با این وجود به طرز عجیبی دلم میخواست ادامه بدهم و او حرف بزند. احتمالاً من باید بیشتر شبیه ماریلا باشم. حتی شاید کمی شبیه متیو. تا اواسط داستان اصلاً نمیتوانستم با آنی ارتباط بگیرم. من نمیتوانم تحمل کنم کسی اینقدر به ظاهر آدم ها اهمیت بدهد یا از قیافه مردم ایراد بگیرد یا به ژوسی پای تیکه بندازد یا چاقیاش را مسخره کند یا بخشش کسی را نپذیرد یا... ولی از یک جایی به بعد، از آن جایی که گفت من هم میخواهم آدم خوبی شوم، مثل خانم آلن و ماجرای دزدی کشیش را تعریف کرد و گفت یک پسربچه دزد شیطون هم میتواند روزی کشیش شود، یا از آن جایی که برای موفقیت ژوسی پای خوشحال شد و از خوب بودن خودش احساس رضایت کرد، من هم از این دخترک خوش قلب خوشم آمد. راستش برای من اصلاً مهم نیست که مردم اشتباه نکنند، فقط کافی است که بدانند کارشان بد است و برای خوب شدن تلاش کنند. همین. حتی مهم نیست تلاششان نتیجه بدهد یا تغییری کنند یا نه. این ویژگی آدم های خوب و خوش قلبِ معمولی است. من فقط تحمل آدم های خودبین و خودخواه را ندارم. از اینجا به بعد توانستم با او ارتباط بگیرم و همذات پنداری کنم و حس کنم از نظر معمولی بودن، اشتباه کردن و علم به اشتباه و تلاش برای خوب شدن، یک جور هایی شبیه خودم است. شبیه هر آدم معمولی دیگری. از وقتی کمی بزرگتر و آرامتر و پختهتر شد هم بیشتر ازش خوشم آمد. حتی دیگر برایم مهم نیست که از تلاش برای دوست داشتن ژوسی پای دست کشید. روند داستان را هم اول دوست نداشتم. من نمیتوانم بپذیرم کسی بیاید قصهای سراسر خوبی و خوشی بنویسد و بعد بیاید از امید برایم نوید بدهد. بله، اگر قصه زندگی من را هم لوسی ماد مونتگمری مینوشت، احتمالاً باید امیدوار میبودم یا اگر مطمئن بودم سرنوشت خوب و خوشم را او مینویسد و مرا در همه جمع ها و آدم ها و مراتب و مراحل یکی پس از دیگری موفق میکند، مثل آنی خوشبینانه تلاش میکردم. زندگیای که او روایت میکرد، شبیه دنیای واقعی نبود. پیچ و خم نداشت. شکست نداشت. تا اینکه به قسمت پیچ و خمش رسیدم. و بله، اقرار میکنم باید تحسینتان کنم خانم مونتگمری! «- پس هدفات چی میشن؟ و... + من هنوزم هدفای زیادی دارم. فقط شکل اونا تغییر کردن. میخوام معلم خوبی بشم. در ضمن اجازه ندم تو بیناییتو از دست بدی. به علاوه تصمیم دارم درسای دانشگاه رو تو خونه بخونم و مدرکمو بگیرم. آه نمیدونی چه برنامه هایی دارم ماریلا! یه هفته است دارم به این موضوع فکر میکنم. میخوام بیشترین تلاش رو برای زندگیم بکنم مطمئنم که زندگی هم در عوض بهتریناشو به من عرضه میکنه. وقتی از کویین فارغ التحصیل شدم آیندهم مثل جادهای مستقیم پیش روم بود. احساس میکردم میتونم ادامهشو تا صدها کیلومتر دورتر ببینم اما حالا پیچی تو این جاده ایجاد شده و من نمیدونم اون طرف این پیچ و خم چی وجود داره. اما میخوام به خودم بقبولونم که چیزای خوبی در انتظارمه. ماریلا دنیای اونطرف این پیچ هم ممکنه جذابیتای خاص خودشو داشته باشه. شاید این جاده از سرزمینایِ سبز و سایه روشن های زیبایی بگذره، چشمانداز های جدیدی رو پشت سر بذاره، و منو با تپه ها و دره هایی تو دور دست ها آشنا کنه.» زندگیاش هم شبیه دنیای معمولی خودمان بود. ولی تفاوت آنی، تفاوت در نوع نگاه و خوش بینی و سازگاریاش با شرایط بود. بله، گفتم. من شبیه آنی نیستم. من حتی اینقدر اجتماعی و پر جنب و جوش هم نیستم. من بیشتر شبیه شخصیت های درخود فرورفته داستایفسکیام که میلی به خوشگذرانی و معاشرت ندارند. من حتی روحیهی تلاش و جنگیدن و رقابت را هم ندارم. من اهل کنار کشیدنم. من اینقدر امیدوار و پیشرو و سرزنده هم نیستم. من بیشتر شبیه هولدنم تا آنی. بدبین و منزجر و دلزده. ولی متوجه شدم آنی همنشین بهتری برای من است. خیلی لحظات برای آرام کردن خودم با آنی حرف زدم. آنیِ امیدوارِ پرتلاش که میداند چطور از پیچ و خم های زندگی گذر کند. همنشینِ امیدبخشِ هفده سالگی. 4 66 زهرا عالی حسینی 1403/10/14 این ساندویچ مایونز ندارد جی. دی. سلینجر 3.3 9 یک مجموعه داستان ضد مدرسه، ضد جنگ، ضد تبعیض نژادی و... (از هم ردیف قرار دادن مدرسه با جنگ و تبعیض نژادی بسی خرسندم.) خوشحالم که ناطور دشت رو قبل از مجموعه داستان هاش خوندم. چون برای فهمیدن دنیای کتاباش، باید اون رو خونده باشی. سلینجر کسیه که به همهچیز عمیق فکر میکنه و همه چیز رو عمیقاً حس میکنه و اهمیت میده. کمتر آدمی با این ویژگی ها پیدا میشه... کسی که برای بِرک گریه میکنه... داستان های "من دیوونهام" و "گروهبان احساساتی" رو از باقیشون بیشتر دوست داشتم. و باید بگم منم مثل سانی وقتی داستانای اونو میخونم، صدای موسیقی رو میشنوم... سلینجرِ عزیز... پ.ن: جنگ سلینجر رو خیلی آزار داده. این رنج قلبی رو تو جای جای کتاباش میشه حس کرد. و واقعاً خوب تصویر حقیقی جنگ جهانی رو نشون میده. مخصوصاً تو داستان سوم. با بیان اینکه بازمانده ها چطور سعی میکنن از این جنگ پوچ کثیف بیمعنی یک مدال افتخار بسازن. گاهی نویسنده های ما سعی میکنن قصه های اونارو کپی کنن و به ما تعمیم بدن. ولی این قصه، قصه اوناست. قصه جنگ های ما خاورمیانهای ها یه چیز دیگست. قصه قدرت طلبی و بِکش بِکش و طمع کشورگشایی و نابودی و پوچی نیست. قصه ما قصه زور و تحمیل و خون و قربانی و ایستادن برای چیزهاییه که معنی دارن. 2 52 زهرا عالی حسینی 1403/10/6 ملکه ی زیبایی لی نین مارتین مک دونا 4.1 18 مارتین مک دونا یک روانی است که نمیتوانم دوستش نداشته باشم. و کتاب هایش هم همه وحشتناکترین خشونت های انسانی هستند که نمیتوانم زیباییشان را تحسین نکنم و در پایان مبهوت نمانم. از یک جایی به بعد میدانستم جهت حفظ آرامش روانی خودم نباید ادامه بدهم ولی صرفاً برای شکنجه دادن خودم تا آخر خواندم. و وقتی این کتاب را هم تمام کردم. _درست مثل مأمور های اعدام_ با تمام وجود دلم میخواست دقیقاً همان لحظه تکه تکهاش کنم. این دقیقاً همان جنون لذت بخش عجیب و غریبی است که مارتین مک دونا با شخصیت های سادیسمی دهکده کوچکش به تو منتقل میکند و این همان چیزی است که تو را میکشاند به سمت کتاب بعدی. ولی این شوخی، از جنس آن شوخی هایی نبود که دوستش داشته باشم. از جنس به سخره گرفتن مرگ و زندگی و آدم و انسانیت و اخلاقیات نبود. توضیحی نمیدهم. فقط همین که این چیزی که پیش روی مخاطب خورد کرد، بیش از سنت شکنی بود. زیاده روی بود. حتی با معیار های سادیسمی های دهکده لینین. بله. حتی برای این حیوانات وحشی هم زیاد بود... پ.ن۱: وقتی عصبانی هستم میل شدیدی پیدا میکنم مارتین مکدونا بخونم. و به این فکر میکنم که چی میشد اگه مثل دیوونه های لینین، هرکسی رو که به هر دلیلی روی مخمون بود با یک گلوله از زندگیمون پاک میکردیم و بعد با خونسردی چای میخوردیم؟ مثلاً چونکه با صدای بلند حرف میزنه، یا هیچوقت در رو پشت سرش نمیبنده، یا اینکه مدام حرصت رو در میاره یا به هر دلیل کوچیک دیگهای. این روش پاک کردن صورت مسئله خیلی دل خنک کنه. مخصوصاً اگه سریع و بدون درد و عذاب وجدان میبود. اونوقت دیگه هیچ نیازی به تلاش شبانه روزی برای اصلاح و بهبود رابطه کوفتیمون با آدما نبود. (البته فقط تصورش قشنگه) پ.ن۲: و در آخر؛ مارتین مک دونای کوفتی! روانی! 0 29 زهرا عالی حسینی 1403/9/12 بازی با هم بازی (دالی بازی) کارن کتس 4.0 1 درباره خسیس نبودن و مهارت دوستی! 0 1 زهرا عالی حسینی 1403/8/27 بلدم برم دستشویی! آلیسون جاندو 3.8 2 دو سال پیش رفته بودم کتابفروشی، دیدم یه آقا و خانم دست بچهشونو گرفتن باهم اومدن از مسئول اونجا پرسیدن کتاب برای آموزش دستشویی رفتن هم دارید؟؟ من نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و کلی خندیدم. تا حالا همچین چیزی نشنیده بودم. ولی به تازگی متوجه شدم اصلاً چیزی خنده داری نیست. گریه داره. و یک معضله. ولی برای از پوشک گرفتن بچه خردسال، دکتر و روانشناس میگن سن مشخصی نداره و نباید بچه رو با میانگین جدول های رشد و... مقایسه کرد. چون بچه ها مثل ما نیستن و خیلی اوقات توانایی نگه داشتن خودشون رو ندارن، یا اینکه فعل و انفعالاتی که توی بدنشون اتفاق میوفته رو متوجه نمیشن و اینا کاملاً غیرارادیه و باید گذاشت تا اون مرحله رشد کرده باشن. تو هر بچهای هم متفاوته. و حتی اگر به اون مرحله از رشد هم رسیده باشن، ممکنه براشون یک فشار روانی و یک ترس و اضطراب بیش از حد باشه. به طور کلی بچه باید آمادگی جسمی و روحیش رو داشته باشه. و سن مشخصی نداره. دیدیه کالوت(روانشناس رشد روانی - حرکتی) هم میگه همه کار های بدیهی، عادی و روزانهای که ما انجام میدیم برای بچه حکم بازی داره. اون همه چی رو بازی میبینه. حتی غذا خوردن! پس باید با این فرآیند و این مرحله رو برای بچه مثل یه بازی جالب کرد. مثلاً اینکه وقتی روی صندلی دسشویی نشسته، براش قصه خوند، شعر خوند، یه بازی راه انداخت یا بعد که تموم شد تشویقش کرد، بهش جایزه داد و... اصلاً چیز خنده داری نیست. هر مرحله از رشد یه موفقیته. و موفقیت برای این بازه سنی اینه که از پس کار هاش بر بیاد. و واقعاً هم براش سخته. حرف زدن درباره این موضوع و راهنمایی بچه و خوندن کتاب قصه های مرتبط خیلی کمک کننده است. تصاویر این کتاب آموزشی و بامزه است. شعر هم داره. نوشته ها و راهنمایی هاش هم واقعاً مفید و جالبه و برای بچه هم ملموسه. بچه حس میکنه این فرآیند مثل یه بازی جالبه. و دوست داره مثل قهرمان کتاب "بزرگ شدن" و "خلاص شدن از پوشک" رو تجربه کنه. 1 9 زهرا عالی حسینی 1403/8/4 درباره روحانیت علی شریعتی 4.1 3 |اولین مواجههام با شریعتیِ بزرگوار| شریعتی را من به حبّ حسین و علی و فاطمه شناختهام و به کراواتش! بله دقیقاً با همین ترکیب نامأنوس! نقد ها و دعواهای منتقدین و دفاع ها و تعریف های دفاع کنندگان را هم شنیدهام. ولی هیچوقت مواجهه جدیای با خودش نداشتم. یعنی هیچوقت کتابی ازش نخوانده بودم. نه که دلیل خاصی داشته باشد، کلاً وسوسه نشده بودم کتاب هایش را بخوانم. تا اینکه نمیدانم چه استادی توی چه جلسهای در باب جریان شناسی شخصیت ها و... گفت شریعتی جزء جریان التقاطی روشنفکر_مذهبی است و فلان است و بهمان و جایی درباره روحانیت چنین گفته و جایی دیگر آن را کوبیده و غیر ذلک. من هم از آنجایی که همیشه خدا سماجت دارم که خودم بخوانم، و خودم بفهمم، و خودم قضاوت کنم، تصمیم گرفتم لا به لای مطالعه کتاب های تاریخی، یک جایی هم برای شناخت مستقیم شریعتی بگذارم. و دست گذاشتم روی "درباره روحانیت" تا موضع ایشان را مستقیماً و یک بار برای همیشه، بدانم. و حالا که تمام شد، به نظرم خوب کردم به حرف آن استاد بزرگوار تکیه نکردم! رهبری جایی گفتهاند شریعتی خیلی مظلوم است. یکی از ناحیه منتقدانش که چشم بسته او را میکوبند و خوبی ها و درستی هایش را نمیبینند، و یکی هم از ناحیه طرفدارانش که چشم بسته از او بت مطلق میسازند و فرصت شناخت صحیح و دفاع صحیح از او را میگیرند... حالا من هم از چند نسل بعد و پس از سال ها، از خواندن کتاب همین را برداشت کردم: شریعتی مظلوم واقع شده. یکی از ناحیه منتقدانش و یکی از ناحیه طرفدارانش! توی بخش آخر کتاب شریعتی خودش قصه این اتهام "مخالف روحانیت بودن" را گفته که از کجا آمده و جواب هم داده، و من تعجب میکنم که چطور آن استادِ محققِ تاریخشناس بعد از گذشت این همه سال متوجه موضع شریعتی نشده! ولی خود کتاب گویای همه چیز هست! و حالا تصورم از شریعتی: مردی که حسین و علی و فاطمه را دوست دارد و کراوات میبندد! (ببخشید خب چیکار کنم تصویر ذهنیم همونه.) خب طبیعتاً همه بخش های کتاب را قبول نداشتم. مثلاً هیچوقت نمیتوانم به جامعه آنطور نگاه کنم که او نگاه میکند، با طبقه بندی های مارکسیستیاش. ولی عجب قلم شیوا و گیرایی داری مرد! عجب قشنگ حرف میزنی، عجب درست حرف میزنی، عجب خوب آنور را میشناسی و عجب خوب اینور را میشناسی و عجب خوب راهکار میدهی... و برخلاف چیزهایی که شنیده بودم. شریعتی اصلاً چشم به آن ور ندارد و همه جواب را در خود اسلام و علمای اسلام و مکتب اسلام میبیند. و چه خوب شد که نقد آن استاد بزرگوار فرصت آشنایی من با شریعتی را رقم زد. ولی فارغ از مسئله روحانیت، کاش کسانی که توی آموزش و پرورش کارهای هستند هم این کتاب را میخواندند! هر لحظه که جلوتر میرفتم، بیشتر حسرت میخوردم که چه شد که ما این نظام آموزشی قالبیِ تقلیدی و پوچ امروز را جایگزین نظام آموزشی سنتی غنی خودمان کردیم؟ از توی مکتب ها امثال ابوعلی سینا خارج میشدند و از توی نظام آموزشی غربی مدرنیته الان کارمند های بله قربان گو! یا به قول خود شریعتی عزیز، ثمره آموزش متمدن امروز این است که خلاقیت و ابتکار را در انسان کور کند و از او پیچ و مهرهای بسازد برای جا گرفتن در سازه بزرگ اجتماع! 0 2