یادداشت زهرا عالی حسینی
7 روز پیش
مارتین مک دونا نویسندهای است که همیشه میتواند غافلگیرت کند. هربار سعی میکنم ماجرایش را حدس بزنم، دستش را رو کنم و کسی که اصلاً بهش نمیخورد را قاتل پایانی بگیرم، ولی هر بار او باز غافلگیرم میکند و باز هم قضیه مطابق انتظار من در نمیآید. حتی درباره پایان داستان هم، بعضی نویسنده ها غمگین مینویسند، بعضی شاد، ولی مارتین مک دونا گاهی با خشونت و وحشیگری تمام و گاهی چیزی که گرچه در ابتدا خشونت به نظر میآید، ولی درپایان شوخیای مضحک از آب در میآید. و من هیچوقت تا قبل از صفحه آخر نمیتوانم درست پیشبینی کنم این که میخوانم دقیقاً کدام است؟ آیا خشونت واقعاً رخ داده یا همهاش بازی است؟ ولی درباره کتاب، موجودات نمایشنامه های مکدونا، این حیوانات وحشی، انسان نیستند. من را بیشتر به یاد انسانواره های بدوی میاندازند. یا هم چیزی شبیه انسان امروز. این انسانِ پوچ، سرگردان، بیمصرف، پرمدعا و با درونیات پستفطرانه، امیال کثیف، بیمعنی و عیاش که همه چیز را، از جمله هرچیزی را که از دیرباز تاکنون، انسان مقدس میپنداشته را، به سخره میگیرد و لگدمال میکند. انگار مارتین مکدونا به یکباره لباس از تن این انسان خودشیفته کشیده، و او را عریان و وقیح، در بیشرمترین حالت خود به همه مینمایاند. یا اینکه انگار همه کتاب های او چیزی شبیه این سوال هستند که: "چه میشود اگر همه مردم لخت مادرزاد در انظار عمومی ظاهر شوند و همه ارزش های گذشته را بازتعریف کنند؟" یا سوال هایی از این قبیل که "این ارزش ها با چهچیز سنجیده میشوند؟ و با کدام ترازو وزن و مقایسه میشوند؟ اگر یکباره همه مردم درباره وزنها تغییر عقیده دهند یا حتی خود ترازو را زیر سوال ببرند، آنوقت چه اتفاقی میافتد؟" از متن کتاب: 《میک: (به مِری) با اون ماژیک های کوفتی شب رنگت نگاهشکن چند تا ماژیکِ شبرنگ داره تامِس، مثلاً بینگو قراره یهخرده تفریحکردن باشه و سرِ این تفریح کردنه چند پوند هم پول برا کوفتیهای بدبختِ افریقا جمع شه. مِریجانی از تو دهنِ سیاهپوستهای گشنهس که بُردهای بینگوشو میکِشه بیرون، ولی ندیدهم بشونیش ازش اعتراف بگیری. مِری: گشنگی دادن به سیاهپوستها بهتر از این نیست که آدم زنشو بکُشه؟ میک: اصلاً بهتر نیست.》
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.