یادداشت زهرا عالی حسینی

        "به طور حیرت‌انگیزی پیر شده. آن‌قدر پیر که آدم ها دست از سرش برداشته‌اند و دیگر به او نق نمی‌زنند که باید مثل یک آدم بزرگ رفتار کند. آن‌قدر پیر که دیگر برای بزرگ شدن دیر است. بودن در این سن بدک هم نیست."

پیری همیشه برایم سن جذابی بوده. مثل کودکی.
سنی که در آن دیگر برای رسیدن به جایی عجله نداری، قدم هایت دوباره آهسته می‌شوند، دیگر مقصدی در کار نیست و می‌دانی این فقط مسیری است که باید ادامه بدهی، تا هیچ کجا...
شاید برای همین پدربزرگ ها و نوه ها بیشتر حرف هم را می‌فهمند. شاید چون هیچ‌کدام به دیگری نمی‌گویند: زودباش! عجله کن!
عجله برای چه؟ برای رسیدن به کجا؟
"کسی که برای زندگی شتاب داره در واقع برای مرگ عجله می‌کنه."
اولین کتابی بود که از فردریک بکمن خواندم.
قبلاً تعریف "مردی به نام اُوِه"اش را زیاد شنیده بودم. ولی هیچوقت سراغش نرفته بودم. دقیقاً به همین دلیل که زیاد تعریفش را شنیده بودم. وقتی زیاد از کتابی تعریف می‌کنند، یا خیلی خوب است، یا خیلی مزخرف.
ولی به پیشنهاد کسی تصمیم گرفتم از فردریک بکمن چیزی بخوانم.
کتاب سطحی نبود، بله، نثری ساده و روان داشت و احتمالاً برای همین برای همه محبوب است، اما در عین حال خیلی عمیق بود.
عمیق، غمگین، و در عین حال روشن.‌..
این تجربه را هرگز فراموش نمی‌کنم.
ممنونم آقای بکمن، ممنونم.

پ.ن: پیشنهاد می‌کنم اگر سرتان خیلی شلوغ است، و آن‌قدر کار مهم دارید که برای بچه‌ها وقت ندارید، حتماً این کتاب را بخوانید.
      
553

31

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.