یادداشت‌های ریحانه رمضانی (148)

15

          『هو النور』
"شاید خنده‌هات شکسته‌ان، نه خودت. شاید یکی اون‌ها رو شکونده."
آخر آقای بکمن، چه می‌کنی؟ این همه آدم راجع به افسردگی می‌نویسند، صحبت می‌کنند و سخنرانی می‌کنند. چرا هیچ‌کدام چنین اثری بر قلب آدم نمی‌گذارند؟ بکمن با قلم جادویی خود به احساسات جان می‌بخشد و به آن‌ها شخصیت می‌دهد تا ملموس‌تر شوند.

گویی بکمن قلب و مغز خود را بیرون آورده است، با عنصر تخیل ترکیب کرده و به تو می‌گوید: "من درکت می‌کنم."
در این حین، در غالب یک شخصیت خیالی چیزهایی را می‌گوید که تا مدت‌ها در ذهنت می‌ماند. شاید هم برای من، کتابی درست در زمانی درست‌تر بود.

"شاید او برای اولین بار بخندد. یا بارها و بارها جوری بخندد انگار که بار اول است. خنده‌هایی که انگار کسی خیلی خیلی وقت پیش بر زمین جنگلی _ تکه‌تکه‌شده _ پس از طوفان بازیافته و آن را با خودش به خانه آورده و تیمارش کرده تا آن‌قدر قوی شود که بازگردد به طبیعت."

تک‌تک جملات کتاب را با بغض خواندم. کتاب کوتاهی است که در یک نشست نیم ساعته خواندنش تمام می‌شود، اما من هر صفحه را چندین و چند بار خواندم. به خود آمدم و دیدم کل کتاب نشانه‌گذاری شده است. احساس می‌کنم با قرار دادن فقط دو قسمت از متن کتاب در حقش اجحاف کرده‌ام، اما اگر می‌خواستم قسمت‌های موردعلاقه‌ام را بگذارم باید کل کتاب را قرار می‌دادم. دوست دارم در آینده نسخه فیزیکی‌اش را بخرم و بارها و بارها بخوانمش. مطمئنم تبدیل به کتابی شد که قرار است به عزیزانم هدیه‌اش کنم. 

از صمیم قلب دوست دارم انسان‌های بیشتری این کتاب را بخوانند. 🌟
_شنبه ۴ اسفند ۱۴۰۳
        

18

『هو النور』
          『هو النور』
بازآفرینی‌ تصویری از یک فولکلور تیرولی، منطقه‌ای از اتریش که ما آن را با کوه‌های آلپ محصور کننده‌اش می‌شناسیم.

درباب جادوی حافظه، کورالین و آفرینش کتاب:
روزی روزگاری "جان کلاسن"، نویسنده و تصویرگر این کتاب برای کاری به آلاسکا می‌رود. در کتابخانه‌ی آنجا کتابی به نام "The skull" (به معنای جمجمه) را می‌خواند.
این کتاب برای مدت‌ها ذهن جان کلاسن را درگیر می‌کند.
پس از یک سال، او تصمیم می‌گیرد که دوباره کتاب را بخواند، اما متأسفانه نام آن را فراموش کرده است. در نتیجه، داستانی که در ذهنش مانده را به اشتراک می‌گذارد و کتاب‌داران دوست‌داشتنی و فوق‌العاده به سرعت کتاب را برای او پیدا می‌کنند.
وقتی جان کلاسن دوباره کتاب را می‌خواند، متوجه می‌شود که پایان آن با چیزی که یادش بود، کاملاً متفاوت است. حافظه‌ی او در این مدت، پایان دیگری برای کتاب رقم زده بود. بنابراین، او تصمیم می‌گیرد نسخه‌ی خودش را از این فولکلور بنویسد.

یکی از قسمت‌های کتاب مربوط به چاه بی‌انتهایی است. این عنصر خاص برای من یادآور "کورالین" بود. به همین دلیل لحظه‌ای فکر کردم شاید خواندن این کتاب یا دیدن کورالین با خاطرات نویسنده تلفیق شده باشد و باعث پیدایش این اثر تاریک و جذاب شده است. 

به نظر می‌رسد در کارهای جان کلاسن همیشه یک طنز ظریف و تاریک وجود دارد که ممکن است برای بزرگسالان جذاب‌تر باشد.

فولکلور، folktale و.... چیست؟
فولکلور یا قصه‌های عامیانه، داستان‌هایی هستند که در فرهنگ عامه یک جامعه مرسوم‌اند. این قصه‌ها گاهی نگارش نشده‌اند و نویسنده یا راوی اصلی آن‌ها مشخص نیست. این داستان‌ها از نسلی به نسل دیگر منتقل می‌شوند و ذهن خلاق انسان ممکن است آن‌ها را تغییر دهد. به همین دلیل، ساختار و روند این داستان‌ها ثابت و وحی منزل نیست و انسان‌ها می‌توانند با جادوی درون خود، اثری جدید خلق کنند.

کتابی زمستانی
تصاویر این کتاب برای من یادآور زمستان و برف بودند. همزمان سرد، تاریک، تنها و وحشت‌آور بودند؛ اما نشستن کنار شومینه‌ای گرم با دوست و هم‌زبانی عزیز و نوشیدن چای، حس امنیت، صمیمیت و آرامش را به انسان منتقل می‌کرد.

پ.ن نصفه شبی: من همین الان متوجه شدم ایشون واقعا یکی از تصویرگرهای انیمیشن کورالین بودند.!!!
_جمعه ۳ اسفند ۱۴۰۳
        

6

『هو النور』
          『هو النور』
حال که چند روزی از تمام کردن این کتاب گذشته، توانستم افکارم را سر و سامان بدهم و راجع به این کتاب رئالیسم جادویی یادداشتی بنویسم.
این کتاب با الهام از از فولکلوری (افسانه/ داستان عامیانه) روسی نوشته شده است. محتوای این افسانه‌ی روسی را به راحتی از عکسی که قرار داده‌ام می‌توانید، دریابید.
قبل از هر چیز، قلم نویسنده من را مجذوب خود کرد. وقایع داستان در آلاسکا و در سال ۱۹۲۰ میلادی رخ می‌دهد‌
 توصیفات نویسنده از "آلاسکا" من را به یاد کتاب‌های کلاسیک علی‌الخصوص نویسنده‌ی موردعلاقه‌ام "مونتگمری" می‌‌انداخت.
همان‌قدر که مونتگمری به درختان، گل‌ها و طبیعت جزیره‌ی "پرنس ادوارد" روح می‌بخشید، "ایووین آیوی" نیز به تپه‌ها، رودخانه‌ها، آبشارها و تک تک دانه‌های برف روح و جان می‌بخشید.
گویی خود آلاسکا شخصیتی جداگانه بود.

"هر دانه برف، تجلیلی بود از معجزه" 
و به راستی که نویسنده تک تک دانه‌های بلورین برف را در کتاب ارزشمند می‌شمارد.

نویسنده بسیار باذکاوت است و ژانر رئالسیم جادویی را به گونه‌ای در این کتاب پیاده کرده بود که من واقعا نمی‌توانستم تشخیص دهم که داستانی واقعی، قصه‌ای تلخ و شیرین از عشق مادر به فرزند می‌خوانم یا در بین صفحات یک افسانه‌ی پریان از کودکی برخواسته از دل برف گم شده‌ام. کودکی که روباهی قرمز را بزرگ می‌کند. در دل جنگل جست و خیز می‌کند، با برف دوست است و برف نیز با او مهربان است.
دخترک با اولین برف می‌آید و به زندگی دو شخصیتِ اصلیِ قصه‌ی ما که در آرزوی فرزند هستند، رنگ و بو می‌بخشد. روزهای زمستانی‌شان را گرم می‌کند و طعم پدر و مادر بودن را به آن دو می‌چشاند اما به هر حال کودکِ برفی ما با آخرین دانه‌ی برف که بر روی زمین فرو می‌نشیند از پیش آن دو می‌رود. دو شخصیت اصلیِ ما باید بقیه‌ی سال را با صبر، ذوق و شوق و در عین حال غم به انتظار بچه‌ی برفی بنشینند.
حس و حال برفیِ این کتاب و دیدِ فداکارانه‌ای که نسبت به عشق یک مادر به فرزند داشت را بسیار دوست داشتم و لذت می‌بردم اما...
اما این کتاب قسمت‌هایی هم داشت که سلیقه‌ی من نبود.
داستان در دل طبیعت رخ می‌دهد. طبیعت همان‌قدر که زیبا و محصورکننده  به نظر می‌رسد به هر حال طبیعت وحش است. انسان‌ها برای زنده ماندن نمی‌توانند به حیوانات رحم کنند و این کتاب تک تک جزئیات شکار و واقعیت زندگی در طبیعت وحشی را توصیف می‌کند. در نتیجه ممکن است این قسمت‌ها برای برخی از افراد خشونت آمیز باشد و اذیت‌شان کند.
روابط و دوستیِ شخصیت‌ها برای من در دو سوم ابتداییِ کتاب بسیار شیرین بود اما اواخر کتاب رنگ و بوی داستان واقعا تغییر کرد. پیامی که می‌خواست در رابطه با فداکاری‌های یک مادر بیان کند؛ بسیار ارزشمند بود اما جزئیاتِ دیگرش مورد پسند من نبود.
- شنبه ۱۸ اسفند ۱۴۰۳



        

42

          『هو النور』
"_چطور می‌شه ملتی رو نابود کرد؟ فرهنگشون رو ازشون بگیر. چطور می‌شه چنین کاری کرد؟ باید زبانشون رو بگیری، تاریخ و هویتشون رو بگیری. چطور این کار رو می‌کنی؟
_کتاب‌هاشون رو ممنوع می‌کنی."

این کتاب درمورد زمانیه که کشور لیتوانی در سلطه‌ی روس بود و تزار، زبان لیتوانیایی و همچنین کتاب‌های لیتوانیایی رو ممنوع کرده بود.

داستان حول محور کتاب‌برها (knygnesiai) می‌گرده. این افراد کتاب‌ها رو قاچاق می‌کردند تا به دست مردم برسونند و نزارند که فرهنگ و زبان این کشور نابود بشه. 

پدر و مادر آدرا (شخصیت اصلی کتاب) به دلیل قاچاق کتاب توسط قزاق‌ها دستگیر می‌شوند و آدرا می‌مونه و یک کتاب! 
درحالی که حتی نمی‌دونه کتاب‌ها چه ارزشی دارند...

اواسط داستان کمی کند پیش می‌رفت و به نظرم نویسنده نتونسته بود هیجان کافی رو به وجود بیاره ولی انتهای کتاب اوج بسیار خوبی گرفت و به شخصه بین احساسات شدید و هیجان گرفتار بودم. 

مردمی که فقط می‌خواستند به زبان خود کتاب بخونند و حرف بزنند، سزاوار این ظلم و ستم نبودند....
۱۳ شهریور ۱۴۰۱
        

2