یادداشت‌های azardokht (78)

azardokht

azardokht

1404/5/2

          استاد می‌فرمایند ولایت بالاتر از محبت و دوستی و عشق است که عشق علی  در دل دشمنان او هم خانه داشت، و این ادامه ولایت حق است و وقتی که روحی به آزادی رسید و جز امر حق امری نداشت و جز خواست او خواهشی نداشت این روح به ولایت می‌رسد.معاویه هم علی را دوست داشت اما سلطنت را از علی بیشتر دوست داشت.
اما مالک ؟
ما از راه حق با یک فحش با یک پشیز باز می‌گردیم .
اما مالک؟
او به ولایت رسیده همه چیز او از سمت ولی کنترل می‌شود  چون مالک این را یافته که علی بیش از مالک به مالک علاقه دارد.
مالک خودش را برای خودش می‌خواهد  اما علی مالک را برای خدا می‌خواهد ،و تفاوت علاقه در انگیزه علاقه نهفته است.
آنها که ولایت را قبول دارند آنهایی هستند که یافتند که امام وجود آنها را بهتر از خودشان رهبری می‌کند و به مقصد می‌رساند.
و انسان یعنی همین،یعنی در سطح وظیفه زندگی کردن چون این حیوان است که همه مسائلش با غرایزش حل و فصل می‌شود.
علی میکرب ها را بر نمی‌دارد که مزاج ها را واکسینه می‌کند تا خود با میکرب ها درگیر شوند. 
و این رهبری سنگین ترین رهبری هاست.
        

22

azardokht

azardokht

1404/4/28

          از نام کتاب و جلد کتاب  کاملا مشخص است که با یک داستان شکست عاطفی مواجه هستیم.
کتاب رویه کتاب بندها رو داشت هر چند بندها بسیار عمیق تر بود راستش امروز دستش گرفتم و با سرعت ورق میزدم بیشتر توصیفات متن را رد می‌شدم نویسنده شاید به نظرش با این توصیفات توانسته باشد عمق فاجعه را بیان کند ولی چندان موفق نبود،می‌توانست از تکرار برخی توصیفات در مورد شرح حالش پرهیز کند ولی این کارو نکرد.
 به طرز اغراق آمیزی خودم را همیشه جای این زنان گذاشتم ،اینکه چطور برخور  کنم در صورت بروز فاجعه اینکه خدا نکند و ...فلان را بگذاریم کنار.... 
فهمیدن مردهایی که دست به همچین آسیبی  می‌زنند از توانم من یکی خارجه
چرا اسم رابطه جدیدشان را عشق و عاشق شدن می‌گذارند هم برایم جای سوال دارد؟
جدا سوالهایی عجیبی تری هم در سرم می‌گذرد از بروز ندادن و شکل نگرفتن و فروپاشیدن های زندگی متاهلی ؟که هر کدام به نوبه خود پاسخی مفصل دارد.اما کاش مرد داستان هم حرف می‌زد ،همین عاشق شد و رفت از کی از ۵ سال پیش چقدر در سرش فکر رفتن را تقویت کرد.
بد نبود خوندنش ولی تو این ژانر همون بندها رو من بیشتر توصیه می‌کنم

        

14

azardokht

azardokht

1404/4/26

          از داستایفسکی یک نازنین را خواندم و خوشم آمد حالا بعد از چند ماه شبهای روشن را .
که هر دو به نظرم دو داستان روانشناختی و اجتماعی بودن تا داستان هایی عاشقانه.
یک نکته : البته شاید بارها گفته باشم اونم اینکه مترجم خوب، همه‌ی ماجراست.
من ترجمه آقای سروش حبیبی رو خوندم و عالی بود ترجمشون.

اما شبهای روشن:در وهله اول نویسنده تو را مجاب می‌کند سن پترزبورگ رو ببینی حداقل یکبار در زندگیت🤩
 دست خودت نیست نویسنده خوب این کار را می‌کند.😇

بعد سراغ تعریف دقیق واژه تنهایی می‌رود داستان شبهای روشن یک جمله ‌ به بلندای یک داستان کوتاه در وصف تنهایی‌ست ...

از همان ابتدا نویسنده در توصیف شهر خالی و به  ییلاق رفتن بیشتر اهالی شهر می‌گویید تا این حد که گمان می‌کنی جز خودش و دختر جوان همه از شهر رفته اند ییلاق...
راوی ،مرد رویا پرداز و تنهاییست
در رویایش از عشق خاطره ها می‌سازد.
اما یک شب خیلی اتفاقی  ناستنکا رو می‌بینه که گریه‌اش توجه اون رو به خودش جلب  می‌کنه‌...و این دیدن چهار شب تکرار میشه  و راوی  این دفعه خود عشق  رو نه رویاشو تجربه می‌کنه هر چند  کوتاه خیلی خیلی کوتاه،چون دخترک در انتظار معشوق دیگری نشسته بود.
من از دیدگاه زنانه خودم که به ماجرا نگاه می‌کنم به ناستنکا حق دادم وقتی امیدش از اومدن معشوقش نا امید شد .
دنبال جایگزین نههه دنبال یک فردی باشد که هم اونو بشنوه هم دوستش داشته باشه ،یا بهتره بگیم ازش محافظت کنه.برای همین پذیرفت  اگر چه سخت معشوقش رو فراموش کند اما به خودش و روای داستان یک فرصت بدهد و این به خاطر عشق بی چشم داشت روای داستان  به ناستنکا شکل گرفت ،که مثل افول یک ستاره  درخشید و ناپدید شد.شاید کمتر از یک دقیقه  این خوشی برای هر دو جریان داشت .

 و این در آخرین جمله کتاب نمایان میشه:
خدای من،یک دقیقه تمام شادکامی!آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟
من میگم هست😌🤓
        

9

azardokht

azardokht

1404/4/23

          انسان های عزیز،می‌دانید کتاب خوب چه کتابیست🤓
من می‌گویم: کتابی که یا تو را به خنده بیندازد یا گریه،همین .چون من می‌گویم.
اما این کتاب مرا به گریه انداخت ،گریه ای امید بخش.

نجف ،کربلا،کوفه مگر می‌شود نامشان بیایید و تو ناخوداگاه یاد اربعین نیفتی ،من اما هر بار سید علی قاضی از میان آن بازار  منتهی به حرم مولا گذر می‌کرد و برای زیارت به حرم مشرف می‌شد یاد اولین باری  می‌افتادم  که در نجف گم شدم. میان همین بازار تنگ و پر زرق و برقش برادرم را گم کردم.نه زبان عربی می‌دانستم نه خیابانهای منتهی به حرم برایم آشنا بود.
 هیییچ ،بس که مات و مبهوت و ذوق زده ی رسیدن به انگورهای ضریح مولا بودم، بس که در مسیر برای اینکه همین یکبار تنها نصیبم شد، آن هم دم اذن مغرب و ندای اشهد ان علی ولی الله که از کنار ضریح و زیر گنبد مولا می‌شنیدم بر قلبم آرامش  گسیل کرده بود.
و  من که  در باورم هم نمی‌گنجید دستم به ضریح برسد با آن شلوغی‌ها
هر چند آخرین بار شد آن زیارت دلچسب.
 باز نجف رفتم  اما هیچ کدام  آن بار که گم شدم و پیدا شدم نشد... 
هنوز هم به یاد رد انگشتانم بر ضریح و آن حال و هوا که می‌افتم ذوق می‌کنم، اشک شوق می‌ریزم...🥺🥹

خاطرت را بقچه پیچ می‌کنم و سراغ کتاب کهکشان نیستی را می‌گیرم،جلد کتابی که بارها مجذوبم کرد خریدش کنم:
  طلبه‌ای سید و عالم  را نشان می‌دهد  که • ایستاده• جهان  که نه کهکشان را،  فقط   به تماشایی  می‌گذراند از نظر...
 کهکشانی که نیست بود برای سید علی... 

من سید علی قاضی را ابتدا از کتاب عطش می‌شناختم،اما چون  ‌کتاب چاپ قبلترها بود من حوصله نکردم آن را  بخوانم اما علت نامگذاری کتاب را که پرسیدم گفتند چون جناب قاضی در اواخر عمر شریفشان عطش شدید داشتند آن هم بر اثر آن واقعه عظیم و حزن انگیز عاشورا  نام کتاب عطش نام گرفت بعد پیشنهاد شد کهکشان نیستی را بخوانم اگر مشتاق عرفانم.

کجای بحث بودم آهان بله آنجا که باید از نویسنده بگوییم آقای اصفهانی خیلی خوب خاطراتِ جمع آوری شده را در قالب یک داستان پیوسته از نظر بعد زمانی  چینش می‌کند، هر فصلی از زبان کسی‌ست یا چیزی ...مثلا خورشید هم فصلی دارد و از زبانش متنی بازگو می‌شود...خاطرات بچگی تا وفات سید علی قاضی عارف الی الله ،انسانی افتاده حال، متواضع و فنای  و ذوب در ربش که (معنای عملی توحید) بودند.
 باید به نویسنده خدا قوت گفت ،برای این اثر داستانی  و خواندنی ،قطعا ورود به بحث عرفان و بیان خاطراتی که انسان معمولی از هضمشان عاجز است انگشت های اشاره زیادی را سمت نویسنده می‌کشاند،اما همین در وصف قاضی کافیست:اساساً قاضی بود و قرآن کریم و توسل به سید الشهدا.

به تاریخ دوشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۴ هجری شمسی.
۱:۲۰ دقیقه بامداد
        

19

azardokht

azardokht

1404/4/8

          از ۱۱ خرداد تا حالا طول کشید خوندنش ،الان همین الان  که ساعت ۲ و ۱۵ دقیقه بامداد هست و  خواب نبرد مرا، تموم شد،البته کم سراغش رفتم برای همین طول کشید ،کتابی معمایی که خوراک خودم بود ...داستان پردازی  معمایی و ابهام آمیز بودن کتاب باعث شد تا لحظه آخر منتظر اتفاق دیگه ای باشی ،شاید شما هم شنیده باشید علت بسیاری از رفتارهای ما ریشه در کودکیمان دارند،آلیسیا زنی که به جرم قتل همسرش با سکوت حساب شدش روانه یک مرکز درمانی میشه ... اما پشت این سکوت حقیقتی تلخ پنهان شده،زخم های روانی و آسیبهایی که در گذشته به وجود اومدند باعث میشه واکنش هایی که به آسیبهایی که اطرافیانت بهت وارد میکنند قابل پیش بینی نباشند،تئو هم همان آدم همدل ،یاری رسانی میشه که باز هدف خاص خودش رو دنبال میکنه،یک نکته ای که اینجا باهاش روبرو شدم این بود که گاهی نیازی نیست ما حقیقت رو به دیگران بفهمونیم ،اونا خودشون باهاش مواجهه بشن خیلی بهتره تا اینکه ما با بدترین شکل ممکن این حقیقت هایی رو بگیم که باعث بروز واکنش های غیر قابل کنترل میشه ...
        

7

azardokht

azardokht

1404/3/10

          نیم ساعته نشستم یادداشت بنویسم ورق میزنم خط خطی ها و بریده ها و هایلایت های کتاب رو و  نگاه میکنم هیچ نمیتونم بنویسم.
از بس که کتاب  گریز زده بود و مایی که خود  در معنای •او•   مانده ایم ، باید بنشینیم  پای درس تفسیر استاد و از تحلیل و نارسایی حرکت ماده بخوانیم و تازه فکر کنیم هگل کیست  راسل چه میگوید ،عناصر و کوانتوم و ... و معنای این چنین خشک و ناجوری را  چه به •اوی• پر از محبت و عاطفه ی من ِ بشر .

سر آخر کتاب  می‌رسم به یوسف و موریانه ذهنم فعال میشود و تا آخر مغزم را می‌خورد چرا از او طلب راه دیگری نکرد که خواست زندانی شود و شد و دلم می‌گیرد نه برای یوسف (که او نبی  بود)برای من ،منِ بشر سرا پا هیچ ، برای منی که در اوج استیصال چرا به خودش واگذار نمی‌کنم امورم را .
همان دیشب بغضم را گذاشتم لای کتاب و بستمش 
 ولی هنوز دل  گرفته‌ام ،برای این منی که طعم بودن با او را  نچشاندمش و هنوز اسیر شرکهای پنهان است.

روح شعر دوست ایرانیم می‌خواند:
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی همت کن و بگو ماهی ها حوض‌شان بی آب است.

        

21

azardokht

azardokht

1404/2/17

          عصرهای کریسکان را پارسال روزهای آخر  از نمایشگاه  مجازی کتاب سفارش گرفتم و امسال نرسیده به اولین روز نمایشگاه به اتمام رسید.گمان می‌کردم با یک داستان عاشقانه زمان قبل از انقلاب مواجه می‌شوم ،در موردش جستجویی هم  نکرده بودم راستش، فقط لای پست های اینستاگرامی یک نویسنده  معرفی شده بود .روایتی عجیب از ایستادن  پای خاک وطن.
هم زندانی بودن نویسنده و راوی در زندان های کومله باعث خلق عصرهای کریسکان می‌شود نامی که از یک منطقه جغرافیایی گرفته شده و یکی از زندان های حزب دمکرات بوده،زندانی با اعدامی های فروان بدون دادگاه 🥺
در کتاب مثل همه آنچه که قبلا از این احزاب شنیده بودم ابتذال اخلاقی و بی رحمی و وحشیگری پررنگ ترین خوی  اونها بود.
اما کاک سعید قصه که عجیب وطن پرستی رو معنا میکنه ،یک بسیجی خود جوش به تمام معناست و هر بار هم که به زندان افتاد از هیچ تلاشی برای زنده موندن و فرار  باز نموند.
هر جا تونست کار زمین مونده رو خودش گاهی تنهایی به دوش کشید.اما توانایی و شناخت و هوش ایشون باعث شد جون سالم از زندان های کومله و دمکرات به در ببره و خاطراتش به دست ما برسند.
در آخر بهتره بگم سختترین جنگ ،جنگ با منافق .
        

19