یادداشت azardokht
4 روز پیش
نیم ساعته نشستم یادداشت بنویسم ورق میزنم خط خطی ها و بریده ها و هایلایت های کتاب رو و نگاه میکنم هیچ نمیتونم بنویسم. از بس که کتاب گریز زده بود و مایی که خود در معنای •او• مانده ایم ، باید بنشینیم پای درس تفسیر استاد و از تحلیل و نارسایی حرکت ماده بخوانیم و تازه فکر کنیم هگل کیست راسل چه میگوید ،عناصر و کوانتوم و ... و معنای این چنین خشک و ناجوری را چه به •اوی• پر از محبت و عاطفه ی من ِ بشر . سر آخر کتاب میرسم به یوسف و موریانه ذهنم فعال میشود و تا آخر مغزم را میخورد چرا از او طلب راه دیگری نکرد که خواست زندانی شود و شد و دلم میگیرد نه برای یوسف (که او نبی بود)برای من ،منِ بشر سرا پا هیچ ، برای منی که در اوج استیصال چرا به خودش واگذار نمیکنم امورم را . همان دیشب بغضم را گذاشتم لای کتاب و بستمش ولی هنوز دل گرفتهام ،برای این منی که طعم بودن با او را نچشاندمش و هنوز اسیر شرکهای پنهان است. روح شعر دوست ایرانیم میخواند: تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی همت کن و بگو ماهی ها حوضشان بی آب است.
(0/1000)
azardokht
4 روز پیش
0