یادداشت‌های عارفه شاه حسینی (35)

           یه جاهاییش خیلی کلیشه‌ای بود و باعث میشد چشمام رو بچرخونم که فکر میکنم احتمالا دلیلش این باشه که راوی داستان یه دختر نوجوانه، البته اونقدر هم زیاد نبود که کتاب رو کسل‌کننده کنه و بخوام بیخیالش بشم.  
درکل کتاب نسبتا خوبی بود تقریبا تونست نشون بده نژادپرستی چقدر مزخرفه.
اما یک جای کتاب که یکی از شخصیت‌ها اعتراض کرد به تیراندازی پلیس توی محلشون و گفت: 
(( عوضیا انگار اینجا عراقه)) 
 این حس بهم دست داد که حتی همین دوستان که به نژادپرستی اعتراض دارن خودشون هم نژادپرستن و بنظرشون مشکلی نداره اگه توی خاور میانه کشت و کشتار توسط نیروهای آمریکایی انجام بشه، درواقع انگار خون مردم خاور میانه اهمیتی نداره! حس بدی از این قسمت گرفتم   حسی شبیه به اینکه شاید اگه مسئله نژادپرستی جور دیگه ای بود همینا که معترضن نسبت به باقی نژادها همین رفتاری رو میکردن که سفیدپوستا میکنن.

ترجمه کتاب سرشاااار از اشتباهات تایپی و نگارشی بود و این مسئله دیگه واقعا داره منو دیوونه میکنه، انگار حتی یک دفعه هم قبل از اینکه بفرستن برای چاپ، متن رو نمیخونن. چطور میشه یه کتاب به چاپ ششم برسه و این همه اشتباه داشته باشه؟؟؟؟ 
        

0

          ❌این یادداشت حاوی اسپویل است ❌
. 
. 
. 
. 
. 

عجیب ترین اتفاقی که تو این 3جلد برای من افتاد این بود که معمولا با دیدن یک فیلم یا خوندن یک کتاب وقتی مثلث عشقی برای قهرمان داستان پیش میومد انتخاب من همیشه متفاوت با انتخاب قهرمان بود و همیشه ترحم داشتم به اون شخصی که انتخاب نشد و حتی احساس هم‌ذات پنداری میکردم باهاش اما تو این کتاب از شکست اون شخص خوشحال شدم اما در عین حال اونقدر از پایان عجله ای کتاب ناراحتم که از پیروزی شخص دیگه هم خوشحال نشدم از قلم قوی مونتگمری انتظار می‌رفت برای این پایان وقت خیلی بیشتری بزاره علت اینکه یک ستاره کم کردم هم همین بود اما در مجموع خوشحالم که داستان تراژدی نشد چون طی ماجراهای کتاب سوم تمام تصوراتم از زندگی رویایی در جزیره پرنس ادوارد نابود شده بود و البته این نشون دهنده قدرت نویسنده ست که تا این اندازه در انتقال احساسات قهرمان داستان موفق بوده و شایدم دلیل دیگه ش این بود که احساسات منفی امیلی رو تقریبا هر روز تو زندگیم تجربه میکنم! 
در پایان باید بگم من خودم رو خیلی به امیلی شبیه تر میبینم تا آنشرلی اما دوس دارم نکات مثبت اخلاقی  جفتشون رو به دست بیارم.
        

3

          تنها کلمه ای که میتونه قلم فوق العاده لوسی مونتگمری رو توصیف کنه از نظر من "زندگی بخش" هست!!!
این نهمین کتابی بود که از این نویسنده شگفت انگیز خوندم و دقیقا مثل تمام کتاب های آنشرلی خط به خط این کتاب شوق زندگی بهم تزریق کرد! 
حسی برای اینکه یاد بگیرم مثل امیلی و آنشرلی لحظه لحظه زنده بودنم رو جشن بگیرم. این دو تا دختر واقعا الهام بخش هستن و الهام بخش‌تر از اونا خود نویسنده ست 
کاش زنده بود و کاش میشد محکم و طولانی بغلش کنم و یک میلیون بار ببوسمش و ازش تشکر کنم برای خلق همچین آثار معرکه‌ای 😅
من کتاب خون حرفه ای نیستم اما تو این محدود کتاب‌هایی که تو سال‌های محدود زندگیم خوندم نه هیچ نویسنده ای رو و نه هیچ کتابی رو تا این اندازه دوس نداشتم
فکر میکنم رقابت برای نویسنده ها و کتاب های بعدی خیلی خیلی سنگین و طاقت فرسا بشه برای اینکه بتونن تا این اندازه نظرمو جلب کنن و بعید میدونم موفق هم بشن 🤭
برنامه دارم سالی یک بار از اول همه کتاباشو بخونم امیدوارم که بتونم 😍
با اینکه خیلی وجه اشتراک زیادی بین کتاب امیلی در نیومون و آنشرلی در گرین گیبلز وجود داشت اما ذره ای برام کسل کننده و تکراری نبود با وجود شباهت های زیاد به یه طریق خاصی منحصر به فرد بودن❤️
        

0

          کتاب نسبتا خوبی بود. البته من تمام مدت بخاطر چیزهایی که ازش شنیده بودم فکر میکردم پایان غم انگیزی داشته باشه و برای همین نگران پایانش بودم! 
شنیده بودم نکات تربیتی زیادی داره و باید بگم بله همینطور بود نکات قابل تاملی داشت واقعا.
و خلأها و ایرادات زیادی تو دین مسیحیت تو این کتاب نشون داده میشه ( البته خود نویسنده اونا رو ایراد نمیدونه این نظر منه) از جمله اینکه از نظر مسیحیت اگه میخوای بهشتی و عاقبت بخیر بشی حتما باید تمام مدت تو این دنیا و زندگی فانی عذاب بکشی و چندین نکته دیگه راجع به زندگی زناشویی که فکر میکنم دین اسلام واقعا تو این زمینه ها  گل کاشته و چه بسا اگه مسلمون بودن اصلا این مشکلات و دغدغه ها رو نداشتن.
من کتاب رو دوس داشتم اما نه به اندازه کتاب های لوسی مونتگمری. ولی از این کتاب هم مثل کتاب های مونتگمری نکات زیادی برای زندگی یاد گرفتم.
به مونتگمری اشاره کردم چون عشق زیاد آنشرلی نسبت به جین ایر و چندین بار نام بردن از خواهران برونته تو کتاب های امیلی تشویقم کردن برای خوندن این کتاب. 
با اینکه بلندی های بادگیر خیلی تلخ تر بود نسبت به جین ایر اما حس میکنم به اندازه بند انگشتی اونو بیشتر پسندیدم.
و در مجموع فکر میکنم چندین سال بعد همه این کتاب ها رو دوباره بخونم، شاید اون موقع نظر متفاوتی داشته باشم.
        

2

          پشت جلد نوشته که کمدی هست اما نبود یا حداقل برای من نبود در مجموع شاید 10 تا جمله تونست منو بخندونه.
اصلا به اندازه "مردی به نام اوه" برای من جذاب نبود اما خب اونقدی جذابیت داشت که خوندنش رو به انجام خیلی کارهای دیگه ترجیح بدم.
زندگی چندین آدم بی ربط به هم و درعین حال مرتبط رو در جریان یک گروگان گیری کاملا تصادفی و غیر عمدی روایت می‌کنه.
من فکر میکنم مرتبط بودن آدم های داستان خیلی دور از تصور بود و احتمال وقوع همچین چیزی تو دنیا واقعی زیر یک درصده. و اینکه وقوع اتفاق های عاشقانه در دل داستان هم برای من غیرمنطقی و نزدیک به اتفاقات عاشقانه رمان‌های زرد بود و لزومی نداشت که اونا تو داستان پیش بیان. 
در پایان اگه ازم بپرسید این کتاب رو پیشنهاد میدم یا نه، باید بگم که فقط به کسی پیشنهادش میدم که تنها انتظارش از یک کتاب این باشه که سرگرمش کنه و نه فراتر از این. درسته که یک نکات خیلی ریزی هم برای عبرت آموزی وجود داشت اما باز هم نمیشه به چشم یک کتاب آموزنده نگاهش کرد!
در پایان اینم اضافه کنم که غلط های نگارشی و تایپی وجود داشت البته من چاپ اول رو خوندم شاید در چاپ‌های بعدی اصلاح شده باشه.
        

0

          در ابتدا با خوندن کتاب دختری در قطار و حالا هم با خوندن این کتاب جذاب متوجه شدم که یکی از موردعلاقه‌ترین هام ژانر جناییه.
واقعا واقعا خیلی لذت میبرم از خوندن داستان‌های جنایی و معمایی.
کتاب خیلی خوبی بود جز چند صفحه‌ای در وسط‌های کتاب که کمی روند برام کسل کننده شده بود باقی ماجرا خیلی جذاب بود تا یک جاهایی واقعا غیر قابل حدس بود که قاتل واقعی "آندی بل" کیه اما از یک جایی به بعد فکر من به سمت قاتل هدایت شده بود البته باز با اتفاق‌های جدید منحرف میشد اما هر بار که  پیپا(دختر خوب نقش اصلی داستان) با قاتل روبه رو میشد بیشتر مطمئن میشدم که قاتل "آندی بل" همین آدمه و در صفحات آخر کتاب متوجه شدم که بود و البته به خودم و شمِّ پلیسیم خیلی افتخار کردم چون توی نظرات و توضیحات کتاب خونده بودم که غیرمنتظره‌ترین فرد ممکن قاتله🙄😌  ، البته ماجرای مرگ سال سینگ اصلا اصلا قابل حدس نبود، حتی یک درصد! 
با خوندن این کتاب واقعا به این نتیجه رسیدم که هررررر کاری از هررررر کسی برمیاد.
برخلاف کتاب قبلی که مشغول خوندنش بودم(اِما از جین آستین) و باعث شده بود از کتاب خونی خیلی فاصله بگیرم این کتاب دوباره منو به دنیای کتاب برگردوند و تصمیم گرفتم داستان‌های جنایی بیشتری بخونم. 😅
        

1

          کتاب ایده جدید و متفاوتی داشت، اینکه بدونی امروز روز آخر زندگیته هم میتونه خوب باشه هم بد ولی اینکه تصمیم بگیری روز آخرت رو چطوری بگذرونی خیلی مهمه!
این کتاب ثابت کرد برای "زندگی کردن" حتی یک روز هم زمان کافی‌ای میتونه باشه.
محتوای کلی کتاب خوب بود اما حس می‌کنم‌ میتونست قوی‌تر نوشته بشه. 
از نظر من شخصیت پردازی‌ها میتونست بهتر باشه، شایدم عمدا نویسنده این کارو نکرده چون میخواسته ما هم به اندازه "فقط" یک روز طولانی زمان برای شناخت قهرمان‌های ماجرا داشته باشیم نه بیشتر. 
من زیاد نتونستم شخصیت‌ها رو برای خودم به تصویر بکشم. 
به قول امام علی(ع)[ یا امام حسن مجتبی(ع) دقیقا نمیدونم کدوم بزرگوار این حدیث رو فرمودند] برای دنیا باید جوری زندگی کنیم که انگار تا ابد زنده‌ایم و برای آخرت جوری که انگار همین فردا می‌میریم.
یعنی مدام باید در خوف و رجا باشیم.
عمیقا آرزو دارم یک زمان یاد بگیرم درست تشخیص بدم که کِی وقت دل به دریا زدن و کِی وقت دست به عصا عمل کردنه.
و آرزو دارم هرچه سریع‌تر به این باور برسم که زمان خیلی خیلی محدودی برای موندن تو این دنیا  دارم و باید لحظه لحظه‌ش رو زندگی کنم نه این که فقط زنده باشم.
به امید روزی که همه‌ی ما انسان‌ها یاد بگیریم قدر تک تک نفس‌هامون رو بدونیم و بهترین استفاده رو ازشون بکنیم. ♥️
        

1