یادداشتهای غلامحسین دریانورد (13) غلامحسین دریانورد 1402/4/23 قصه های کوتاه و خارق العاده آدولفو بیویی کاسارس 3.5 2 قصههای کوتاه و خارق العاده کتاب "قصههای کوتاه و خارقالعاده"اثر خورخه لوئیس بورخس"را خواندم مجموعهای خوب و شگفانگیز. در سایت های مرتبط در باره این کتاب میخوانیم: "خورخه لوئیس بورخس و آدولفو بیوی کاسارس در قصههای کوتاه و خارقالعاده مجموعهای از روایتهای داستانی گرد آوردهاند که اغلب بیش از آنکه به داستان کوتاه شبیه باشد به حکایت و متل میبرد و البته، همان گونه که در پیشگفتار اشاره کردهاند، نحوهٔ گزینش و گردآوری و گاه ویرایش و تغییر این قطعات نیز به شیوهای است که تأثیر شاخههای فرعی، فنون روایی و ابزارهای پرداخت داستاننویسی به کمترین اندازه و تمرکز قصهها بر «روایت داستانی» باشد. یکی از مهمترین اهداف گردآورندگان این مجموعهٔ کمنظیر و خواندنی، که منابعی بسیار گسترده دارد و چکیدهای است از انبوه مطالعاتشان که در یک جلد کتاب در اختیار خوانندهاش گذاشتهاند، ادراک جوهر روایت داستانی است. متونی بس متفاوت از دورههای متنوع تاریخ بشر و ملل گوناگون و انبوهی مؤلفان، از هزار و یک شب، حکایات کهن شرقی و قطعاتی از پلوتارک، سیسرون و دیدرو گرفته تا آثار نویسندگان متأخر و معاصری مانند کافکا و پل والری و گاه نویسندگانی که اطلاعات زیادی از حیاتشان در دست نیست، در این کتاب گرد آمده است. روایتی از خود بورخس به همکاری دلیا اینخنیئروس (که در زمینهٔ ادبیات ژرمن با بورخس همکاری کرده است)، حکایتی از کاسارس و قصهای از سیلوینا اوکامپو (نویسنده، شاعر و همسر کاسارس) نیز در کتاب آوردهاند. امید است که گیراییهای خاصه و بازنویسی خلاق این متون اسباب لذت بردن خوانندگانش باشد. قصههای کوتاه و خارقالعاده از متن اصلی اسپانیایی به ترجمهٔ فارسی درآمد که انتشارات لوسادا در آرژانتین منتشرش کرده است. بورخس و کاسارس پیشگفتاری کوتاه بر این کتاب نوشتهاند که در ادامه آمده است: یکی از لذات انبوه ادبیات، لذت روایت داستانی است. در این کتاب خواستهایم نمونههایی از روایت داستانی فراهم بیاوریم که وقایعی گاه تخیلی و گاه تاریخی را شرح میدهد. به همین منظور متونی از ملل گوناگون و دورههای متفاوت کندوکاو و بررسی کردهایم و منابع غنی و دیرینهٔ شرقی را نیز به کار گرفتهایم. از حکایات، امثال و قصص، به شرط کوتاه بودن، بهره بردهایم. این جسارت را در خود یافتهایم که بگوییم آنچه در روایت داستانی اساسی است در این قطعات آمده است؛ باقیمانده فصول تشریحی، تحلیل روانشناختی و آرایههای کلامی است، خواه درخور و خواه نابهجا. ای خواننده، امیدواریم که خواندن این صفحات سرگرمت کند همان گونه که ما را سرگرم کرده است." چند قصهٔ کوتاه از کتاب: *گدای ناپل (نوشتهٔ ماکس ژاکوب) هنگامی که در ناپل میزیستم، گدایی در پای دروازهٔ عمارتم مینشست که پیش از پیاده شدن از کالسکه چند سکهای سویش میانداختم. روزی شگفتزده از آنکه هرگز سپاس نمیگزارد نگاهش کردم؛ آنگاه دیدم که آنچه زنی گدا پنداشته بودم صندوقی چوبین به رنگ سبز بود که خاکی رنگین و چند موز نیمهگندیده در خود داشت. *دو جاودانه (نوشتهٔ یوهان کامبرنسیس) مشهور است که خدای پدر بر خدای پسر سابق نیست. پدر، پسر را که آفرید، از او پرسید: «میدانی چه کردم تا بیافرینمت؟» پسر پاسخ داد: «تقلید از من.» *ورود از خروجی (نوشتهٔ ژول رنار) میخواست بنشیند و بگوید «از طرف فلانی میآیم»، اما روبهرویش چهرهای دید چنان از دوستی بینشان که ننشسته راست ایستاد، کلاه بر سر نهاد و پشت سوی او کنان گفت: «از طرف فلانی میروم.» *اوژنیک (نوشتهٔ درامند) بانویی نیکوصفت چنان شوریدهسر به مردی به نام آقای داد، واعظی پاکدین، دل بست که از شوهرش درخواست بگذارد تا به بستر بروند و فرشتهای یا قدیسی به دنیا بیاورند؛ اجازه داده شد اما حاصل زایمان عادی بود. *فرجام قصهٔ خیالی (ی. الف. آیرلند) دختر گفت: «چه عجیب!» و محتاط به پیش رفت. «چه درِ سنگینی!» در ضمن سخن گفتن دستی به در زد و در به یکباره بسته شد. مرد گفت: «خدایا! گمانم از درون دستگیره ندارد. هر دو اینجا محبوس شدهایم!» دختر گفت: «هر دو نه، فقط یکی.» از میان در گذشت و ناپدید شد. 0 11 غلامحسین دریانورد 1402/2/15 فوتبال و فلسفه: ذهن زیبا، بازی زیبا تد ریچاردز 2.0 2 [عاشقانهای برای فوتبال] همه چیز این کتاب فوتبالیستی است از نحوه فهرست بندی آن گرفته تا ... به جای پیشگفتار ،عنوان گرم کردن انتخاب شده است و بخش ها به نیمه اول ،نیمه دوم ،وقت اضافه اول ،وقت اضافه دوم ،ضربات پنالتی ،اعضای تیم یعنی معرفی نویسندگان این کتاب نامگذاری شده است در نیمه اول این کتاب در بارهی طبیعت بازی بحث شده است اینکه چرا فوتبال اینقدر جذاب است این بخش مرا بیشتر جذب کرد و برایم جذاب تر بود زیرا در آن از جنبههای نمایشی فوتبال صحبت میشود و از شباهتهای قوانین و کارکردهای این ورزش با درام زندگی و اینکه جوهرهی درام زندگی ،آمیزهای از اعمال افرادی کم و بیش تدارک دیده شده و برنامه ریزی شده با بد شانسی و خوششانسی است .در فضلی دیگر از این بخش به فوتبال از زاویه دید افلاطون بررسی می شود و از فوتبال افلاطونی سخن به میان می آید و در جای دیگر از فوتبال به مثابهی داستان اشاره می شود و اینکه فوتبال منشی داستانی دارد و از کوبندگی، گریز ،بازگشت ،برگشتن ورق، ترن هوایی، دستبرد،سناریوهای اما و اگر به عنوان خطوط داستانی فوتبال نامگذاری می کند .آرسنال نیچه نوشتهی دیگر از کتاب است تا از تعریفی فوتبال دیونوسی ارائه شود .نویسنده دیگری با استدلال از ورزش محبوب ارسطو یعنی فوتبال حرف می زند و از ویژگی های فوتبال که آن را فوقالعاده می کند .نویسنده در این مقاله از تراژدی و کمدی در فوتبال حرف می زند و اینکه ارسطو با فوتبال به مثابهی تئاتر موافق است. بعداز چند مقاله دیگر در این کتاب به بین دو نیمه می رسیم با موضوع قوانین نانوشته تا از شانس را چه به فوتبال، ضد فوتبال چه ایرادی دارد ،مجبور بود بزندش بحث به میان کشیده شود . در نیمه دوم با موضوع بازی زیبا ما با مقاله های نظیر چرا زیبا بازی کردن اخلاقا خوب است،در گرامیداشت نجات دروازه با نوک انگشت ،آیا رونالدو پیکاسو مدرن است، کانت در مارکانا و آرایش در نیمرخ زشت بازی زیبا مواجه هستیم . حالا در این کتاب به وقت اضافه اول رسیدهایم آن هم با موضوع هواداری و اینکه آیا هواداری از آستون ویلا عقلایی است و سیر تکامل هوادار فوتبال و راه فضیلت و بازی در دربی و اینکه در بی فنرباغچه و گالاتاسرای سرا آمد دربیهاست ،به خاطر اینکه برخورد دو قاره است و جذابیتهای خاص خود را دارد . در وقت اضافه دوم ما از فوتبال و جامعه میخوانیم و اینکه بگو چطور بازی میکنی تا بگوئیم کیستی، و سه گانه بارسا، زندگی به سبک مسی،تیم طلایی انقلابی مجارستان،وقتی که باشگاه فوتبال به آینه می شود ،اورفیوس فوتبال و... اکنون کار این کتاب به ضربات پنالتی کشیده شده است و این مقاله ها :بدشانسی و یا اشتباه داوری ،کیرکگور در نقطه پنالتی ضربات پنالتی و معنای بردن ،تنهایی داور ،خدا داور نیست ،بازیکن پیشگو و پدیدار شناسی درک حال داور ،کلیشه های فوتبال،چه میکنه این بازیکن . خب بازی تمام شده است ولی این کتاب هنوز ناتمام .به خاطر اینکه باز می شود این کتاب را دوباره خواند تا از این به بعد به فوتبال را نخبگانه نگاه و فکر کنیم و از این بازی جذاب و جادویی لذت ببریم و بیاموزیم به خصوص حالا که جام جهانی روسیه را در پیشرو داریم و نمایش فوتبال ایران در این میدان . آری به قول تد ریچادرز که این کتاب با ویراستاری و کوشش او تدوین شده است :شیفتگی به فوتبال نه تنها از لحاظ شعلهی اشتیاقی که بر میافروزد،که نیز از لحاظ رقابتی که در میان اقشار انسانها پدید میآورد قابل توجه است.جادوی فوتبال ،تمام تفاوت های اجتماعی ،فرهنگی اقتصادی،تربیتی،ملی،منطقهای،قبیلهای و حتی جنسیتی را کنار می زند . صفحههای این کتاب را ورق بزنید : "کیرکگور، و ارسطو را خواهید دید،افلاطون و نیچه را ،کانت و دیوئی و سارتر را .همچنین پله و مارادونا را ، زیدان و کریستیانو رونالدو، مسی،فابرگاس و بکن بائر را،اما پیش از همه افراد روشن ضمیر وبا هوش .کسانی که فلسفهی هستیشان را میدانند، را خواهید دید که با شور و شوق در بارهی بازیای که به آن عشق میورزند،نوشتهاند.و خواندن چنین نوشتههایی ،وقتی پای چنین عشقی در میان است ارزشاش را دارد." 4 12 غلامحسین دریانورد 1401/9/24 چگونه کتاب نخوانیم دن ویلبر 2.0 8 «چگونه کتاب نخوانیم» این کتاب که سوژه اصلی آن کتابخوانی است با نام عجیبی نظرها را به خود جلب میکند. توضیح ناشر در پشت جلد «چگونه کتاب نخوانیم» آن را کتاب طنزی معرفی میکند که برخلاف نام خود با معرفی آثار برجستهٔ ادبیات کلاسیک و بعضی آثار روز دنیای انگلیسیزبان، خواننده را به کتابخوانی دعوت میکند. نویسنده در ابتدای کتاب میگوید اگر این کتاب را بخوانید، دیگر تا آخر عمر نیاز ندارید حتی یک کتاب دیگر بخوانید. اما وقتی کتاب را زمین میگذاری تازه یاد تمام چیزهایی که خوانده و نخواندی میافتی و دلت میخواهد با نگاهی جدید همه را بخوانی. دوست داری نگاهی به کتابهای جین آستین بیندازی و ببینی واقعا در روزگاری میانه جنگ، از عشق و ازدواج چه گفته بود؟ یا چرا وقتی سیلویا پلات بخوانی باید کَلَکَت کَنده شود؟ شرقشناسی ادوارد سعید چه ربطی به کاریکاتور نژادپرستانه دارد؟ و هزاران سوال از این دست که بیپاسخ میماند و فقط کنجکاوی تحریک شدهات رهایت نخواهد کرد. «چگونه کتاب نخوانیم» برخلاف ادعای متحد کردن تنبلهای جهان، اتفاقا برای آدمهای کتابخوان است. اگر با کتاب میانهای نداشته باشی، نه طنز جذاب آن را درک میکنی نه حوصله خواندنش را خواهی داشت. فقط یک خوره کتاب میتواند با جوکهایی که برای رمانهای انگلیسی و روسی و یونانی گفته شده، قهقهه بزند. اگر سنخیتی با ادبیات و کتابها ندارید، این کتاب هیچ جذابیتی برایتان نخواهد داشت و طنز و کنایه آن را درک نخواهید کرد. باهم بخشهایی از پیش گفتار و مقدمه کتاب را میخوانیم: «دیگر هیچکس وقت کتاب خواندن ندارد. من حتی برای ویرایش این کتاب هم وقت نگذاشتم، اما به شما یک قول میدهم؛ اگر بتوانید بخشهایی از این کتاب را بخوانید، دیگر تا آخر عمرتان لازم نیست کتاب بخوانید! جای اینکه به خودتان زحمت بدهید و معرفی و نقد پشت جلد کتابها را بخوانید، یک نگاه گذرا به این صد – دویست صفحه بیندازید و بعد وانمود کنید محشرترین کارهای ادبی تاریخ را خواندهاید. این به نفع کسانی است که: اصلا کتاب نمیخوانند. خیلی کم کتاب میخوانند. زندگی میکنند که کتاب بخوانند و برعکس. این کتاب برای آنهایی که اصلا کتاب نمیخوانند، خیلی خوب است. همه، حتی آنهایی که قرنی یک بار فقط لای یک کتاب را باز میکنند، عقلتان را از روی این میسنجند که چطور درباره کتابی که خواندهاید حرف میزنید. من یادتان میدهم چطور فقط یک نگاه به کتابهایی که دوستان پرافادهتان معرفی میکنند بیندازید و بعد رویشان را کم کنید! کتاب چگونه کتاب نخوانیم یادتان میدهد چطور هر چیزی را که باید بخوانید، تندتر بخوانید: کافی است سه کلمه در میان بخوانید! ما تنبلهای دنیا متحد میشویم! کتابهای قطور را شکست میدهیم! روزگار کتابها را تیره و تار میکنیم. حق گنده دماغهای کله پوکِ زیاد درس خوانده را کف دستشان میگذاریم و نفس راحتی میکشیم: «آره، من یولیسیز جیمز جویس رو خوندم… آخرش با یه صحنه محشر تموم میشه.» چیزی بدتر از کتاب وجود ندارد! اصولا کتاب خواندن، یک مکالمه یک طرفه و طولانی است. تصور کنید کتاب محبوبتان را در کافه ملاقات میکردید. او شروع میکرد به پرچانگی و حال همه را در آن کافه به هم میزد. حتی اگر کتاب محبوبتان رمانی از بوکوفسکی بود شما مجبور بودید کنارش بنشینید و ساعتها به داستانهای او گوش کنید طوری که آخرش دلتان میخواست خودتان را بکشید. چیزهای دیگری که سرگرم کنندهتر از کتاب خواندن هستند، عبارتاند از: خیره شدن به شمع، خیره شدن به دیوار، چشم دوختن به دوردستها و خیره شدن به هیچ چیز خاص.» 0 22 غلامحسین دریانورد 1401/9/14 بیگانه آلبر کامو 4.0 249 بیگانه اثر آلبر کامو را بعد از چندین سال دوباره خواندم. این بار با ترجمه دیهیمی که ترجمه روان و خوبی دارد رمانی که برای آلبرکامو نوبل آوردهاست. و گویی نماینده پوچی است. رمانی که خود آلبرکامو در باره آن میگوید: "من مدتها قبل بیگانه را خلاصه کردم، با یک اظهارنظر اعتراف میکنم خیلی متناقض بود: «در جامعهٔ ما هر مردی که در مراسم تشییع جنازهٔ مادرش گریه نکند، با خطر محکومیت به اعدام مواجه میشود». فقط منظورم این بود که قهرمان کتاب من به این دلیل محکوم میشود که در این بازی شرکت نمیکند." 0 20 غلامحسین دریانورد 1401/9/11 سه کاربرد چاقو: در باب طبیعت و مقصود درام دیوید مامت 3.4 5 "سه کارکرد چاقو" نوشته دیوید ممت با موضوع درام است. کتابی خواندنی. کافی است به بخش از نوشته این نویسنده توجه کنیم آنجا که یک مسابقه فوتبال تمام عیار را به مثابه ساختار یک درام سه پردهای میخواند: "مسابقه فوتبال تمام عیار حالت مطلوب ما از یک مسابقه فوتبال تمام عیار چیست؟ اینکه تیممان بازی را در اختیار بگیرد و از همان لحظه اول حریف را لت و پار کند دست آخر با نتیجهای کاملا یک طرفه پیروز از میدان خارج شود؟ نه. حالت مطلوب مانبردی پایاپای است که فراز و فرودهایی لذت بخش داشته باشد، اما با این همه درنهایت به بردی رضایت بخش و گریزناپذیر بینجامد. درواقع ما طالب یک ساختار سه پردهای هستیم: در پرده اول، تیممان بازی را در اختیار میگیرد و بر حریفش برتری دارد و ما طرفداران، غرق در غرور میشویم. اما قبل از آنکه این غرور به نخوت تبدیل شود، اتفاق جدیدی رخ میدهد: تیم ما مرتکب یک لغزش میشود. حریف روحیه گرفته و با قدرت و خلاقیتی که انتظارش نمیرفت جلو میکشد. تیم ما تضعیف شده و در لاک دفاعی فرو میرود. در پرده دوم این مسابقه تمام عیار، تیم ما سراسیمه و آشفته، انسجام، استراتژی و تمام آنچه عامل برتریاش بوده را به کل از یاد میبرد و بیشتر و بیشتر در باتلاق یأس فرو میرود. هرچه میزند به در بسته میخورد و درست در لحظهای که فکر میکنیم ممکن است ورق برگردد، یک پنالتی یا تصمیم اشتباه هرچه را رشتهایم پنبه میکند وعقب می.افتیم. چه چیزی بدتر از این؟ اما صبر کنید: درست لحظهای که به نظر میرسد همه چیز به کل از دست رفته، از جایی که کسی فکرش را نمیکرد، کمک سر میرسد (پرده سوم). بازیکنی که پیشتر کسی رویش حساب نمیکرد با یک دفع توپ عالی، یک تکل یا یک ضدحمله، کورسویی توجه داشته باشید که کورسویی) از امید پیروزی را زنده میکند. بله، تنها کورسویی از امید، اما همین کورسو کافی است تا دوباره تیم را به راه بیندازد و حداعلای تواناییاش را به عرصه ظهور برساند. درواقع تیم دوباره تیم میشود. امتیازات را جبران میکند و حتی، به شکل شگفتانگیزی، طوری بازی میکند که پیش می افتد. اماگل پذیرفته نیست. سرنوشت، یا یک کمک داور یا یک داور لجباز، احمق یا نابکار دوباره وضعیت را به حالت قبل باز میگرداند. اما ببینید: درسهای پرده دوم بر تیم ما بیاثر نبوده است. شاید یکی بگوید الان دیگر دیر است، چیزی به پایان بازی نمانده، قهرمانهای ما نا ندارند. با وجود این آنها برای آخرین بار، برای آخرین مبارزه به هر قیمتی سرپا میایستند. آیا پیروز خواهند شد؟ در این چند ثانیه باقی مانده میتوانند بر حریف چیره شوند؟ چیزی تا پیروزی نمانده است. در آخرین ثانیههای بازی نتیجه به آن يکه دلاور وابسته است، آن سردار، آن قهرمان، آن که در لحظه آخر تمام امید ما به ساقهای او بسته شده، حمله آخر، دریبل، پاس، شوت - بله. گل. اما صبر کنید: آن دلاوری که برای این وظیفه خطیر انتخاب کردهایم، آن قهرمان، مصدوم است. و کسی روی نیمکت نیست جز یک جوان تازه کار. و غیره وغیره و غیره. در این استعاره میبینیم که نه تنها این مسابقه چکیدهای از درام است، بلکه هر پرده مسابقه (فراموش نشود منظورمان مسابقه تمام عیار است.) چکیده کل مسابقه است (طبق الگوی: «بله! نه! اما صبر کنید ...!») همان طور که هر پرده نمایش چکیده کل نمایش است. از اینرو، شاید مسابقه فوتبال نمونهای از نظریه مونتاژ آیزنشتاین باشد: ایده نمای الف با ایده نمای ب درهم میآمیزد تا به ما ایده سومی دهد که خود خشتهای تقلیل ناپذیر ساختمانی است که نمایش روی آن بنا خواهد شد. دفاع تیم الف و حمله تیم ب در بازی در هم میآمیزند و پس از آن توپ در متفاوت از پیش قرار خواهد داشت. برای موقعیت جدید توپ، (که اگر قبلی هم باشد، با گذر زمان در موقعیت جدیدی است) ما تماشاچیان یک فلسفی را درونی میکنیم / به نحو شهودی درک میکنیم / خلق میکنیم میسازیم. در حقیقت ما روند مسابقه را دقیقا مانند یک درام، یک نمایش، توجیه عقلانی کرده، عینیت بخشیده و شخصی میکنیم. چراکه درنهایت مسابقه درامی است که معنایی متناسب با زندگیهای ما دارد. وگرنه اصلا چرا آن را تماشا میکنیم؟ مسابقه لذت بخش است، مثل موسیقی، مثل سیاست و مثل تئاتر. چون قابلیت ما در سنتز عقلانی - یعنی همان توانایی ما در یادگیری یک درس که سازوکار بقایمان است را به کار انداخته، به آن لذت بخشیده و جانی تازه میدمد. این بازی را، فارغ از آنچه در آن اتفاق میافتد، ما از ظن خود درک میکنیم (مثلا اگر در آن حس وحال فلسفیمان باشیم از حرکت ابرها هم می توانیم لذت مشابهی ببریم.) چون ناگزیریم، چون طبیعت ما این است. این فرایند از یک سو، شاید به خاطر چیزی که درک کردهایم، میتواند از ما موجودات بهتری بسازد و جهان را جهان بهتری کند و از سوی دیگر با برانگیختن قابلیت ما در سنتز میتواند باعث تسکینمان شود (یا حتی ما را به خشم بیاورد و تباه سازد. همان طور که یک بچه گربه دوست داشتنی وقتی با یک کلاف کاموا بازی میکند خوشحال است چون شکنجه را مشق میکند، همان طور که اعضای یک انجمن میهن پرستی خوشحال هستند چراکه جنگ را تمرین می کنند، هرچند شکل رشد نیافته و ناقص آن را. درنهایت، ندیدن زندگی به سان نمایشی که ما خود قهرمانش هستیم آسان نیست - واین کشمکش رسالت بزرگ دین است که پیش از هبوط انسان درام بخشی از آن بود." دیوید ممت. سه کاربرد چاقو .صص۲۲-۲۴ 0 6 غلامحسین دریانورد 1401/6/11 و چنین گفت مولوی: نگرشی دیگر بر مثنوی معنوی (بر اساس سلسله درسهای مولف در امریکا) مهدی سیاح زاده 0.0 1 و چنین گفت مولوی کتابی ۶۶۱ صفحه ای از مهدی سیاحزاده. قبل از این نویسنده کتاب دانه و پیمانهاش را که در مورد قصههای مثنوی است خوانده بودم به همین خاطر مشتاق خواندش بودم و خواندم نویسنده در این کتاب سعی دارد به شکل سادهای از مفاهیم پیچیده مثنوی بگوئید نویسنده خود در مورد تالیف این کتاب میگوید: "چند ماهی در جمع کوچک جوانان مشتاق ایرانی در لس آنجلس ، به شرح مثنوی پرداختم و بعد ها همان درس ها و گفت و شنودها ، مقدمه ای برای تالیف و تدوین این کتاب قرار گرفت . در طول کتاب سعی من بر این بوده است که مباحث عرفان مولوی و مفاهیم مثنوی با ساده ترین کلام بیان شود. واقعیت این است که فهم اغلب کتاب هایی که در زمینه ی تفسیر مثنوی نوشته شده ، برای بسیاری از هموطنان ما به ویژه جوانانی که از کودکی و نوجوانی در خارج از ایران بسر برده اند ، دشوار و گاهی بسیار دشوار است. از سویی دیگر به سبب اقبالی که هم اکنون در جامعه ی آمریکا از مولوی می شود کنجکاوی و شوق بسیاری از جوانان مقیم این کشور رابرانگیخته است تا در مورد این عارف دانا و افکار و آثار او بیشتر بدانند . انگیزه ام برای بیان ساده و آسان تفسیر مثنوی و انتشار آن ، همین شور و شوق امیدوار کننده این جوانان نازنین ایرانی است و آرزوهای بلندی که برای همه ی جوانان فرزانه ایران در هز کجای جهان دارم." 0 7 غلامحسین دریانورد 1401/6/11 انتخاب ترنس راتیگان 0.0 1 این نمایشنامه را خواندم: انتخاب درونمایه این نمایشنامه نیز همسو با عنوان این کتاب است انتخاب. اینکه ما در تمام طول عمرمان ناگزیر به انتخاب هستیم و آنچه بر سرمان میآید خوب یا بد نتیجه تصمیمگیرهای ما بر سر دو راهیهای زندگی است. این هم قطعهای از این نمایشنامه: " هستر: چطور میشه بدون امید زندگی کرد؟ میلر: خیلی راحت. بدون امید زندگی کردن میتونه همون بدون ناامیدی زندگی کردن باشه. هستر: اینها فقط حرفه. میلر: حرف میتونه کمکتون کنه، بهشرط اینکه ذهنتون درکش کنه. (هستر را محکم میچرخاند تا روبهرویش قرار گیرد. با خشونت.) فردیِ شما ترکتون کرده. قرار هم نیست هیچوقت برگرده. بههیچ عنوان. هیچوقت. با هر کلمه، چنان که گویی به جسمش ضربهای وارد شود، پژمردهتر میشود. هستر: (با تندی) میدونم. میدونم. با همین نمیتونم مواجه شم. میلر: (با بیرحمی) چرا، میتونین. اون کلمهٔ «هیچوقت». باهاش مواجه بشین، اون وقت با زندگی میتونین مواجه شین. به ورای امید فکر کنید. این تنها شانستونه. هستر: ورای امید چیه؟ میلر: زندگی. باید باورش داشته باشین. حقیقت همینه میدونم." 0 1 غلامحسین دریانورد 1401/5/31 در جستجوی انسان ناب (نگاهی تطبیقی به متافیزیک و روش گروتفسکی و کریشنامورتی) مسعود دلخواه 4.0 1 کتاب در جستجوی انسان ناب اثر مسعود دلخواه را که نگاهی تطبیقی به متافیزیک و روش گرتفسکی و کریشنا مورتی دارد را خواندم. این کتاب که با مقدمهی مصطفی ملکیان همراه است در شش فصل تنظیم شده است. مترجم این اثر به فارسی را عبدالمحمد دلخواه به انجام رسانده است. این بخشی از این کتاب: [گروتفسکی در مقاله دیگری با عنوان "بازی در نقش شیوا" ، بوضوح عناصر کلیدی نوع تئاتری که مورد نظرش بود را یادآور شد. این عناصر که در تمرینها آزموده و پرورانده شد، بخشی از اساس و ماهیت تئاتر بیچیز گردید: الگوی اسطورههای تئاتر هندوان کهن، شیوا بود، رقصنده کیهانی، که رقصان است و"زاینده ی" هر چه زاده شدنی است، و در هم کوبندهی هر چه در هم کوبیدنی است، و وبه رقص آورنده کل."... تئاتر هند باستان، همچون تئاتر چین و یونان باستان، کارشان نمایاندن واقعیت نبود (بمعنای ایجاد وهم و خیال)، بلکه به رقص آوردن واقعیت بود ( ایجاد چیزی غیر واقعی متناسب با "تصویرپردازی ریتمیک" که به واقعیت ارجاع می دهد)... ما برای بیننده عمل و کرداری را نشان نمیدهیم؛ او را دعوت میکنیم ...تا در "شمنیسم" (باور به این که انسان میتواند با روح خود سفر کرده و با ارواح دیگر ارتباط بر قرار کند) که در آن حضور زنده و بیواسطه بیننده جزئی از اجرای نمایش است شرکت کند... این نقل قولی اسطورهای است: "شیوا میگوید...من بی نام هستم، بیشکل، و بیکنش.. من نبض لحظه، حرکت و ریتم هستم." جوهر تئاتر که ما در جستجوی آن هستیم، نبض لحظه ،ضربان، حرکت و ریتم است." ممکن است نتیجه گیری کنیم که نه تنها عناصر بنیادین متافیزیک و متد گروتفسکی ، بلکه همچنین فرم و طبیعت نهائی تئاتر او در همان سالهای اولیه اکتشافاتش شکل گرفته است. بابی الکساندر متذکر شده است که "نقشِ درمانیِ" یا همان کارکرد درمانگری- "تئاتر بی چیز" گروتفسکی بخوبی در "مانیفست او" ( "بسوی تئاتر بیچیز") مشخص و شناسانده شده است: تئاتر تنها زمانی معنا دارد که بتواند نگرش کلیشهای ما، احساسات و رسوم سنتی و متداول ما، معیارهای قضاوت ما و نظایر آن را تعالی بخشد، بگونهای که امور را همانگونه که هستند ببینیم، و پس از ترک تمام گریزگاهها و خودستائیها در حالتی کاملآ بیدفاع، بی نقاب، و تسلیم، خودمان را کشف کنیم. بدین طریق،بیواسطه شوک و لرزهای که باعث میشود خودنمائیها و نقابها را دور بیندازیم، خواهیم توانست بدون پنهان کاری، خود را به چیزی بسپاریم که نامی برای آن نمیشناسیم اما در آن، اروس (خدای عشق و زیبایی) و کاریتاس ( خدای احسان و بخشش) حضور دارند . اکنون لازم است به پرسشهای کات باز گردیم و ببینیم متافیزیک گروتفسکی چیست و آیا می توان "متد او را از عرفان او جدا نمود و از آن متد در تئاتری با اهداف دیگر استفاده کرد یا نه...] • 0 5 غلامحسین دریانورد 1400/12/2 ماه غمگین، ماه سرخ رضا جولایی 3.6 16 ماه غمگین ماه سرخ اثر رضا جولایی را خواندم. مگر میشود رمانی که شخصیتهای آن عشقی و بهار مدرس و قمر باشند؛ نخواند و رها کرد. در باره این کتاب میخوانیم که : " رضا جولایی یکی از مهمترین داستان نویسان معاصر ایران است، در رمان ماه غمگین، ماه سرخ بار دیگر قدرتش را در روایت خلاقانهی یک واقعهی تاریخی به رخ کشیدهاست. رمان روایتی است از پنج روز آخر زندگی میرزاده عشقی در تیرماه ۱۳۰۳. شاعر ناآرام و منتقدی که ترور تراژیکش یکی از نمادهای کشتن ذهنهای آزادیخواه است در تاریخ معاصر. جولایی شخصیتهای تاریخی را با استفاده از تخیل شگفتش تبدیل کرده به قهرمانهای داستانی از شخصیتهایی چون ملکالشعرای بهار و قمرالملوک وزیری تا آدمهایی که در غبار تاریخ گم شدهاند و جولایی آنها را ساختهاست. داستان با خواب شومی آغاز میشود که شاعر آزادیخواه دیده. خوابی که همهی وجودش را آشفته کرده و میخواهد بار سفر ببندد تا این شر از سرش بگذرد. در این میان، شخصیتهای گوناگون قصههای خود را میگویند در راستای قصهی عشقی جوان. تصویر تهرانی را میبینیم که سرگردان آخرین روزهای حکومت قجرهاست و قدرت گرفتن «سردار سپه»ای که نمیخواهد عشقی زنده بماند. رمان قصهی رنج فکر است در تاریخی که بسیاری اوقات نخبگان خود را از بین بردهاست و ترس شاعر از گلولهای که نمیداند از کجا بر تنش خواهد نشست. و دیالوگ مشهور رمان: عشقی در حال مرگ بهبهار میگوید" میدانم که میمی میرم، رسوایشان کن. به همه بگو چه کسانی مرا کشتند" این هم دو قطعه از این رمان : "جمعه ۱۳ تیر ۱۳۰۳ ساعت ۸ صبح اعلامیهی مدرس از روز قبل در همهی شهر به دیوارها چسبانده شده بود: هر کس میخواهد جنازهی سید غریبِ مظلومی را تشییع کند، فردا، جمعه، ساعت هشت جلوِ مسجد سپهسالار تجمع کند. از صبح زود، جمعیت از تمام شهر به طرف مسجد سپهسالار به راه میافتند. یک روز گرم تابستانی است مثل همهی روزهای تابستانیِ ده سال قبل یا بیست سال بعدِ تهران. کاسبهای خُردهپا، دستفروشها، کارمندان ادارهجات، بازاریها و هیئتیها، حتی زنانِ بچهبغل و روبندهبررو، در صف تشییعکنندگان دیده میشوند. مردم از محلات مختلف، از کوچهها و خیابانها مثل نهرهای کوچک به هم میپیوندند و سیل میشوند. پیام قزاق را همه گرفتهاند: او برای رسیدن به قدرت با هیچکس شوخی ندارد و هر کس را که بخواهد راه او به تخت طاووس را سد کند از میان برمیدارد. عدهای ترسیده و سرجایشان نشستهاند، عدهای به فکر فرورفتهاند و عدهای هم مصمم شدهاند کاری بکنند." ▪︎▪︎▪︎ "جلوِ در رسیده. دوروبر را نگاه میکند. همهجا آرام است. سرش سنگین نیست، کسی به مغزش نمیکوبد، کسی در سرش فریاد نمیزند. میداند چه باید بگوید. درگاهی کلمهبهکلمه، با فریاد، یادش داده. باید چربزبانی کند، التماس کند، انگار که عین مصیبت است، ظلم دیده است. همدانی اشارهای به او میکند. در را فشار میدهد. باز است. وارد هشتی نیمهتاریک میشوند. از پلهای پایین میروند. بلند میگوید یااللّه، وارد حیاط میشوند. عشقی از پلههای اتاق پایین میدود. پیداست که هراسان است. رودرروی آنها میگوید «فرمایش؟ چهطور آمدید تو؟» سلام میکنند. لبخند به لب دارند و با حالتی متواضع سر خم میکنند. یکی از آنها میگوید برای جواب عریضهشان آمدهاند. میگوید سردار اکرم چه بلایی سر آنها آورده. میگوید اینهمه راه را از هرسین آمدهاند اینجا تا بلکه کسی به دادشان برسد و از هیچکس خیری ندیدهاند. میگوید «عنایت بفرمایید، محبت کنید. دو عریضهی مفصل نوشتهایم.» به دیگری اشاره میکند. «ابوالقاسم، تو بگو.» ابوالقاسم شروع میکند به حرف زدن. زبانش میگیرد، انگار یادش رفته، اما رُلش را خوب بازی میکند. عجب ولدالزنایی است، بهموقع چه حراف شده این آدمِ بُله. عشقی حالا شانههایش را پایین انداخته، بدنش شُل شده، به حرفهای این آدمهای بدبخت ظلمدیده گوش میکند. میگوید «عریضهتان را خواندم، خودم هم نامهای نوشتم ضمیمهاش، نامه را میدهم خودتان برسانید به نشانیای که میدهم.» پشت به آنها میکند تا به اتاق برود و نامه را بیاورد. ابوالقاسم میگوید «دستبوستان هستیم.» میخواهد دولا شود و دست او را ببوسد.همدانی پارابلوم را در میآورد و شلیک میکند. یک بار ، دو بار...باید سه بار شلیک کند" 0 8 غلامحسین دریانورد 1400/11/28 اعترافات یک کتاب خوان معمولی آن فدیمن 3.3 30 اعترافات یک کتابخوان معمولی در مورد این کتاب میخوانیم: "کتابخوان معمولی نه منتقد است و نه کارشناس؛ کتابخواندن برای او لذتی است برآمده از دل. آن طور که ویرجینیا وولف میگوید، «کتابخوان معمولی برای لذتِ خود میخواند نه برای کسب معرفت یا تصحیح نظرات دیگران». زندگی کتابخوان معمولی با کتابها آمیخته است و مهمترین لحظاتش را با کتابهایش به خاطر میآورد. آنه فدیمن هم خود را نه منتقد کتاب و سرویراستار نامدار آمریکایی، که یک کتابخوان معمولی میداند. او در این کتاب ۱۸ روایت از تجربههایش از زندگی با کتاب را نوشته است. فدیمن از طبقۀ عجیب کتابخانهها میگوید که نشان از درونیترین لایههای صاحبانش دارد. از دستور زبان چنان دلنشین سخن میگوید که فراموش میکنی این همان ملالانگیزترین بخش زبان است. او حتی زمان رسمیت ازدواجش با همسرش را زمان «وصلت» کتابهایشان میداند: «کتابهای من و او کتابهای ما شده بودند، حالا دیگر واقعاً متاهل شده بودیم». فدیمن گاهی از لذت خواندن آثار کلاسیک میگوید و گاهی از ولع عقدهوارش به خواندن کاتالوگهای تبلیغاتی. نثر صمیمی، پراحساس و طنزآمیز او ما را به یاد بهترین لحظاتمان با کتابها میاندازد، حتی اگر چندان اهل فضل و ادب نباشیم، درست کتابخوان معمولی. " بخشی از کتاب: "پس از پنج سال زندگی متأهلی و تولد اولین فرزندمان، جورج و من بالاخره به این نتیجه رسیدیم که برای صمیمیت عمیقتر، یعنی وصلت کتابخانههایمان، آمادهایم. بااینحال، روشن نبود که نقطهٔ مشترک میان رویکرد غیررسمی انگلیسی او و رویکرد رسمی فرانسوی من را چطور باید یافت. حداقل، برد کوتاهمدت از آن من شد، بر این اساس که اگر کتابهایمان به شیوهٔ من منظم شوند، او میتواند کتاب دلخواهش را پیدا کند، ولی برعکس نه. توافق کردیم کتابها را بر اساس موضوع (تاریخ، روانشناسی، طبیعت، سفر و مثل آن) مرتب کنیم. زیرمجموعههای ادبیات بر اساس ملیت مشخص میشد. (شاید این طرح به نظر جورج بیش از حد شیک میآمد، ولی حداقل پذیرفت که این کار منظرهای بسیار زیباتر از آن چیزی میساخت که دوستانمان تعریف کرده بودند. خانوادهای از رفقای آن دوستان خانهشان را چند ماه به یک طراح داخلی اجاره داده بودند. وقت بازگشت دیدند که کل کتابخانهشان بر اساس رنگ و اندازه مرتب شده است. مدتی بعد، آن طراح در تصادف مرگبار رانندگی درگذشت. اعتراف میکنم که هنگام شنیدن ماجرا همهٔ کسانی که سر میز شام نشسته بودند قبول داشتند عدالت در حق او ادا شده است. " بخشی دیگر : " پیش از اختراع مراسمهای امضای کتاب در فروشگاهها، بیشتر کتابخوانها برای امضای کتابشان آن را برای مؤلف پست میکردند به امید آنکه برگردانده شود. یکبار ییتز از توماس هاردی پرسید که با این تقاضاها چه میکند. هاردی او را به طبقهٔ بالای خانه میبرد تا شاهد اتاق بزرگی باشد که کف تا سقفش از هزاران کتاب پُر شده است. هاردی میگوید: «ییتز، اینها کتابهاییاند که برایم فرستادهاند تا امضا کنم.» 0 11 غلامحسین دریانورد 1400/11/28 در ستایش اتلاف وقت آلن لایتمن 3.3 17 " در ستایش اتلاف وقت" نه. من با خواندن این کتاب وقت خود را تلف نکردم. کتاب جذابی بود. اگر عنوانش به شوخی میماند اما حرف این کتاب جدی است. "طاقچه" در معرفی این کتاب آورده است: "لایتمن در این کتاب کمحجم اما پرمطلب، به موضوع رسانههای ارتباطی و دنیای پر از تجهیزات امروز میپردازد و تلقی کمّیای را که امروزه راجعبه زمان گسترش پیدا کرده، نقد و تحلیل میکند. او عقیده دارد ما در میان انبوه وسایل و تجهیزات از خود و خلاقیتهای فردیمان دور شدهایم: «من معتقدم پشت فناوری، کل شیوه تفکر ما، شیوه بودنمان در جهان و خصلتهای اجتماعی و روانی ما تغییر کرده. خیلی از ما نمیتوانیم یک ساعت را هم بدون برنامهریزی بگذرانیم؛ نمیتوانیم ده دقیقه بدون انگیزش بیرونی، تنها در اتاقی بنشینیم؛ نمیتوانیم بدون گوشی هوشمند در جنگل قدم بزنیم. این عارضه رفتاری، بخشی از مختصات پرصدا، پرسرعت، تکهتکه و یا زیادی متصل جهان مجهز است.» لایتمن با فناوری مخالف نیست و از فناوریهای جدید هم به نوعی استفاده میکند. منظور او از اتلاف وقت هم دور ریختن فرصتهای زندگی نیست. بلکه به دست آوردن بخشهایی از وجود خود است که در میان شلوغی و زمانمحوریِ دنیای مدرن گمشان کردهایم. به تعبیر جیمز بری، نویسنده اسکاتلندی، حتما به شما درباره ساعات طلایی، که از دستتان میگریزند، هشدار دادهاند، اما بعضی از آنها فقط به این دلیل طلاییاند که اجازه میدهیم از دستمان بگریزند. بعضیها اگر گرسنه باشند، به ساعت نگاه میکنند که آیا «زمان» همیشگی و متداول غذا خوردن رسیده یا نه؛ درحالیکه زمان درونی به آنها اعلام میکند که وقت غذا خوردن است. لایتمن میگوید وقتی به خود درونیام گوش میدهم، صدای نفس کشیدن روحم را میشنوم. آن نفسها آنقدر ظریف و لطیفاند که برای شنیدنشان نیاز به سکوت و آرامش دارم؛ نیاز به خلوت دارم. نیاز به فضاهای وسیع و ساکت در ذهنم دارم. نیاز به حریم خصوصی دارم. بدون تنفس و شنیدن صدای خودِ درونیام، زندانی دنیای مجهز و شلوغ اطرافم هستم. درباره اهمیت زمان و طلا بودن آن زیاد شنیدهایم. در ستایش اتلاف وقت نگاه جدیدی به زمان و زندگی مدرن دارد و از اهمیت «کیفی» زمان برای شما میگوید. خواندن کتاب در ستایش اتلاف وقت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم این کتاب زمان را جور دیگری به شما نشان میدهد و میتواند به شما کمک کند ارزش وجودی خود را بیش از پیش بشناسید و برای حفظ آن بیشتر تلاش کنید. خواندن این اثر را به همه علاقهمندان به کتابهای فلسفه و زندگی پیشنهاد میکنیم." 0 6 غلامحسین دریانورد 1400/11/27 دیدار به قیامت پیر لومتر 3.9 14 رمان دیدار در قیامت را خواندم یک تراژدی مهیج و جذاب. که از دل واقعه جنگ جهانی اول بیرون آمده است: جایزهی ادبی گنکور فرانسه در سال ۲۰۱۳ است. این داستان در روزهای پایانی جنگ جهانی اول و در سنگرهای میان آلمان و فرانسه روی میدهد. نویسنده میکوشد در این کتاب، خشونت و جنون نهفته در روح جنگ و در هم پیچیدن روابط انسانی و اجتماعی در چنین زمان و فضایی را به تصویر بکشد. همچنین نشان دهد چگونه میراث جنگ در دنیای پس از آن خود را بروز میدهد. کتاب اینگونه آغاز میشود: «همهی آنهایی که تصور میکردند این جنگ بهزودی پایان خواهد یافت دیرزمانی است که در همین جنگ جان باختهاند. دقیقا از همین جنگ. برای همین آلبر شایعههای ترک مخاصمه را چندان جدی نمیگرفت. بیشتر از تبلیغاتی که اول جنگ رواج داشت به این شایعهها بها نمیداد، همانها که میگفتند گلولههای بُشها آن قدر نرم است که مثل گلابیهای پُخته وقتی به لباس نظامی فرانسویها میخورد وامیرود، که موجب شلیک خندهی نظامیان فرانسوی میشد. آلبر انبوهی از نعشهای همینها را دیده بود که هرکدام در حال خندیدن با یکی از همین گلولههای نرمِ آلمانی از پا درآمده بودند. " اگر چه این رمان چند شخصیت اصلی جذابی مثل آلبر، ادوارد، هنری ، مالدن و... دارد اما من از شخصیت مرلن بیشتر خوشم آمده شخصیتی نویسنده آخر و عاقبت او را چنین در پایان رمان رقم میزند: باقی میماند ژوزف مرلن، که کسی هرگز به فکر او نبود، از جمله شما! نگران نباشید: ژوزف مرلن همیشه در زندگی مورد نفرت همه بود و همین که مُرد همه او را فراموش کردند؛ اگر برحسب تصادف نام او جایی به میان میآمد، فقط خاطرات بدِ همه دربارهی او زنده میشد. او یک شب نخوابیده بود تا همهی اسکناسهای درشتی را که هنری دولنه ـ پرادل بهعنوان رشوه به او داده بود، یکییکی، بهوسیلهی نوارچسب به گزارش خود بچسباند. هر اسکناس یک تکه از داستان او و شکست او بود، ولی شما همهی اینها را بهتر از من میدانید. مرلن پس از تسلیم گزارش انفجاریاش، که دلیل قاطع محکومیت سنگین هنری بود، به خواب زمستانی فرورفته بود و دوران خدمتاش عملاً پایان یافته بود و تصور میکرد که زندگیاش نیز پایان یافته است. اشتباه میکرد! او در ۲۱ ژانویهی ۱۹۲۱ بازنشسته شد، ولی تا آن تاریخ، مطابق معمول سنوات گذشتهی دورانِ خدمتاش و..." 0 4 غلامحسین دریانورد 1400/11/27 نئو گلستان پدرام ابراهیمی 3.8 5 کتاب نئون گلستان اثر پدارم ابراهیمی را خواندم. نقیصهای است بر گلستان سعدی. شیرین و جذاب خود نویسنده در مورد این اثر میگوید: «قدیمی بودن قالب و وجود متنهای بسیار این چنینی، بزرگترین ریسک من در برداشتن چنین ایدهای بود. تا حدی که گمان میکنم بخشی از مخاطبان به صرف مطلعشدن از قالب کتاب، دوست نداشته باشند آن را بخوانند. ولی در من اطمینانی وجود داشت از این که میتوانم حرف نویی بزنم. همین اطمینان باعث شد در سال ۹۲، چند ماه تمام فعالیتهای مطبوعاتی و غیر مطبوعاتی خود را رها کرده و کتاب را به اتمام برسانم. این کتاب هم نقیضه است و هم نظیره. در بخش «در معنا»، حکایات از گلستان است ولی نتیجهگیری منطبق بر نتیجهگیریهای شیخ اجل نیست. در بخش «در صورت»، فقط پرداخت حکایات به روزرسانی شده ولی بُن و سخن باطنی آن حفظ شده. حکایتهایی هم که ساختهی خودم بود را در کنار حکایاتی برگرفته از بوستان سعدی در بخش «در پرانتز» آوردهام.» وی در ادامه میگوید: «در حکایتهای سعدی طنز بسیار ظریفی نهفته است که من فکر میکردم هرکدام از آنها ظرفیت این را دارند تا به روزرسانی و مرتبط با مسائل جامعه شوند. این بود که تصمیم به نوشتن این کتاب گرفتم.» و این هم دو حکایت از این کتاب: روزی از دور زمان مینالیدم و روی از گردش آسمان درهم کشیده بودم و پایم از خستگی نای رفتن نداشت، که برهنه بود و استطاعت پایپوشی نداشتم. به بوستانی درآمدم، دلتنگ. یکی را دیدم پایپوش اصل آدیداس پوشیده و ظریفان نیکوخصالِ صاحبجمال به گرد او گردیده... و بیامدبلیوی زِدفور بر در بستان پارکیده، نرمشها میکرد. سپاس نعمت حق به جای آوردم که هنوز پاهایم نستانده به این جوان ندادهاند و ناچار بر بیکفشی صبر کردم. بنز و پورشه به چشم مردم سیر کمتر از یک پراید ارزان است آنکه را دستگاه و قوت نیست اوج لذت چراغ پیکان است ■■■ فاضلی همسایه شد با دونمایهای. ندیدن همسایه برایش مزیت بود و شنیدن صدایش اذیت. دست بر دست میزد و میگفت: «همه را منکرات میگیرد، ما را نهضت سوادآموزی! این دیگر چه طالع مکروه است و منظر ملعون و شمایل ناموزون؟ مهمانان اراذلش از خودش بدتر و تحمل بانگ شومش از قرقرهی آب سیرابی صعبتر و پیش دوست و آشنایی که از همسایگی ما آگاه شود، آبرو در خطر.» هر گنه کردم به عمرم از اساس دیدنت بر من شد آنها را تقاص حال آنکه دون هم از مجاورت فاضل به جان آمده بود و باسنبهباسن سیگار میافروخت و بیش از معمول در مستراح مینشست و دریغ میخورد که «ای سگ بزند به این اقبال که حامدکایکو با ایوبکرمکی همسایه باشد و من با این معیوبعینکی. مهمانهایش گویی حمال کتاباند و همسایگان از شنیدن صدای صفحات شجریانشان به عذاب. ندانم کدامین گناه به درگاه حق نمودم که مرا به لایق قدرم فراز نکرد و بر این داروی خوابآور فرود آورد.» به زندان خشکدینی با خماری بگفتا ای پناه از میگساری بگفتش میگریزم زان بهشتی که دارد چون تویی پرهیزگاری 0 1