یادداشت غلامحسین دریانورد
1400/11/27
3.9
4
کتاب نئون گلستان اثر پدارم ابراهیمی را خواندم. نقیصهای است بر گلستان سعدی. شیرین و جذاب خود نویسنده در مورد این اثر میگوید: «قدیمی بودن قالب و وجود متنهای بسیار این چنینی، بزرگترین ریسک من در برداشتن چنین ایدهای بود. تا حدی که گمان میکنم بخشی از مخاطبان به صرف مطلعشدن از قالب کتاب، دوست نداشته باشند آن را بخوانند. ولی در من اطمینانی وجود داشت از این که میتوانم حرف نویی بزنم. همین اطمینان باعث شد در سال ۹۲، چند ماه تمام فعالیتهای مطبوعاتی و غیر مطبوعاتی خود را رها کرده و کتاب را به اتمام برسانم. این کتاب هم نقیضه است و هم نظیره. در بخش «در معنا»، حکایات از گلستان است ولی نتیجهگیری منطبق بر نتیجهگیریهای شیخ اجل نیست. در بخش «در صورت»، فقط پرداخت حکایات به روزرسانی شده ولی بُن و سخن باطنی آن حفظ شده. حکایتهایی هم که ساختهی خودم بود را در کنار حکایاتی برگرفته از بوستان سعدی در بخش «در پرانتز» آوردهام.» وی در ادامه میگوید: «در حکایتهای سعدی طنز بسیار ظریفی نهفته است که من فکر میکردم هرکدام از آنها ظرفیت این را دارند تا به روزرسانی و مرتبط با مسائل جامعه شوند. این بود که تصمیم به نوشتن این کتاب گرفتم.» و این هم دو حکایت از این کتاب: روزی از دور زمان مینالیدم و روی از گردش آسمان درهم کشیده بودم و پایم از خستگی نای رفتن نداشت، که برهنه بود و استطاعت پایپوشی نداشتم. به بوستانی درآمدم، دلتنگ. یکی را دیدم پایپوش اصل آدیداس پوشیده و ظریفان نیکوخصالِ صاحبجمال به گرد او گردیده... و بیامدبلیوی زِدفور بر در بستان پارکیده، نرمشها میکرد. سپاس نعمت حق به جای آوردم که هنوز پاهایم نستانده به این جوان ندادهاند و ناچار بر بیکفشی صبر کردم. بنز و پورشه به چشم مردم سیر کمتر از یک پراید ارزان است آنکه را دستگاه و قوت نیست اوج لذت چراغ پیکان است ■■■ فاضلی همسایه شد با دونمایهای. ندیدن همسایه برایش مزیت بود و شنیدن صدایش اذیت. دست بر دست میزد و میگفت: «همه را منکرات میگیرد، ما را نهضت سوادآموزی! این دیگر چه طالع مکروه است و منظر ملعون و شمایل ناموزون؟ مهمانان اراذلش از خودش بدتر و تحمل بانگ شومش از قرقرهی آب سیرابی صعبتر و پیش دوست و آشنایی که از همسایگی ما آگاه شود، آبرو در خطر.» هر گنه کردم به عمرم از اساس دیدنت بر من شد آنها را تقاص حال آنکه دون هم از مجاورت فاضل به جان آمده بود و باسنبهباسن سیگار میافروخت و بیش از معمول در مستراح مینشست و دریغ میخورد که «ای سگ بزند به این اقبال که حامدکایکو با ایوبکرمکی همسایه باشد و من با این معیوبعینکی. مهمانهایش گویی حمال کتاباند و همسایگان از شنیدن صدای صفحات شجریانشان به عذاب. ندانم کدامین گناه به درگاه حق نمودم که مرا به لایق قدرم فراز نکرد و بر این داروی خوابآور فرود آورد.» به زندان خشکدینی با خماری بگفتا ای پناه از میگساری بگفتش میگریزم زان بهشتی که دارد چون تویی پرهیزگاری
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.