یادداشت غلامحسین دریانورد

                "سه کارکرد چاقو" نوشته دیوید ممت با موضوع درام است. کتابی خواندنی. کافی است به بخش از نوشته این نویسنده توجه کنیم آنجا که یک مسابقه فوتبال تمام عیار را به مثابه ساختار یک درام سه پرده‌ای می‌خواند:   
"مسابقه فوتبال تمام عیار 
حالت مطلوب ما از یک مسابقه فوتبال تمام عیار چیست؟
اینکه تیم‌مان بازی را در اختیار بگیرد و از همان لحظه اول حریف را لت و پار کند  دست آخر با نتیجه‌ای کاملا یک طرفه پیروز از میدان خارج شود؟
نه. حالت مطلوب مانبردی پایاپای است که فراز و فرودهایی لذت بخش داشته باشد، اما با این همه درنهایت به بردی رضایت بخش و گریزناپذیر بینجامد.
درواقع ما طالب یک ساختار سه پرده‌ای هستیم:
در پرده اول، تیممان بازی را در اختیار می‌گیرد و بر حریفش برتری دارد و ما طرفداران، غرق در غرور می‌شویم. اما قبل از آنکه این غرور به نخوت تبدیل شود، اتفاق جدیدی رخ می‌دهد: تیم ما مرتکب یک لغزش می‌شود. حریف روحیه گرفته و با قدرت و خلاقیتی که انتظارش نمی‌رفت جلو می‌کشد. تیم ما تضعیف شده و در لاک دفاعی فرو می‌رود.
در پرده دوم این مسابقه تمام عیار، تیم ما سراسیمه و آشفته، انسجام، استراتژی و تمام آنچه عامل برتری‌اش بوده را به کل از یاد می‌برد و بیشتر و بیشتر در باتلاق یأس فرو می‌رود. هرچه می‌زند به در بسته می‌خورد و درست در لحظه‌ای که فکر می‌کنیم ممکن است ورق برگردد، یک پنالتی یا تصمیم اشتباه هرچه را رشته‌ایم پنبه می‌کند وعقب می.افتیم. چه چیزی بدتر از این؟
اما صبر کنید: درست لحظه‌ای که به نظر می‌رسد همه چیز به کل از دست رفته، از جایی که کسی فکرش را نمی‌کرد، کمک سر می‌رسد (پرده سوم). بازیکنی که پیشتر کسی رویش حساب نمی‌کرد با یک دفع توپ عالی، یک تکل یا یک ضدحمله، کورسویی توجه داشته باشید که کورسویی) از امید پیروزی را زنده می‌کند.
بله، تنها کورسویی از امید، اما همین کورسو کافی است تا دوباره تیم را به راه بیندازد و حداعلای توانایی‌اش را به عرصه ظهور برساند. درواقع تیم دوباره تیم می‌شود. امتیازات را جبران می‌کند و حتی، به شکل شگفت‌انگیزی، طوری بازی میکند که پیش می افتد.
اماگل پذیرفته نیست.
 سرنوشت، یا یک کمک داور یا یک داور لجباز، احمق یا نابکار دوباره وضعیت را به حالت قبل باز می‌گرداند.
اما ببینید: درس‌های پرده دوم بر تیم ما بی‌اثر نبوده است. شاید یکی بگوید الان دیگر دیر است، چیزی به پایان بازی نمانده، قهرمان‌های ما نا ندارند. با وجود این آنها برای آخرین بار، برای آخرین مبارزه به هر قیمتی سرپا می‌ایستند. آیا پیروز خواهند شد؟ در این چند ثانیه باقی مانده می‌توانند بر حریف چیره شوند؟
چیزی تا پیروزی نمانده است. در آخرین ثانیه‌های بازی نتیجه به آن يکه دلاور وابسته است، آن سردار، آن قهرمان، آن که در لحظه آخر تمام امید ما به ساق‌های او بسته شده، حمله آخر، دریبل، پاس، شوت - بله. گل.
اما صبر کنید: آن دلاوری که برای این وظیفه خطیر انتخاب کرده‌ایم، آن قهرمان، مصدوم است. و کسی روی نیمکت نیست جز یک جوان تازه کار. و غیره وغیره و غیره.
در این استعاره میبینیم که نه تنها این مسابقه چکیده‌ای از درام است، بلکه هر پرده مسابقه (فراموش نشود منظورمان مسابقه تمام عیار است.) چکیده کل مسابقه است (طبق الگوی: «بله! نه! اما صبر کنید ...!») همان طور که هر پرده نمایش چکیده کل نمایش است. از این‌رو، شاید مسابقه فوتبال نمونه‌ای از نظریه مونتاژ آیزنشتاین باشد: ایده نمای الف با ایده نمای ب درهم می‌آمیزد تا به ما ایده سومی دهد که خود خشت‌های تقلیل ناپذیر ساختمانی است که نمایش روی آن بنا خواهد شد.
دفاع تیم الف و حمله تیم ب در بازی در هم می‌آمیزند و پس از آن توپ در متفاوت از پیش قرار خواهد داشت. برای موقعیت جدید توپ، (که اگر  قبلی هم باشد، با گذر زمان در موقعیت جدیدی است) ما تماشاچیان یک فلسفی را درونی می‌کنیم / به نحو شهودی درک میکنیم / خلق می‌کنیم می‌سازیم.
در حقیقت ما روند مسابقه را دقیقا مانند یک درام، یک نمایش، توجیه عقلانی کرده، عینیت بخشیده و شخصی می‌کنیم. چراکه درنهایت مسابقه درامی است که معنایی متناسب با زندگی‌های ما دارد. وگرنه اصلا چرا آن را تماشا می‌کنیم؟
مسابقه لذت بخش است، مثل موسیقی، مثل سیاست و مثل تئاتر. چون قابلیت ما در سنتز عقلانی - یعنی همان توانایی ما در یادگیری یک درس که سازوکار بقایمان است را به کار انداخته، به آن لذت بخشیده و جانی تازه می‌دمد.
این بازی را، فارغ از آنچه در آن اتفاق می‌افتد، ما از ظن خود درک می‌کنیم (مثلا اگر در آن حس وحال فلسفی‌مان باشیم از حرکت ابرها هم می توانیم لذت مشابهی ببریم.) چون ناگزیریم، چون طبیعت ما این است. این فرایند از یک سو، شاید به خاطر چیزی که درک کرده‌ایم، می‌تواند از ما موجودات بهتری بسازد و جهان را جهان بهتری کند و از سوی دیگر با برانگیختن قابلیت ما در سنتز می‌تواند باعث تسکین‌مان شود (یا حتی ما را به خشم بیاورد و تباه سازد. همان طور که یک بچه گربه دوست داشتنی وقتی با یک کلاف کاموا بازی می‌کند خوشحال است چون شکنجه را مشق می‌کند، همان طور که اعضای یک انجمن میهن پرستی خوشحال هستند چراکه جنگ را تمرین می کنند، هرچند شکل رشد نیافته و ناقص آن را. 
درنهایت، ندیدن زندگی به سان نمایشی که ما خود قهرمانش هستیم آسان نیست - واین کشمکش رسالت بزرگ دین است که پیش از هبوط انسان درام بخشی از آن بود."

دیوید ممت. سه کاربرد چاقو .صص۲۲-۲۴
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.