یادداشت غلامحسین دریانورد
1400/12/2
ماه غمگین ماه سرخ اثر رضا جولایی را خواندم. مگر میشود رمانی که شخصیتهای آن عشقی و بهار مدرس و قمر باشند؛ نخواند و رها کرد. در باره این کتاب میخوانیم که : " رضا جولایی یکی از مهمترین داستان نویسان معاصر ایران است، در رمان ماه غمگین، ماه سرخ بار دیگر قدرتش را در روایت خلاقانهی یک واقعهی تاریخی به رخ کشیدهاست. رمان روایتی است از پنج روز آخر زندگی میرزاده عشقی در تیرماه ۱۳۰۳. شاعر ناآرام و منتقدی که ترور تراژیکش یکی از نمادهای کشتن ذهنهای آزادیخواه است در تاریخ معاصر. جولایی شخصیتهای تاریخی را با استفاده از تخیل شگفتش تبدیل کرده به قهرمانهای داستانی از شخصیتهایی چون ملکالشعرای بهار و قمرالملوک وزیری تا آدمهایی که در غبار تاریخ گم شدهاند و جولایی آنها را ساختهاست. داستان با خواب شومی آغاز میشود که شاعر آزادیخواه دیده. خوابی که همهی وجودش را آشفته کرده و میخواهد بار سفر ببندد تا این شر از سرش بگذرد. در این میان، شخصیتهای گوناگون قصههای خود را میگویند در راستای قصهی عشقی جوان. تصویر تهرانی را میبینیم که سرگردان آخرین روزهای حکومت قجرهاست و قدرت گرفتن «سردار سپه»ای که نمیخواهد عشقی زنده بماند. رمان قصهی رنج فکر است در تاریخی که بسیاری اوقات نخبگان خود را از بین بردهاست و ترس شاعر از گلولهای که نمیداند از کجا بر تنش خواهد نشست. و دیالوگ مشهور رمان: عشقی در حال مرگ بهبهار میگوید" میدانم که میمی میرم، رسوایشان کن. به همه بگو چه کسانی مرا کشتند" این هم دو قطعه از این رمان : "جمعه ۱۳ تیر ۱۳۰۳ ساعت ۸ صبح اعلامیهی مدرس از روز قبل در همهی شهر به دیوارها چسبانده شده بود: هر کس میخواهد جنازهی سید غریبِ مظلومی را تشییع کند، فردا، جمعه، ساعت هشت جلوِ مسجد سپهسالار تجمع کند. از صبح زود، جمعیت از تمام شهر به طرف مسجد سپهسالار به راه میافتند. یک روز گرم تابستانی است مثل همهی روزهای تابستانیِ ده سال قبل یا بیست سال بعدِ تهران. کاسبهای خُردهپا، دستفروشها، کارمندان ادارهجات، بازاریها و هیئتیها، حتی زنانِ بچهبغل و روبندهبررو، در صف تشییعکنندگان دیده میشوند. مردم از محلات مختلف، از کوچهها و خیابانها مثل نهرهای کوچک به هم میپیوندند و سیل میشوند. پیام قزاق را همه گرفتهاند: او برای رسیدن به قدرت با هیچکس شوخی ندارد و هر کس را که بخواهد راه او به تخت طاووس را سد کند از میان برمیدارد. عدهای ترسیده و سرجایشان نشستهاند، عدهای به فکر فرورفتهاند و عدهای هم مصمم شدهاند کاری بکنند." ▪︎▪︎▪︎ "جلوِ در رسیده. دوروبر را نگاه میکند. همهجا آرام است. سرش سنگین نیست، کسی به مغزش نمیکوبد، کسی در سرش فریاد نمیزند. میداند چه باید بگوید. درگاهی کلمهبهکلمه، با فریاد، یادش داده. باید چربزبانی کند، التماس کند، انگار که عین مصیبت است، ظلم دیده است. همدانی اشارهای به او میکند. در را فشار میدهد. باز است. وارد هشتی نیمهتاریک میشوند. از پلهای پایین میروند. بلند میگوید یااللّه، وارد حیاط میشوند. عشقی از پلههای اتاق پایین میدود. پیداست که هراسان است. رودرروی آنها میگوید «فرمایش؟ چهطور آمدید تو؟» سلام میکنند. لبخند به لب دارند و با حالتی متواضع سر خم میکنند. یکی از آنها میگوید برای جواب عریضهشان آمدهاند. میگوید سردار اکرم چه بلایی سر آنها آورده. میگوید اینهمه راه را از هرسین آمدهاند اینجا تا بلکه کسی به دادشان برسد و از هیچکس خیری ندیدهاند. میگوید «عنایت بفرمایید، محبت کنید. دو عریضهی مفصل نوشتهایم.» به دیگری اشاره میکند. «ابوالقاسم، تو بگو.» ابوالقاسم شروع میکند به حرف زدن. زبانش میگیرد، انگار یادش رفته، اما رُلش را خوب بازی میکند. عجب ولدالزنایی است، بهموقع چه حراف شده این آدمِ بُله. عشقی حالا شانههایش را پایین انداخته، بدنش شُل شده، به حرفهای این آدمهای بدبخت ظلمدیده گوش میکند. میگوید «عریضهتان را خواندم، خودم هم نامهای نوشتم ضمیمهاش، نامه را میدهم خودتان برسانید به نشانیای که میدهم.» پشت به آنها میکند تا به اتاق برود و نامه را بیاورد. ابوالقاسم میگوید «دستبوستان هستیم.» میخواهد دولا شود و دست او را ببوسد.همدانی پارابلوم را در میآورد و شلیک میکند. یک بار ، دو بار...باید سه بار شلیک کند"
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.