یادداشت‌های سیدعلی حجازی (34)

          یکی از ارزشمندترین داستان‌های فارسیِ معاصر. گرچه در سیالِ ذهن ناموفق است اما در خطِ روایتِ داستان تلاش‌های خوبی دارد.
گره‌زدنِ داستان به‌نامِ بلندِ مصدق و فاطمی، وقایعِ کودتایِ ۲۸مرداد، عشقِ دو فعالِ جبهه‌ی ملی، اختناقِ سیاسیِ سال‌های بعد از ۱۳۳۲، کمدیِ تلخِ حضورِ سنگینِ شبه‌مانندِ مصدق بر زندگیِ دکترنون و نوعِ مواجهه‌یِ متفاوتِ رحیمیان به همه‌ی این معقولات، برایِ منِ غرقه در آن سال‌ها و آدم‌ها تجربه‌‌یِ نابی‌ست.
اولین‌بار سر کلاس سوم دبیرستان در رخوت یک زنگِ کلاسی خواندمش. از آن سال‌ها تا به‌امروز مرتبه‌هایِ بسیاری به این داستان بازگشته‌ام و تورقش کرده‌ام..
آن‌جا که دکتر نون در خلوتِ خانه‌ای که جز بویِ تندِ شیشه‌هایِ ویسکی، عطری ندارد، به‌یادِ مهمانیِ خانه‌ی دکتر مصدق می‌افتد..
به‌یادِ دامنِ سرخِ ملکتاج و اندامِ جوانش…
به‌یادِ سبکیِ آن شبِ سرخوشی، شبِ قبل از کودتا، که از «لب‌هایِ ملکتاج خوشبختی می‌چکید…»
        

0

          هنگامی که از کودتایِ سیاهِ ۲۸مرداد گذر می‌کنی و به سال‌هایِ منتهی به ۵۷ می‌رسی، سرت را اسامیِ ناتمامی از روشن‌فکران، شاعران و نویسندگانی پر می‌کند، که هرکدام جهانی و قله‌ای و کتابی مقدس و ناتکرارند.
از جلال و شریعتی و مرتضی کیوان و احسان طبری و کیانوری بگیر تا سهراب و کسرایی و گلستان و فروغ و شاملو و گلشیری و دریابندری و کامشاد و…

به‌گمانم اما این میان نامی، بیش‌ از هرکس و هرچیزی، می‌درخشد که اگر در اغراق غرقه نباشم، از جهت بلندیِ اندیشه در صحنه‌هایِ اجتماعی، شباهت‌های زیادی به فردوسی دارد.
شخصیتی که جزو بزرگ‌ترین مسئله‌های اجتماعی و فرهنگی او بود.

شاهرخ مسکوب، شاعر، نویسنده و روشن‌فکرِ ایرانی که هرآنچه که در دهه‌های ۴۰ و ۵۰ بر کاغذ دواند در زمانه‌ی ما و روزگار کنونیِ ما ملموس‌تر و کارساز‌تر شد.
تمایزِ یگانه‌یِ او با تمامِ هم‌نسلانش در توانِ من و قلمِ من هرگز نخواهد بود اما نامه‌یِ او به رهبر انقلاب در سالِ ۵۸ خود گواهِ این مدعاست.
اما چرا او را با فردوسی قیاس کردم؟
فردوسی می‌گوید:
«به گیتی بدین سان که اکنون تویی
نباید که داری سر بدخویی

بباشیم بر داد و یزدان‌پرست
نگیریم دست بدی را به دست»

مخاطب فردوسی کیست؟
مخاطبِ ایرانی؟ هندی؟ اروپایی؟ سیاه‌پوست؟ سفیدپوست؟ مرد؟ زن؟ بچه؟ جوان؟ پیر؟
فردوسی زنده‌ست و برخلافِ آنچه که خوانشِ مسلط بر فضایِ آکادمیک می‌خواهد، پیغامِ او پیغامی جهانی است و تحت تاثیر همین دیدگاه است که مسکوب می‌تواند در غربت دل‌تنگ کوه‌های وطن باشد و همزمان جهانی اندیشه کند و بنویسد.

اما مسکوب که بود؟
بچه‌مسلمانِ توده‌ایِ توبه‌نامه‌خوانده از هرچیزی که ربط‌ و ظبطی به منش ایدئالیستی اصطلاحا چپ‌های هم‌دوره‌اش داشته باشد.
او به قولِ خودش بعد از ماه‌ها انفرادی در زندانِ زمانِ پهلوی برای همیشه تفکر و ادبیاتی را که در سطح به‌مبارزه و مواجهه با سوژه‌ی خویش بپردازد، سه طلاقه کرده و «ناظرِ» همیشگی اتفاقات و التهابات سیاسیِ دورانِ حیاتش شد.

احمد کریمی حکاک این‌گونه از او و نوع مواجهاتش با مسئال سیاسی و فرهنگ یاد می‌کند:
«زمانى مسكوب بر نبرد رستم و اسفنديار تأمل مى‌كند كه در صحنه سياسى ايران نبردى ميان حزب توده و جبهه ملى در جريان است، نبردى كه مانند جنگِ رستم و اسفنديار برايش آزاردهنده است و البته به نظرش جنگ ناگزيرى است.
سوگ سياوش او نيز در سال ۱۳۵۰ منتشر مى‌شود، يعنى درست مقارن با جشن‌هاى دوهزاروبانصدساله.
كتابى است درباره‌یِ شهادت كه به تاريخ فرهنگِ مذهبى ايران مربوط است و جالب آنكه انتشارش مصادف است با جنبش جريكى و واقعه‌یِ سياهكل و تيرباران عاملان آن.
اين رخدادها در عمق روح او نفوذ مى‌کند و در نوشتن اثر هم مؤثرند.
او شش هفت سال از وقت خود را صرف خواندن اساطير ايران كرد تا به زايش سوگِ سياوش دست زد. با خواندن اساطير، توجهش به دين و جوهر آن معطوف شد و اينكه اگر همه‌ی اديان در جايى به هم مى‌رسند، آن نقطه كجاست؟
قرآن و تورات و انجیل را خواند و از تأمل بر اديان هندى و چينى هم غافل نشد.
ادبيات عرفانى هم كناردستش بود تا اينكه به حافظ رسيد و دركوى دوست در سال ۱۳۵۷ متولد شد.
اين كتاب را نيز بايد همراه با يس زميه‌یِ سياسى-اجتماعى‌اى كه نويسنده‌اش در نظر داشته بخوانيد.
در واقع او در اين اثر نمايشگر تفسيرى از عرفان حافظ است كه در آن هر نوع آفرينش بزرك شاعرانه ناكزير به شكست مى‌انجامد.
به يك معنى، او از شكست اهل قلم و نويسندكان سخن مى‌گويد، از شكست‌هاى سياسى و اجتماعى همگان، از كذشته تا كنون.»
        

10

          تا بهار صبر کن؛ باندینی
داستان، روایتِ یک خانواده‌یِ ایتالیایی‌تبار است که در زمستانی سخت، سال‌هایِ سخت‌تری را در آمریکایِ بحرانیِ آن سال‌ها می‌گذارند و به‌قولِ گروس عبدالملکیان این خانواده‌یِ پنج‌نفره با شب قمار می‌کنند و هرچه می‌برند، تاریک‌تر می‌شوند…

* داستان، روایتِ فقر است. فقری که پدرِ آجرچینِ خانواده را تا سرحدِ جنون دچار خشمِ معروفِ ایتالیایی‌ها و فحش‌هایِ غلیظ‌شان می‌کند.
* روایتِ مذهب است. مذهبی که خدا بر رویِ صلیبش جان باخته و مرده. 
* روایت تاریکیِ استعاره‌آلودی‌ست که گاهی طنزِ خارق‌العاده‌ش ترا میخ‌کوب می‌کند. تمامِ شخصیت‌ها به تاریکیِ شخصیِ خود پناه می‌برند. اسوو باندینی به تاریکیِ دست‌هایِ پینه‌بسته‌ش، شب‌هایِ بلندِ زمستان و روحِ پردرد و محرومیتِ امیالِ پنهانش پناه می‌برد. ماریا باندینی، همسرِ او، به مریمِ باکره‌یِ دانه‌هایِ سپیدِ تسبیحش، طویله‌یِ سرد و تاریکِ پایینِ خانه‌ش و آرتورو باندینی، پسر ارشدِ خانواده، به برزخ میانِ لذت و گناه، مذهبِ فرمان‌هایِ ده‌گانه و عشقِ پر از شرم خود به رزایِ ایتالیاییِ جوان و به چمن‌زارهای پوشیده از برف و تاریکی و مدفنِ سگ‌هایِ شوربخت پناه می‌برد و عجیب نیست که گره داستان با علاقه‌‌یِ او به سگی، نیمه‌گرگ و سیاه، باز می‌شود.

تا بهار صبر کن؛ باندینی، روایت امید است و صبر.
صبرِ آب‌شدنِ چیزی کوچک و سرد به‌نامِ برف…
و درآخر به‌قولِ آرتورو:
کتاب زیبایی بود، کتابی شبیه به یک دختر…
        

1

          عشق من و تو؟ آه..
این هم حکایتی‌ست
اما در این زمانه که درمانده هرکسی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست..

شاد و شکفته در شب جشن تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک
امشب هزار دختر هم‌سال تو ولی
خوابیده‌اند گرسنه و لخت روی خاک
زیباست رقص و ناز سرانگشت‌های تو
بر پرده‌های ساز
اما هزار دختر بافنده این زمان
با چرک و خون زخم سرانگشت‌هایشان
جان می‌کنند در قفس تنگ کارگاه
از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن
پرتاب می‌کنی تو به دامان یک گدا
وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست
از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ
در تار و پود هر خط و خالش، هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش، هزار ننگ
اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اینجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شیرین بی‌گناه
چشم هزار دختر بیمار ناتوان..

دیر است گالیا!
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان
هنگامهٔ رهایی لب‌ها و دست‌هاست

عصیان زندگی است
در روی من مخند!
شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!
بر من حرام باد از این پس شراب و عشق!
بر من حرام باد تپش‌های قلب شاد!
یاران من به بند،
در دخمه‌‌های تیره و نمناک باغشاه
در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک
در هر کنار و گوشهٔ این دوزخ سیاه

زود است گاليا!
در گوش من فسانهٔ  دلدادگي مخوان
اکنون ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه..
        

0