یادداشت‌های سیدعلی حجازی (34)

          یکی از ارزشمندترین داستان‌های فارسیِ معاصر. گرچه در سیالِ ذهن ناموفق است اما در خطِ روایتِ داستان تلاش‌های خوبی دارد.
گره‌زدنِ داستان به‌نامِ بلندِ مصدق و فاطمی، وقایعِ کودتایِ ۲۸مرداد، عشقِ دو فعالِ جبهه‌ی ملی، اختناقِ سیاسیِ سال‌های بعد از ۱۳۳۲، کمدیِ تلخِ حضورِ سنگینِ شبه‌مانندِ مصدق بر زندگیِ دکترنون و نوعِ مواجهه‌یِ متفاوتِ رحیمیان به همه‌ی این معقولات، برایِ منِ غرقه در آن سال‌ها و آدم‌ها تجربه‌‌یِ نابی‌ست.
اولین‌بار سر کلاس سوم دبیرستان در رخوت یک زنگِ کلاسی خواندمش. از آن سال‌ها تا به‌امروز مرتبه‌هایِ بسیاری به این داستان بازگشته‌ام و تورقش کرده‌ام..
آن‌جا که دکتر نون در خلوتِ خانه‌ای که جز بویِ تندِ شیشه‌هایِ ویسکی، عطری ندارد، به‌یادِ مهمانیِ خانه‌ی دکتر مصدق می‌افتد..
به‌یادِ دامنِ سرخِ ملکتاج و اندامِ جوانش…
به‌یادِ سبکیِ آن شبِ سرخوشی، شبِ قبل از کودتا، که از «لب‌هایِ ملکتاج خوشبختی می‌چکید…»
        

0

          عشق من و تو؟ آه..
این هم حکایتی‌ست
اما در این زمانه که درمانده هرکسی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست..

شاد و شکفته در شب جشن تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک
امشب هزار دختر هم‌سال تو ولی
خوابیده‌اند گرسنه و لخت روی خاک
زیباست رقص و ناز سرانگشت‌های تو
بر پرده‌های ساز
اما هزار دختر بافنده این زمان
با چرک و خون زخم سرانگشت‌هایشان
جان می‌کنند در قفس تنگ کارگاه
از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن
پرتاب می‌کنی تو به دامان یک گدا
وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست
از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ
در تار و پود هر خط و خالش، هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش، هزار ننگ
اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اینجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شیرین بی‌گناه
چشم هزار دختر بیمار ناتوان..

دیر است گالیا!
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان
هنگامهٔ رهایی لب‌ها و دست‌هاست

عصیان زندگی است
در روی من مخند!
شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!
بر من حرام باد از این پس شراب و عشق!
بر من حرام باد تپش‌های قلب شاد!
یاران من به بند،
در دخمه‌‌های تیره و نمناک باغشاه
در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک
در هر کنار و گوشهٔ این دوزخ سیاه

زود است گاليا!
در گوش من فسانهٔ  دلدادگي مخوان
اکنون ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه..
        

5

          قلبِ بزرگ ما
پرنده‌ی خیسی‌ست
بنشسته بر درختِ کنار خیابان
در زیرِ هر درخت
صدها هزار برهنه‌ی بیدار
از تبر
جنگل!
ای کاش قلب ما
می‌خفت بی‌هراس
بر گیسوان درهم نمناکت
ای کاش
تمام خیابان‌های شهر
جنگل بود…

۲
جنگل،
گسترده در مِه و باران
ای رفیق ِسبز
بر جاده‌های برگ پوش وسیعت
بر جاده‌های پر از پیچ و تاب تو
هرروز مردی به انتظار نشسته
مردی به قامت یک سرو
با چشم‌های میشی ِ روشن
مردی که از زمان تولّد
عاشقانه می‌خواند
ترانه‌ی سیّال جنگل را
برای مردم شهر
مردی که زاده‌ی تجمّع توست
و هیمه‌های بی‌دریغ تو
او را
در فصل‌های سرد
ادامه‌ی خورشید وده است…

۳
ای شیرِ خفته،
ای خالکوبی بر سینه‌ی شهید،
بر ساعد ِبلند راه ِمجاهد
کاینَک متروک مانده شگفت
مَنویس
منویس با “راش”‌های جوان،
“این نیز بگذرد…”

۴
ای سبز به اندیشه‌های روز
جنگلِ بیدار!
در سایه‌سار روشن نمناکِ تو
که بوی و عطر رفاقت می‌پراکند
گلگون شده‌ست
چه قلب‌های تهوّر
که سبزترین جنگل بود
شکسته‌ست چه دست‌ها
که فشفشه می‌ساخت
در سکوتِ شب‌هایت…

۵
ای پناهگاه ِخروسان ِتماشاگر
جنگل ِ گسترده بر شمال
آن رُعب نعره‌ها
در فضای انبوهت
آیا تناورترین درخت نیست؟
وحشی‌ترین کلام ِتو اینک
حرکتِ برگ است
بر شاخه‌های جوان…

۶
بر شانه‌های بلندت
که از رفاقتِ انبوه ِشاخه‌هاست
بر جای ِاستوار
خاکستری نشسته
خاکستری از هر حریق
که جاری‌ست
در قلبِ مشتعل ما
مگذار باد پریشان کند
مگذار باد به یغما برد
از شانه‌های تو
خاکستری که از عصاره‌ی خون است…

۷
جنگل!
ای کتابِ شعر درختی
با آن حروف سبز مخملی‌ات بنویس
بر چشم‌های ابر
بر فراز مزارع متروک :
باران
باران…
        

0