یادداشت‌های سیدعلی حجازی (30)

تا بهار صبر کن، باندینی
          تا بهار صبر کن؛ باندینی
داستان، روایتِ یک خانواده‌یِ ایتالیایی‌تبار است که در زمستانی سخت، سال‌هایِ سخت‌تری را در آمریکایِ بحرانیِ آن سال‌ها می‌گذارند و به‌قولِ گروس عبدالملکیان این خانواده‌یِ پنج‌نفره با شب قمار می‌کنند و هرچه می‌برند، تاریک‌تر می‌شوند…

* داستان، روایتِ فقر است. فقری که پدرِ آجرچینِ خانواده را تا سرحدِ جنون دچار خشمِ معروفِ ایتالیایی‌ها و فحش‌هایِ غلیظ‌شان می‌کند.
* روایتِ مذهب است. مذهبی که خدا بر رویِ صلیبش جان باخته و مرده. 
* روایت تاریکیِ استعاره‌آلودی‌ست که گاهی طنزِ خارق‌العاده‌ش ترا میخ‌کوب می‌کند. تمامِ شخصیت‌ها به تاریکیِ شخصیِ خود پناه می‌برند. اسوو باندینی به تاریکیِ دست‌هایِ پینه‌بسته‌ش، شب‌هایِ بلندِ زمستان و روحِ پردرد و محرومیتِ امیالِ پنهانش پناه می‌برد. ماریا باندینی، همسرِ او، به مریمِ باکره‌یِ دانه‌هایِ سپیدِ تسبیحش، طویله‌یِ سرد و تاریکِ پایینِ خانه‌ش و آرتورو باندینی، پسر ارشدِ خانواده، به برزخ میانِ لذت و گناه، مذهبِ فرمان‌هایِ ده‌گانه و عشقِ پر از شرم خود به رزایِ ایتالیاییِ جوان و به چمن‌زارهای پوشیده از برف و تاریکی و مدفنِ سگ‌هایِ شوربخت پناه می‌برد و عجیب نیست که گره داستان با علاقه‌‌یِ او به سگی، نیمه‌گرگ و سیاه، باز می‌شود.

تا بهار صبر کن؛ باندینی، روایت امید است و صبر.
صبرِ آب‌شدنِ چیزی کوچک و سرد به‌نامِ برف…
و درآخر به‌قولِ آرتورو:
کتاب زیبایی بود، کتابی شبیه به یک دختر…
        

0

تاسیان
          عشق من و تو؟ آه..
این هم حکایتی‌ست
اما در این زمانه که درمانده هرکسی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست..

شاد و شکفته در شب جشن تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک
امشب هزار دختر هم‌سال تو ولی
خوابیده‌اند گرسنه و لخت روی خاک
زیباست رقص و ناز سرانگشت‌های تو
بر پرده‌های ساز
اما هزار دختر بافنده این زمان
با چرک و خون زخم سرانگشت‌هایشان
جان می‌کنند در قفس تنگ کارگاه
از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن
پرتاب می‌کنی تو به دامان یک گدا
وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست
از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ
در تار و پود هر خط و خالش، هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش، هزار ننگ
اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اینجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شیرین بی‌گناه
چشم هزار دختر بیمار ناتوان..

دیر است گالیا!
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان
هنگامهٔ رهایی لب‌ها و دست‌هاست

عصیان زندگی است
در روی من مخند!
شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!
بر من حرام باد از این پس شراب و عشق!
بر من حرام باد تپش‌های قلب شاد!
یاران من به بند،
در دخمه‌‌های تیره و نمناک باغشاه
در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک
در هر کنار و گوشهٔ این دوزخ سیاه

زود است گاليا!
در گوش من فسانهٔ  دلدادگي مخوان
اکنون ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه..
        

0

مجموعه اشعار خسرو گلسرخی
          قلبِ بزرگ ما
پرنده‌ی خیسی‌ست
بنشسته بر درختِ کنار خیابان
در زیرِ هر درخت
صدها هزار برهنه‌ی بیدار
از تبر
جنگل!
ای کاش قلب ما
می‌خفت بی‌هراس
بر گیسوان درهم نمناکت
ای کاش
تمام خیابان‌های شهر
جنگل بود…

۲
جنگل،
گسترده در مِه و باران
ای رفیق ِسبز
بر جاده‌های برگ پوش وسیعت
بر جاده‌های پر از پیچ و تاب تو
هرروز مردی به انتظار نشسته
مردی به قامت یک سرو
با چشم‌های میشی ِ روشن
مردی که از زمان تولّد
عاشقانه می‌خواند
ترانه‌ی سیّال جنگل را
برای مردم شهر
مردی که زاده‌ی تجمّع توست
و هیمه‌های بی‌دریغ تو
او را
در فصل‌های سرد
ادامه‌ی خورشید وده است…

۳
ای شیرِ خفته،
ای خالکوبی بر سینه‌ی شهید،
بر ساعد ِبلند راه ِمجاهد
کاینَک متروک مانده شگفت
مَنویس
منویس با “راش”‌های جوان،
“این نیز بگذرد…”

۴
ای سبز به اندیشه‌های روز
جنگلِ بیدار!
در سایه‌سار روشن نمناکِ تو
که بوی و عطر رفاقت می‌پراکند
گلگون شده‌ست
چه قلب‌های تهوّر
که سبزترین جنگل بود
شکسته‌ست چه دست‌ها
که فشفشه می‌ساخت
در سکوتِ شب‌هایت…

۵
ای پناهگاه ِخروسان ِتماشاگر
جنگل ِ گسترده بر شمال
آن رُعب نعره‌ها
در فضای انبوهت
آیا تناورترین درخت نیست؟
وحشی‌ترین کلام ِتو اینک
حرکتِ برگ است
بر شاخه‌های جوان…

۶
بر شانه‌های بلندت
که از رفاقتِ انبوه ِشاخه‌هاست
بر جای ِاستوار
خاکستری نشسته
خاکستری از هر حریق
که جاری‌ست
در قلبِ مشتعل ما
مگذار باد پریشان کند
مگذار باد به یغما برد
از شانه‌های تو
خاکستری که از عصاره‌ی خون است…

۷
جنگل!
ای کتابِ شعر درختی
با آن حروف سبز مخملی‌ات بنویس
بر چشم‌های ابر
بر فراز مزارع متروک :
باران
باران…
        

0