یادداشت سیدعلی حجازی
1403/9/14
قلبِ بزرگ ما پرندهی خیسیست بنشسته بر درختِ کنار خیابان در زیرِ هر درخت صدها هزار برهنهی بیدار از تبر جنگل! ای کاش قلب ما میخفت بیهراس بر گیسوان درهم نمناکت ای کاش تمام خیابانهای شهر جنگل بود… ۲ جنگل، گسترده در مِه و باران ای رفیق ِسبز بر جادههای برگ پوش وسیعت بر جادههای پر از پیچ و تاب تو هرروز مردی به انتظار نشسته مردی به قامت یک سرو با چشمهای میشی ِ روشن مردی که از زمان تولّد عاشقانه میخواند ترانهی سیّال جنگل را برای مردم شهر مردی که زادهی تجمّع توست و هیمههای بیدریغ تو او را در فصلهای سرد ادامهی خورشید وده است… ۳ ای شیرِ خفته، ای خالکوبی بر سینهی شهید، بر ساعد ِبلند راه ِمجاهد کاینَک متروک مانده شگفت مَنویس منویس با “راش”های جوان، “این نیز بگذرد…” ۴ ای سبز به اندیشههای روز جنگلِ بیدار! در سایهسار روشن نمناکِ تو که بوی و عطر رفاقت میپراکند گلگون شدهست چه قلبهای تهوّر که سبزترین جنگل بود شکستهست چه دستها که فشفشه میساخت در سکوتِ شبهایت… ۵ ای پناهگاه ِخروسان ِتماشاگر جنگل ِ گسترده بر شمال آن رُعب نعرهها در فضای انبوهت آیا تناورترین درخت نیست؟ وحشیترین کلام ِتو اینک حرکتِ برگ است بر شاخههای جوان… ۶ بر شانههای بلندت که از رفاقتِ انبوه ِشاخههاست بر جای ِاستوار خاکستری نشسته خاکستری از هر حریق که جاریست در قلبِ مشتعل ما مگذار باد پریشان کند مگذار باد به یغما برد از شانههای تو خاکستری که از عصارهی خون است… ۷ جنگل! ای کتابِ شعر درختی با آن حروف سبز مخملیات بنویس بر چشمهای ابر بر فراز مزارع متروک : باران باران…
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.