یادداشتهای کوثر مبینی (9)
1404/3/10
«همانطور که جلو میرفتند و با آدم های آشنا و غریبهی بیشتری روبهرو میشدند، فرلانگ از خودش پرسید آیا زنده بودن، بدون آنکه آذمها به همدیگر کمک کنند، ارزشی دارد؟ آیا ممکن است که آدم سالها و دههها و تمام عمر به زندگی ادامه بدهد، بدون آنکه حتی یکبار برای مقابله با آنچه زندگی رویارویش قرار میدهد شهامت کافی داشته باشد و باز هم بتواند اسم خودش را مسیحی بگذارد و توی آینه به خودش نگاه کند؟ حالا که کنار این دختر راه میرفت کموبیش احساس سربلندی و سبکی میکرد، و در درونش شعفی حس میکرد، احساسی تازه و نو که برایش ناآشنا بود. یعنی این بهترین جنبهی وجودش بود که در حال جلوه کردن و آشکار شدن بود؟ میدانست که بخشی از وجودش، هر اسمی که میشد رویش گذاشت-یا اینکه آیا اصلا میشد اسمی رویش گذاشت؟- دارد از خود بیخود میشود. واقعیت این بود که تاوان این کار را پس میداد اما در تمام زندگی معمولی و پیشپاافتادهاش هرگز تا این اندازه احساس شادمانی نکرده بود، حتی موقعی که دختر های تازه متولدشدهاش را برای اولین بار در آغوشش گذاشته بودند و صدای گریهی بی وقفهشان را شنیده بود که نشان از تندرستیشان داشت. یاد خانم ویلسون و مهربانیهای همیشگیاش افتاد، یاد اینکه چطور غلط هایش را میگرفت و تشویقش میکرد، یاد چیزهای کوچکی که گفته و کارهای کوچکی که کرده بود و چیزهایی که نگفته و کارهایی که نکرده بود و چیزهایی که به احتمال زیاد میدانست، چیزهایی که اگر همه را با هم جمع میبستی حاصلش میشد یک زندگی. اگر به خاطر خانم ویلسون نبود، ممکن بود مادرش سر از آن صومعه در بیاورد. حالا فرلانگ انگار داشت مادر خودش را در آن روزهای قدیم نجات میداد -اگر میتوانست اسم این کار را نجات دادن بگذارد. و فقط خدا میدانست چه بلایی سر او میآمد و کارش به کجا ممکن بود بکشد.»
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1404/2/27
«این کتاب قصیدهایست برای عاشقانی که تنها ماندهاند و آنانی که حتی وقتی عشق میورزند، نمیتوانند نزدیک شوند.» مککالرز در این داستان، عشقی را ترسیم میکند که نه از جنس شور و گرما، بلکه از دل درد و دگرگونی است. عشقی که لزوماً منجر به رشد و رهایی نمیشود، بلکه نابود میکند، میفرساید، و پوچ میسازد. خانم آملیا، زن بلندبالا و عضلانی، صاحب کافهای کوچک است. نه زیباست، نه گرمخو، نه اهل معاشرت. اما قدرتی در او هست که مردم را ناخودآگاه جذب میکند. آملیا زنی است که همه عمر با مردان درافتاده و حتی ازدواجش با مردی به نام ماروین میسی به شکلی فاجعهبار ختم شده: پس از ده روز، شوهرش را از خانه بیرون میکند و تنهایی را ترجیح میدهد. اما ورود موجودی عجیب، گوژپشتی کوتاهقامت و ضعیف با نام لایمن، زندگیاش را متحول میکند. برخلاف هر منطق ظاهری، آملیا عاشق این مردک نحیف میشود، به او جا و غذا میدهد، و حتی از چهرهی سرد و جدیاش لبخند بیرون میریزد. رابطهی این دو مثل آتشی در زمستان سرد شهر است؛ مردم دوباره دور کافه جمع میشوند. امیدی کوتاه میدرخشد. اما این تعادل، مثل هر چیز زیبا و شکنندهای، دوامی ندارد. ماروین، همسر سابق آملیا، پس از سالها غیبت با خشم و خشونت بازمیگردد. مردی خشن، تلخ، و انتقامجو. داستان به وضوح نشان میدهد که ماروین در گذشته عاشق آملیا بوده، اما این عشق همچون عشق دیگر شخصیتها، محکوم به زوال و تحقیر شده است. لایمن، همان کسی که آملیا همهچیزش را برای او داده، در نهایت به سمت ماروین گرایش پیدا میکند. شاید از ترس، شاید از وابستگی، شاید صرفاً از نیاز به کسی که قدرت بیشتری دارد. او با ماروین متحد میشود و آملیا را درهم میشکنند — نه فقط فیزیکی، بلکه روحی و احساسی. صحنهی دعوای نهایی بین آملیا و ماروین یکی از پرتنشترین لحظات و حتی ویرانکنندهترین بخش است. نه از بابت مشتهایی که رد و بدل میشود، بلکه از بابت نگاه آخر آملیا وقتی میبیند کسی که به او اعتماد کرده، کسی که عاشقش بوده، از پشت به او خنجر زده است. پس از آن، کافه بسته میشود، شهر دوباره در خاموشی فرو میرود و آملیا در و پنجره های خانه را تختهکوب میکند تا برای همیشه در سکوت و تنهایی، پشت آن در های بسته زندگی کند.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.