یادداشت کوثر مبینی
6 روز پیش
«همانطور که جلو میرفتند و با آدم های آشنا و غریبهی بیشتری روبهرو میشدند، فرلانگ از خودش پرسید آیا زنده بودن، بدون آنکه آذمها به همدیگر کمک کنند، ارزشی دارد؟ آیا ممکن است که آدم سالها و دههها و تمام عمر به زندگی ادامه بدهد، بدون آنکه حتی یکبار برای مقابله با آنچه زندگی رویارویش قرار میدهد شهامت کافی داشته باشد و باز هم بتواند اسم خودش را مسیحی بگذارد و توی آینه به خودش نگاه کند؟ حالا که کنار این دختر راه میرفت کموبیش احساس سربلندی و سبکی میکرد، و در درونش شعفی حس میکرد، احساسی تازه و نو که برایش ناآشنا بود. یعنی این بهترین جنبهی وجودش بود که در حال جلوه کردن و آشکار شدن بود؟ میدانست که بخشی از وجودش، هر اسمی که میشد رویش گذاشت-یا اینکه آیا اصلا میشد اسمی رویش گذاشت؟- دارد از خود بیخود میشود. واقعیت این بود که تاوان این کار را پس میداد اما در تمام زندگی معمولی و پیشپاافتادهاش هرگز تا این اندازه احساس شادمانی نکرده بود، حتی موقعی که دختر های تازه متولدشدهاش را برای اولین بار در آغوشش گذاشته بودند و صدای گریهی بی وقفهشان را شنیده بود که نشان از تندرستیشان داشت. یاد خانم ویلسون و مهربانیهای همیشگیاش افتاد، یاد اینکه چطور غلط هایش را میگرفت و تشویقش میکرد، یاد چیزهای کوچکی که گفته و کارهای کوچکی که کرده بود و چیزهایی که نگفته و کارهایی که نکرده بود و چیزهایی که به احتمال زیاد میدانست، چیزهایی که اگر همه را با هم جمع میبستی حاصلش میشد یک زندگی. اگر به خاطر خانم ویلسون نبود، ممکن بود مادرش سر از آن صومعه در بیاورد. حالا فرلانگ انگار داشت مادر خودش را در آن روزهای قدیم نجات میداد -اگر میتوانست اسم این کار را نجات دادن بگذارد. و فقط خدا میدانست چه بلایی سر او میآمد و کارش به کجا ممکن بود بکشد.»
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.