یادداشت کوثر مبینی

        «این کتاب قصیده‌ای‌ست برای عاشقانی که تنها مانده‌اند و آنانی که حتی وقتی عشق می‌ورزند، نمی‌توانند نزدیک شوند.»

مک‌کالرز در این داستان، عشقی را ترسیم می‌کند که نه از جنس شور و گرما، بلکه از دل درد و دگرگونی است. عشقی که لزوماً منجر به رشد و رهایی نمی‌شود، بلکه نابود می‌کند، می‌فرساید، و پوچ می‌سازد.

خانم آملیا، زن بلندبالا و عضلانی، صاحب کافه‌ای کوچک است. نه زیباست، نه گرم‌خو، نه اهل معاشرت. اما قدرتی در او هست که مردم را ناخودآگاه جذب می‌کند. آملیا زنی است که همه عمر با مردان درافتاده و حتی ازدواجش با مردی به نام ماروین میسی به شکلی فاجعه‌بار ختم شده: پس از ده روز، شوهرش را از خانه بیرون می‌کند و تنهایی را ترجیح می‌دهد. اما ورود موجودی عجیب، گوژپشتی کوتاه‌قامت و ضعیف با نام لایمن، زندگی‌اش را متحول می‌کند. برخلاف هر منطق ظاهری، آملیا عاشق این مردک نحیف می‌شود، به او جا و غذا می‌دهد، و حتی از چهره‌ی سرد و جدی‌اش لبخند بیرون می‌ریزد. رابطه‌ی این دو مثل آتشی در زمستان سرد شهر است؛ مردم دوباره دور کافه جمع می‌شوند. امیدی کوتاه می‌درخشد. اما این تعادل، مثل هر چیز زیبا و شکننده‌ای، دوامی ندارد. ماروین، همسر سابق آملیا، پس از سال‌ها غیبت با خشم و خشونت بازمی‌گردد. مردی خشن، تلخ، و انتقام‌جو. داستان به وضوح نشان می‌دهد که ماروین در گذشته عاشق آملیا بوده، اما این عشق هم‌چون عشق دیگر شخصیت‌ها، محکوم به زوال و تحقیر شده است. لایمن، همان کسی که آملیا همه‌چیزش را برای او داده، در نهایت به سمت ماروین گرایش پیدا می‌کند. شاید از ترس، شاید از وابستگی، شاید صرفاً از نیاز به کسی که قدرت بیشتری دارد. او با ماروین متحد می‌شود و آملیا را درهم می‌شکنند — نه فقط فیزیکی، بلکه روحی و احساسی. صحنه‌ی دعوای نهایی بین آملیا و ماروین یکی از پرتنش‌ترین لحظات و حتی ویران‌کننده‌ترین بخش است. نه از بابت مشت‌هایی‌ که رد و بدل می‌شود، بلکه از بابت نگاه آخر آملیا وقتی می‌بیند کسی که به او اعتماد کرده، کسی که عاشقش بوده، از پشت به او خنجر زده است. پس از آن، کافه بسته می‌شود، شهر دوباره در خاموشی فرو می‌رود و آملیا در و پنجره های خانه را تخته‌کوب می‌کند تا برای همیشه در سکوت و تنهایی، پشت آن در های بسته زندگی کند.
      
1

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.