یادداشتهای الهه عباسپور (12) الهه عباسپور 1404/2/29 همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی 3.8 48 باید دوباره بخوانم... باید دو باره خوانده شود! 4 7 الهه عباسپور 1404/1/2 گتسبی بزرگ اف. اسکات فیتزجرالد 3.5 101 بر خلاف بعضی دوستان من فکر میکنم کتاب حتی از فیلم (۲۰۱۳) هم گویاتره. زبان و ساختار داستان کاملا نمادینه و این چیزی نیست که با یک بار خوندن متوجهش شد. ارجاعات زیادی به عناصر دین مسیحیت، فرهنگ عامه آمریکای ۱۹۲۰ و فرهنگ طبقات مختلف داره که به تنهایی و بدون مطالعه نمیشه بهش دست پیدا کرد. نیاز به یه راهنما وجود داره و من خوشحالم که این نسخه از کتاب رو خوندم، چون اون راهنما در پاورقیها کنار من بود! آقای سجودیمقدم در کنار ترجمه، بعضی از این ارجاعات و نمادپردازیها رو شکافتن، که به فهم بهتر خواننده از متن کمک میکنه (البته این ضعف وجود داره که امکان مواجهه مستقیم با فرامتن و پویایی مخاطب رو میگیره؛ مثال بارزش هم در عکسی هست که پیوست یادداشت میذارم. در کل اما حسن بزرگیه). جدای از این، پیوست کتاب و "ژرفنگری" دکتر سلامی هست که پیشزمینهها و نکات برونمتنی، و نقد نمادها و شخصیتها رو به خوبی انجام داده. بعد از خوندن بخش نهایی کتابه که تازه متوجه لایههای عمیقتر و تنشهای درون متن شدم و کیف داستان واقعا چند برابر شد. 0 7 الهه عباسپور 1403/12/29 مجله مدام جلد 4 رامبد خانلری 4.4 9 اولین شمارهای است که از مدام میخوانم. تنوع متنها و درونمایههای پیرامون موضوع خیلی خوب بود. داستانها را به تقریب از ناداستانها بیشتر دوست داشتم. بعضی متنها چنگی به دلم نزد.از ناداستانها متن رامبد خانلری و از داستانها نوشتار ساناز قنواتی بیشتر از باقی به دلم نشست. چیزی که توی ذهنم مانده؛ ایده هایلایت کردن بخشهای مهم متن از نظر هیئت تحریریه تجربه جالبی نبود. حس میکردم آزادیم به عنوان مخاطب برای مواجهه با متن سلب شده است. 0 7 الهه عباسپور 1403/12/26 آن ها به اسب ها شلیک می کنند هوراس مکوی 3.6 6 از مککوی قبلا کفن جیب ندارد را خواندم. به اعتبار و اعتماد آن یکی، این را هم خواندم. آن را بخوانید. البته نه همراه با عامهپسند بوکوفسکی؛ چون من نوجوان ساده خبط کردم و با هم خواندمشان و الان توی ذهنم یک چیز پراکنده و درهمی از داستان هر دوشان هست. اما راجعبه این؛ ایده تیتر هر فصل را خیلی دوست داشتم. خودش یک روایت کوتاه بود. اول کتاب، آخر داستان معلوم است. با این حال تا انتها میروی. هرچند همه چیز برای گلوریا و همه رقاصها و رقاصهها (از کلمه رقاصه خوشم میآید) تکرار و تکرار است، اما خواننده هر بار با برش جدیدی از این چند ماه مواجه میشود و حوادث تازهای را میبیند. دو امتیاز برای کشش خوب داستان! ترجمه سپانلو روان و گیراست، خیالتان راحت. ایده کلی داستان هم با واقعه تاریخی که روایت میشود (ماراتن رقص که در ۱۹۳۰ رواج میگیرد) همخوانی کامل دارد. بعضی گرهافکنیها به نظرم الکن آمدند، یا شاید من درست نفهمیدم. بیشتر به نظرم الکن بودند! دیگر چه؟ دیگر این که، پرداخت شخصیتها هم خوب است. و حجمش کم است؛ خواندنش خیلی وقتتان را نمیگیرد! (نمیتوانم حرفهایتر از این نقد بنویسم و ناراحتم!) 0 2 الهه عباسپور 1403/11/18 اول شخص مفرد هاروکی موراکامی 3.2 19 کتاب را از دوستی امانت گرفتم و بیشتر دستگرمیم بود برای شناخت موراکامی. بعد از خواندن اعترافات میمون شینزاوا کتاب را بستم و راجعبه موراکامی بیشتر خواندم تا قلقش دستم بیاید. با دو، سه داستان اول خیلی ارتباط نمیگرفتم. یخم با نویسنده هنوز نشکسته بود. بعد دیدم داستانها را دوست دارم، بیآنکه بدانم چرا! بعد از خواندن آخرین داستان، فکر کنم دلایلم اینهاست: _نثر موراکامی روان است؛ عبارات خیلی عامی و عادیاند. _موراکامی در روزمره زندگی میکند. از آدمها دور نیست. حداقل از مردم ژاپن دور نیست! هرچند علاقهاش به فرهنگ آمریکا زیاد است. _در روزمره نویسیش، با این که اتفاقات بدیهی و پیشپاافتاده و گاه لنگ در هوا هستند، آدم را کسل و بیحوصله نمیکند. پرداختش به وقایع و احساسات عمیق و درخور است. _موراکامی از نوشتن لذت میبرد، مخاطب موراکامی هم از خواندن. _او هر چیز را دوست دارد، تام و تمام دوست دارد! برای همین وقتی از موسیقی حرف میزند و یا از تیم بیسبال مورد علاقهاش، به تمامی مینویسد و لذتش را با مخاطب هم سهیم میشود. _سورئال قصههای موراکامی از منطق پیروی میکند. توی داستان جاری است، به زور چپانده نشده است. برای همین وقتی از یک میمون پیر سخنگو میگوید، سخت است باور نکنید او این میمون را ندیده. انگار دیدن این میمون طبیعی است و شما هم باید روزی جایی میمون پیر سخنگو را دیده باشید! _و موراکامی اخلاقمدار است! بیست امتیاز برای گریفیندور! 0 26 الهه عباسپور 1403/11/17 ویولون زن روی پل خسرو باباخانی 4.3 137 اگر توفیق شود باباخانی را ببینم، فقط و فقط یک سوال مهم دارم که بپرسم: توی آن حال بد، چهطور انقدر حواستان به جزئیات جمع بوده؟ چهطور انقدر دقیق همه چیز را به خاطر دارید و انقدر جاندار و شفاف و ریز همه چیز را توصیف کردهاید؟ توصیفات دقیق، جانمایه این داستان تلخ هستند؛ و اگر مثل من از حافظه ضعیف رنج ببرید، شما هم مثل دکتر میرلوحی با من موافق خواهید بود که عجب حافظه درخشانی دارد خسرو خان! نمیدانم؛ شاید هم خصلت نویسنده بودن است. کتاب را باید خواند؛ چه از این جهت که که یک مسیر نرفته را تجربه کنیم و آدمهایی را که شاید گوشه پارک بهشان نگاه هم نمیانداختیم، اینجا ورق ورق بخوانیم. زهر این روایت یک گوش به زنگی و بیداری اساسی را میکارد در سر آدم. و چه از این حیث که سفری به درون خودمان داشته باشیم! راستش بیش و پیش از آن که باباخانی من را کنار میرلوحی بنشاند و از خودش و هملژیونهایش برایم بگوید و "معتاد" را نشانم بدهد، خودم را نشان خودم داد. خیلی از خودم پرسیدم که من به چه چیزهایی معتادم و خیلی اعتیادهای جدید را در خودم کشف کردم! مقصد تلخی است، میدانم. اما ناچاریم از سفر. و خدا حفظ کند ماهطاووسبانو را! مثل فصل آخر کتاب، من هم معتقدم فرشتهها گاهی در قامت همسر بر آدم نازل میشوند. و گاهی ممکن است مادر آدم، مثل مادر مجتبی، دعای مرگ بخواند و نذر مرگ کند، اما هیچکس مثل همسر، همسفر آدم نیست. 0 3 الهه عباسپور 1403/9/16 مهمان مامان (داستان بلند) هوشنگ مرادی کرمانی 4.1 15 مرادیکرمانی را از "شما که غریبه نیستید" بیشتر و بهتر میشناسم. همان یک کتاب که موقع نوجوانیم خواندم، مرا وصل زبان ساده و دنیای صمیمیش کرد. باقی داستانهاش (که به لطف تلویزیون باهاشان آشناییم) هم همین ویژگی را دارند. یک جورهایی من را یاد سریالهای عطاران میاندازند. موقعیت داستان معمولا خیلی عجیب و پیچیده نیست؛ مثل همین "مهمان مامان" یک اتفاق ساده و دمدستی است. هنر مرادی کرمانی است که از همین موقعیت ساده و دم دستی جوری با جزئیات حرف بزند که هزار و یک قصه دیگر توش بچپاند. روایتهای بدیعی با شخصیتسازیهاش به آدم میدهد که خواننده فکر میکند آن موقعیت را در حد چند دقیقه و ساعت زندگی کرده. کتاب را که میبندی، میبینی هم دلت برای پیری و تنهایی مش مریم سوخته، هم به قد رشید و جان سختیکشیده جناب سرهنگ افتخار کردهای و هم به واسطه ناپختگی و شرم و ادب عروس با او فاصلهات را حفظ کردهای و فهمیدهای باید مثل همسایهها، یواشکی از پشت پرده دیدش بزنی. مرادیکرمانی شخصیتهای اصیلی را دقیق و درست ساخته و پرداخته. به نظرم لطف کل این داستان بلند، به همین شخصیتها و قصهی زندگیشان است. 0 45 الهه عباسپور 1403/6/15 آقای هزارپا و کفاش سامگیس زندی 3.3 4 خوشمزهست:) تصاویرش یه مقدار شلوغه، گمونم بچهها توش سردرگم بشن. خوشآبورنگه. و مفهوم رو با طنز خوبی رسونده، اما گمون نکنم برای خردسالان و کلا پیش از ابتدایی، مفهوم محوری خیلی واضح باشه. 0 5 الهه عباسپور 1403/5/15 گوسفندی که می خواست بزرگ باشد، خیلی بزرگ ژوزف تئوبالد 3.6 16 چرا خوندم؟ فقط چون خواستم سهم چالشم رو پر کنم:))))) خیلی خوشاب و رنگ، ساده و روون. دوست داشتن خود، دوستی، و نفی زیادهخواهی و طمع. اینا مفاهیمی بود که من برداشت کردم. حالا باید ببرم برای یه بچه بخونم ببینم چی میگه:) 0 6 الهه عباسپور 1403/5/11 مسخ فرانتس کافکا 3.8 100 سر جمع خواندنش یک و نیم ساعت از وقتم را هم نگرفت. و خب، سوسک! چه چیزی بهتر از این در برابر دنیایِ مکانیکی فلجکننده؟ آدم بخواهد اولِ صبح، به جای فکر کردن به بندهای روی شکمش و چهار دست و پای جدیدش، با این درگیر شود که حالا چهطور برود سرکار و به رئیس رؤسا توضیح بدهد شرایط بغرنج بوده وگرنه نیروی بیمسئولیتی نیست، و این وسط خانواده هم دیگر "خانواده" نباشد؛ همان بهتر که سوسک شود و بمیرد! نه؟ 0 19 الهه عباسپور 1403/5/4 لافکادیو شل سیلورستاین 4.2 23 شیری که جوابِ گلوله را با گلوله داد. وقتی تازهنوجوان بودم، وسط مهمانی، یکی دو ساعته خواندمش. جوری دلبستهی این کتابم که بر خلاف خیلی داستانهای دیگر، نه شروعش، نه پیچشش، و نه انتهای ماجرا از یادم نرفته. تصویرگری خود سیلورستاین هم هنوز جلوی چشمم است؛ آن شیر شکمگندهی یالپریشان، ایستاده رو دوپا، خیره به اسلحه، بین همه شیرهای ترسانِ دیگر. لافکادیو خودِ خودِ نوجوانی است. یک تلاشِ جدی برای پیدا کردنِ جوابِ من کیام؟ و بعد گره خوردن بین هزار و یک جواب. فکر کنم من هم همراه لافکادیویِ طفلی، انتهایِ کتاب، رفتهام به سمت افق و گم شدهام. کاش جفتمان زودتر پیدا شویم:). 0 22 الهه عباسپور 1403/5/2 روایت آخر مرتضی شعبانی 4.3 6 مرتضی شعبانی دست آدم را میگیرد و میبرد به خرمشهر و فکه، روضه روایت کند. از آدمهای دفاع مقدس حکایت میکند و از حماسههایی که آغازشان عاشوراست: "زیارت عاشورا شروع نشده، صدای گریه فضا را پر کرد. به روضهخوان نیازی نبود؛ کافی بود چشمت را ببندی و صحنهی ده سال قبل اینجا را مجسم کنی. کربلای مجسم بود، فقط نیزه و شمشیر و سپر کم داشت. به جایش زمینی پیش چشمت میآمد پر از ترکش، قمقمههای تیرخورده و خالی، بدنهای تیر و ترکشخوردهای که نای حرکت ندارند و آرام و بیصدا کنار هم آرمیدهاند. حلاوت و شیرینی آن زیارت عاشورا برایم هنوز تازگی دارد. آفتاب که غروب کرد، زیارت عاشورا هم همراه با آخرین حلقهی فیلم من تمام شد." روایتِ آخر، روایتِ سید مرتضی آوینی نیست؛ روایتِ "روایتِ فتح" است. روایت چند نفر که کنار هم ماندهاند، تا امرِ ولی و رهبرشان زمین نماند. کتاب از اولین مواجههی مرتضی شعبانی با روایت فتح و بعد، آوینی شروع میشود. در ادامه تلاشهای گروه را میبینیم، آدمهایی که حول یک دغدغه جمع شدهاند و عمل به وظیفه همه آن چیزی است که بلدند. از آوینی و دویدنش دنبال قصه و ساختار، از اصغر بختیاری و هرچه از دستش برآمدن، انجام دادن، تا خود مرتضی شعبانی که در دقایق آخر، تنها وظیفهاش، ثبت تصویر، را انجام میدهد. در نهایت، اگر هدفتان از خواندنِ کتاب این باشد که بخواهید با آوینی و شخصیتش بیشتر آشنا شوید، کتاب "شهید فرهنگ" از نشر معارف، شاید پیشنهاد مناسبتری باشد. 0 8