یادداشت الهه عباسپور

        اگر توفیق شود باباخانی را ببینم، فقط و فقط یک سوال مهم دارم که بپرسم: توی آن حال بد، چه‌طور انقدر حواستان به جزئیات جمع بوده؟ چه‌طور انقدر دقیق همه چیز را به خاطر دارید و انقدر جاندار و شفاف و ریز همه چیز را توصیف کرده‌اید؟
توصیفات دقیق، جانمایه این داستان تلخ هستند؛ و اگر مثل من از حافظه ضعیف رنج ببرید، شما هم مثل دکتر میرلوحی با من موافق خواهید بود که عجب حافظه درخشانی دارد خسرو خان! نمی‌دانم؛ شاید هم خصلت نویسنده بودن است.
کتاب را باید خواند؛ چه از این جهت که که یک مسیر نرفته را تجربه کنیم و آدم‌هایی را که شاید گوشه پارک بهشان نگاه هم نمی‌انداختیم، این‌جا ورق ورق بخوانیم. زهر این روایت یک گوش به زنگی و بیداری اساسی را می‌کارد در سر آدم.
و چه از این حیث که سفری به درون خودمان داشته باشیم! راستش بیش و پیش از آن که باباخانی من را کنار میرلوحی بنشاند و از خودش و هم‌لژیون‌هایش برایم بگوید و "معتاد" را نشانم بدهد، خودم را نشان خودم داد. خیلی از خودم پرسیدم که من به چه چیزهایی معتادم و خیلی اعتیادهای جدید را در خودم کشف کردم! مقصد تلخی است، می‌دانم. اما ناچاریم از سفر.
و
خدا حفظ کند ماه‌طاووس‌بانو را! مثل فصل آخر کتاب، من هم معتقدم فرشته‌ها گاهی در قامت همسر بر آدم نازل می‌شوند. و گاهی ممکن است مادر آدم، مثل مادر مجتبی، دعای مرگ بخواند و نذر مرگ کند، اما هیچ‌کس مثل همسر، هم‌سفر آدم نیست.
      
15

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.