الهه عباسپور

الهه عباسپور

@Elahe_abbaspour

36 دنبال شده

47 دنبال کننده

                می‌خونم که یه روز بنویسم.
              
bahre_man
elahe._apr._

یادداشت‌ها

        بر خلاف بعضی دوستان من فکر می‌کنم کتاب حتی از فیلم (۲۰۱۳) هم گویاتره.
زبان و ساختار داستان کاملا نمادینه و این چیزی نیست که با یک بار خوندن متوجهش شد. ارجاعات زیادی به عناصر دین مسیحیت، فرهنگ عامه آمریکای ۱۹۲۰ و فرهنگ طبقات مختلف داره که به تنهایی و بدون مطالعه نمی‌شه بهش دست پیدا کرد. نیاز به یه راهنما وجود داره و من خوشحالم که این نسخه از کتاب رو خوندم، چون اون راهنما در پاورقی‌ها کنار من بود!
آقای سجودی‌مقدم در کنار ترجمه، بعضی از این ارجاعات و نماد‌پردازی‌ها رو شکافتن، که به فهم بهتر خواننده از متن کمک می‌کنه (البته این ضعف وجود داره که امکان مواجهه مستقیم با فرامتن و پویایی مخاطب  رو می‌گیره؛ مثال بارزش هم در عکسی هست که پیوست یادداشت می‌ذارم. در کل اما حسن بزرگیه). جدای از این، پیوست کتاب و "ژرف‌نگری" دکتر سلامی هست که پیش‌زمینه‌ها و نکات برون‌متنی، و نقد نمادها و شخصیت‌ها رو به خوبی انجام داده.
بعد از خوندن بخش نهایی کتابه که تازه متوجه لایه‌های عمیق‌تر و تنش‌های درون متن شدم و کیف داستان واقعا چند برابر شد.
      

4

        از مک‌کوی قبلا کفن جیب ندارد را خواندم. به اعتبار و اعتماد آن یکی، این را هم خواندم. آن را بخوانید. البته نه همراه با عامه‌پسند بوکوفسکی؛ چون من نوجوان ساده خبط کردم و با هم خواندمشان و الان توی ذهنم یک چیز پراکنده و درهمی از داستان هر دوشان هست.
اما راجع‌به این؛ 
ایده تیتر هر فصل را خیلی دوست داشتم. خودش یک روایت کوتاه بود.
اول کتاب، آخر داستان معلوم است. با این حال تا انتها می‌روی. هرچند همه چیز برای گلوریا و همه رقاص‌ها و رقاصه‌ها (از کلمه رقاصه خوشم می‌آید) تکرار و تکرار است، اما خواننده هر بار با برش جدیدی از این چند ماه مواجه می‌شود و حوادث تازه‌ای را می‌بیند. دو امتیاز برای کشش خوب داستان!
ترجمه سپانلو روان و گیراست، خیالتان راحت.
ایده کلی داستان هم با واقعه تاریخی که روایت می‌شود (ماراتن رقص که در ۱۹۳۰ رواج می‌گیرد) هم‌خوانی کامل دارد.
بعضی گره‌افکنی‌ها به نظرم الکن آمدند، یا شاید من درست نفهمیدم. بیشتر به نظرم الکن بودند!
دیگر چه؟
دیگر این که، پرداخت شخصیت‌ها هم خوب است.
و حجمش کم است؛ خواندنش خیلی وقتتان را نمی‌گیرد!

(نمی‌توانم حرفه‌ای‌تر از این نقد بنویسم و ناراحتم!)
      

2

        کتاب را از دوستی امانت گرفتم و بیشتر دست‌گرمیم بود برای شناخت موراکامی. بعد از خواندن اعترافات میمون شینزاوا کتاب را بستم و راجع‌به موراکامی بیشتر خواندم تا قلقش دستم بیاید.
با دو، سه داستان اول خیلی ارتباط نمی‌گرفتم. یخم با نویسنده هنوز نشکسته بود. بعد دیدم داستان‌ها را دوست دارم، بی‌آنکه بدانم چرا! بعد از خواندن آخرین داستان، فکر کنم دلایلم این‌هاست:
_نثر موراکامی روان است؛ عبارات خیلی عامی و عادی‌اند.
_موراکامی در روزمره زندگی می‌کند. از آدم‌ها دور نیست. حداقل از مردم ژاپن دور نیست! هرچند علاقه‌اش به فرهنگ آمریکا زیاد است.
_در روزمره نویسیش، با این که اتفاقات بدیهی و پیش‌پاافتاده و گاه لنگ در هوا هستند، آدم را کسل و بی‌حوصله نمی‌کند. پرداختش به وقایع و احساسات عمیق و درخور است.
_موراکامی از نوشتن لذت می‌برد، مخاطب موراکامی هم از خواندن.
_او هر چیز را دوست دارد، تام و تمام دوست دارد! برای همین وقتی از موسیقی حرف می‌زند و یا از تیم بیسبال مورد علاقه‌اش، به تمامی می‌نویسد و لذتش را با مخاطب هم سهیم می‌شود.
_سورئال قصه‌های موراکامی از منطق پیروی می‌کند. توی داستان جاری است، به زور چپانده نشده است. برای همین وقتی از یک میمون پیر سخنگو می‌گوید، سخت است باور نکنید او این میمون را ندیده. انگار دیدن این میمون طبیعی است و شما هم باید روزی جایی میمون پیر سخنگو را دیده باشید!
_و موراکامی اخلاق‌مدار است! بیست امتیاز برای گریفیندور!
      

26

        اگر توفیق شود باباخانی را ببینم، فقط و فقط یک سوال مهم دارم که بپرسم: توی آن حال بد، چه‌طور انقدر حواستان به جزئیات جمع بوده؟ چه‌طور انقدر دقیق همه چیز را به خاطر دارید و انقدر جاندار و شفاف و ریز همه چیز را توصیف کرده‌اید؟
توصیفات دقیق، جانمایه این داستان تلخ هستند؛ و اگر مثل من از حافظه ضعیف رنج ببرید، شما هم مثل دکتر میرلوحی با من موافق خواهید بود که عجب حافظه درخشانی دارد خسرو خان! نمی‌دانم؛ شاید هم خصلت نویسنده بودن است.
کتاب را باید خواند؛ چه از این جهت که که یک مسیر نرفته را تجربه کنیم و آدم‌هایی را که شاید گوشه پارک بهشان نگاه هم نمی‌انداختیم، این‌جا ورق ورق بخوانیم. زهر این روایت یک گوش به زنگی و بیداری اساسی را می‌کارد در سر آدم.
و چه از این حیث که سفری به درون خودمان داشته باشیم! راستش بیش و پیش از آن که باباخانی من را کنار میرلوحی بنشاند و از خودش و هم‌لژیون‌هایش برایم بگوید و "معتاد" را نشانم بدهد، خودم را نشان خودم داد. خیلی از خودم پرسیدم که من به چه چیزهایی معتادم و خیلی اعتیادهای جدید را در خودم کشف کردم! مقصد تلخی است، می‌دانم. اما ناچاریم از سفر.
و
خدا حفظ کند ماه‌طاووس‌بانو را! مثل فصل آخر کتاب، من هم معتقدم فرشته‌ها گاهی در قامت همسر بر آدم نازل می‌شوند. و گاهی ممکن است مادر آدم، مثل مادر مجتبی، دعای مرگ بخواند و نذر مرگ کند، اما هیچ‌کس مثل همسر، هم‌سفر آدم نیست.
      

3

        مرادی‌کرمانی را از "شما که غریبه نیستید" بیشتر و بهتر می‌شناسم. همان یک کتاب که موقع نوجوانیم خواندم، مرا وصل زبان ساده و دنیای صمیمیش کرد. باقی داستان‌هاش (که به لطف تلویزیون باهاشان آشناییم) هم همین ویژگی را دارند. یک جورهایی من را یاد سریال‌های عطاران می‌اندازند. موقعیت داستان معمولا خیلی عجیب و پیچیده نیست؛ مثل همین "مهمان مامان" یک اتفاق ساده و دم‌دستی است. هنر مرادی کرمانی است که از همین موقعیت ساده و دم دستی جوری با جزئیات حرف بزند که هزار و یک قصه دیگر توش بچپاند. روایت‌های بدیعی با شخصیت‌سازی‌هاش به آدم می‌دهد که خواننده فکر می‌کند آن موقعیت را در حد چند دقیقه و ساعت زندگی کرده. کتاب را که می‌بندی، می‌بینی هم دلت برای پیری و تنهایی مش مریم سوخته، هم به قد رشید و جان سختی‌کشیده جناب سرهنگ افتخار کرده‌ای و هم به واسطه ناپختگی و شرم و ادب عروس با او فاصله‌ات را حفظ کرده‌ای و فهمیده‌ای باید مثل همسایه‌ها، یواشکی از پشت پرده دیدش بزنی. مرادی‌کرمانی شخصیت‌های اصیلی را دقیق و درست ساخته و پرداخته. به نظرم لطف کل این داستان بلند، به همین شخصیت‌ها و قصه‌‌ی زندگیشان است.
      

44

        مرتضی شعبانی دست آدم را می‌گیرد و می‌برد به خرمشهر و فکه، روضه روایت کند. از آدم‌های دفاع مقدس حکایت می‌کند و از حماسه‌هایی که آغازشان عاشوراست: "زیارت عاشورا شروع نشده، صدای گریه فضا را پر کرد. به روضه‌خوان نیازی نبود؛ کافی بود چشمت را ببندی و صحنه‌ی ده سال قبل این‌جا را مجسم کنی. کربلای مجسم بود، فقط نیزه و شمشیر و سپر کم داشت. به جایش زمینی پیش چشمت می‌آمد پر از ترکش، قمقمه‌های تیرخورده و خالی، بدن‌های تیر و ترکش‌خورده‌ای که نای حرکت ندارند و آرام و بی‌صدا کنار هم آرمیده‌اند. حلاوت و شیرینی آن زیارت عاشورا برایم هنوز تازگی دارد. آفتاب که غروب کرد، زیارت عاشورا هم همراه با آخرین حلقه‌ی فیلم من تمام شد."
روایتِ آخر، روایتِ سید مرتضی آوینی نیست؛ روایتِ "روایتِ فتح" است. روایت چند نفر که کنار هم مانده‌اند، تا امرِ ولی و رهبرشان زمین نماند. کتاب از اولین مواجهه‌ی مرتضی شعبانی با روایت فتح و بعد، آوینی شروع می‌شود. در ادامه تلاش‌های گروه را می‌بینیم، آدم‌هایی که حول یک دغدغه جمع شده‌اند و عمل به وظیفه همه آن چیزی است که بلدند. از آوینی و دویدنش دنبال قصه و ساختار، از اصغر بختیاری و هرچه از دستش برآمدن، انجام دادن، تا خود مرتضی شعبانی که در دقایق آخر، تنها وظیفه‌اش، ثبت تصویر، را انجام می‌دهد.
در نهایت، اگر هدفتان از خواندنِ کتاب این باشد که بخواهید با آوینی و شخصیتش بیشتر آشنا شوید، کتاب "شهید فرهنگ" از نشر معارف، شاید پیشنهاد مناسب‌تری باشد.
      

8

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.