یادداشت‌های ریحانه شهبازی (60)

ریحانه شهبازی

ریحانه شهبازی

15 ساعت پیش

          بازی «چه می‌شد اگر راه درمانی پیدا کنند» و «ای کاش این بلا سر دختر همسایه آمده بود» بی‌نتیجه‌ترین بازی‌هاست. نه این منم که این بلا سرم آمده است. هیچ واقعیت دیگری وجود ندارد. من اینجا زندگی می‌کنم، در این دنیا، نه در دنیای خیالیِ «ای کاش»ها. خیلی زود فهمیدم باید این بازی را کنار بگذارم. همین که کنارش گذاشتم، کم‌کم متوجه شدم خیلی از آدم‌های سالم به زیان خودشان وارد این بازی می‌شوند. اطرافیانم را می‌دیدم که چطور برای احساس بدبختی‌شان بهانه‌تراشی می‌کنند یا به‌سادگی تسلیمش می‌شوند، چطور از چیزهای جزئی و کوچک می‌نالند، برای دهه‌های متمادی گذشته‌ها را زنده می‌کنند،‌ از پذیرش مسئولیت در قبال خوشبختی و زندگی‌شان سر باز می‌زنند. کم‌کم فهمیدم سر منشاء ناخوشی یکی دو تا نیست؛ ناخوشی من فقط یکی از اشکال غم‌انگیز مضمونی واحد است. یاد گرفتم فرق بهانه را از دلیل،‌ بدشانسی‌های جزئی را از رویدادهای حیاتی و تن‌پروری را از سازگاری واقعی با حد و مرزهای درونی‌ام تشخیص دهم. یاد گرفتم مثل همان کاری که اپیکور، فیلسوف یونان باستان، در بستر مرگش انجام داد، از خاطرات شیرین گذشته لذت ببرم به جای اینکه بنشینم و عزا بگیرم که این‌ها آمده‌اند و رفته‌اند و گذشته‌اند.

کتاب بیماری را می‌توان حاصل دانش آکادمیک و تجربیات شخصی نویسنده‌ی کتاب دانست. «هَوی کَرِل» که استاد فلسفه دانشگاه بریستول است، از سال ۲۰۰۶ به یک بیماری نادر ریوی مبتلا شده که دوره‌ی آن ده ساله درنظرگرفته می‌شد و بنابراین تا ۴۵ سالگی به او فرصت زندگی می‌داد. این اتفاق و گام‌به‌گام نزدیک شدن به مرگ، علاوه بر تأثیر در زندگی شخصی کرل، پژوهش‌های او را نیز تحت‌تأثیر قرار داده؛ به نحوی که فعالیت‌های او اکنون روی کاربرد پدیدارشناسی در آموزش‌های پزشکی و مراقبت‌های عمومی متمرکز است.
مدت‌ها بود که می‌خواستم این کتاب را بخوانم. شیوع بیماری کرونا و نوشتن مطلبی برای کلاس دکتر فکوهی در این ترم باعث شدند بالأخره سراغش بروم. من تمام آموخته‌هایم درباره‌ی انسان‌شناسی پزشکی و سلامت، اهمیت به‌کاربردن روش تحقیق کیفی و به طور خاص پدیدارشناسی و بسیاری دیگر از مباحث را در این کتاب دوباره آموختم و از دقت و جذابیت آن لذت بردم. به نظرم خواندن این کتاب برای همه‌ی فعالان حوزه‌ی درمان و کسانی که به هر نوعی درگیر بیماری هستند، واجب است. علاوه بر این، از آنجایی که همه‌ی ما در مورد خودمان و یا اطرافیانمان با بیماری مواجهه داشته‌ایم یا خواهیم داشت، مطالعه‌ی آن برای همه مفید است.

همه باید به‌اصطلاح به نوبه‌ی خودشان بمیرند. این ضرورت و جبر بین مرگ من و مرگ دیگران تفاوتی ایجاد می‌کند. همه‌ی وقایع، از جمله مرگ دیگران، در دنیای من رخ می‌دهند و در نتیجه در افق تجربیات من جا می‌گیرند. اما مرگ خودم انتهای افق تجربیاتم است: امکان ناممکن بودن وجود است.
        

0

ریحانه شهبازی

ریحانه شهبازی

15 ساعت پیش

          ایوان ایلیچ پی برد که دارد می‌میرد و دائماً دست‌خوش یأس و ناامیدی بود. او در کُنه ضمیرش می‌دانست که دارد می‌میرد ولی نه ‌تنها نمی‌توانست به این اندیشه خو گیرد بلکه صرفاً آن را درک نمی‌کرد و قادر هم نبود درک کند.
«کایوس انسان است، انسان فانی است، پس کایوس فانی است.» این شکلی بود که ایوان ایلیچ در منطق کایزه‌وتر خوانده بود و آن را همیشه در مورد کایوس صادق می‌دانست نه درباره‌ی خود. کایوس انسان به معنای مطلق بود و شکل در مورد او صدق می‌کرد. ولی ایوان ایلیچ که کایوس یا به عبارت دیگر انسان به معنای مطلق نبود. او همیشه با انسان‌های دیگر تفاوت بسیار فاحشی داشته است. او برای بابا و مامان وانیا کوچولو، برای برادرانش میتیا و برای پرستار و اسبا‌ب‌بازی‌هایش ولودیا بوده است. او همان وانیایی بود که تمام غم‌ها و شادی‌ها و شور و هیجان کودکی و نوجوانی و جوانی را تجربه کرده بود. آیا کایوس با بوی چرم توپ فوتبال که وانیا خیلی دوست داشت، آشنا بود؟ آیا کایوس هرگز دست مادرش را با علاقه بوسیده یا از صدای دامن ابریشمی‌اش خوشش آمده بود؟ آیا کایوس هرگز برای کلوچه در مدرسه دعوا راه انداخته بود؟ یا شدیداً عاشق شده بود؟ یا جلسه‌ی محاکمه‌ای را استادانه اداره کرده بود؟
کایوس واقعاً فانی بود و صحیح هم همین بود که بمیرد ولی در مورد وانیا یا ایوان ایلیچ با آن همه افکار و احساساتش قضیه کاملاً فرق می‌کرد و به همین جهت هم درست نبود که از بین برود. اندیشه‌ی از بین رفتنش واقعاً دهشتناک بود.
این چیزی بود که او احساس می‌کرد: «اگر مقدّر بود که من مثل کایوس بمیرم، قبلاً از آن مطلع می‌شدم -صدایی درونی به من اطلاع می‌داد، ولی چنین اطلاعی به من داده نشده است. من و هم‌چنین دوستانم همیشه می‌دانسته‌ایم که من از قماش کایوس نیستم. حالا ببین کار به کجا کشیده است. ولی این امکان ندارد، امکان ندارد. بله، امکان ندارد ولی متأسفانه واقعیت دارد. چه‌طور ممکن است؟ چگونه می‌توان آن را درک کرد؟»
نمی‌توانست آن را درک کند و می‌کوشید اندیشه‌ی از بین رفتنش را به‌عنوان اندیشه‌ای نادرست و ناپاک و گمراه‌کننده از خود دور کند و اندیشه‌های متضادی را جایگزین آن سازد. اما اندیشه‌ی از بین رفتنش چیزی بیش از اندیشه بود -واقعیت بود و مدام به سراغش می‌آمد و با او مقابله می‌کرد.
این کتاب را باید همه‌ی انسان‌های اسیرشده در قفس آهنین بخوانند. همه‌ی مردان و زنانی که غایت زندگی‌شان ترفیع در بی‌روح‌ترین سیستم‌ها و تفریح‌شان کسب اعتبار مالی و اجتماعی از طرق مختلف شده است. باید از دریچه‌ی نگاه تولستوری مرگ را به نظاره نشست تا استیصال آدمی در مواجهه با این مسئله، به او یادآوری شود. معنای زندگی را یادمان هست؟ دویدن‌هایمان در طول شبانه‌روز چه هدفی دارند؟ در این دویدن‌ها و غرق‌شدن‌ها، چه چیزهایی را نادیده گرفته‌ایم؟ این‌ها از جمله سؤالاتی هستند که پابه‌پای لمس لحظات احتضار ایوان ایلیچ، به سراغ‌مان می‌آید. کتاب را حدود دو ماه پیش تمام کردم، اما ریویوی آن ماند برای این روزهایی که مرگ از زمین و دریا و آسمان بر کشورم می‌بارد. به قول گروس عبدالملکیان، «موسیقی عجیبی است مرگ»...
        

0

ریحانه شهبازی

ریحانه شهبازی

15 ساعت پیش

0

ریحانه شهبازی

ریحانه شهبازی

15 ساعت پیش

          دسته‌بندی‌کردن «جستارهایی در باب عشق» ذیل عنوان‌های معمول، آسان نیست. آلن دوباتن در این کتاب نه رمان‌نویس است، نه پژوهشگر علمی. او را صرفاً در نقش فیلسوف، انسان‌شناس یا روان‌شناس هم نباید پنداشت. می‌توان گفت دوباتن سعی در بررسی چندجانبه‌ی مسئله‌ی عشق، از خلال داستان فرازونشیب‌های رابطه‌ی دو نفر دارد. قراردادن روایات در کنار گفتارهای پژوهشی و واکاوی آن‌ها، بسیار استادانه انجام شده است. به نظر من، آلن دوباتن از معدود افرادی است که زاویه‌ی نگاه متفاوتی به مسئله‌ی عشق دارد. دیدگاه‌هایی این چنینی به خوبی نشان می‌دهند که عشق مفهومی محدود به داستان و فیلم‌های عاشقانه نیست، بلکه می‌تواند موضوع مهمی برای پژوهش باشد. همه‌ی این‌ها باعث می‌شوند که مطالعه‌ی «جستارهایی در باب عشق» را به هر کسی که در هر زمانی، به نوعی درگیر مسئله‌ی عشق بوده، توصیه کنم. البته لازم به ذکر است که به دلیل روان‌نبودن ترجمه و مشکلات ویراستاری بسیار، خواندن کتاب به زبان اصلی ترجیح دارد. 
پ.ن: مطالعه‌ی این کتاب به همراه یکی از دوستانم و شرکت در جلسه‌ی باشگاه کتاب‌خوانی سفیر با حضور مسعود عارف نظری (روان‌شناس) و گلی امامی، لذت این مطالعه را برایم دوچندان کرد. :‌)

حسی که برای کلوئه داشتم تا چه حد تحت تأثیر این قبیل تصنیف‌ها قرار داشت؟ آیا احساس عشق من نتیجه‌ی زندگی در عصر فرهنگیِ خاصی نبود؟ آیا این جامعه و نه نیازی اصیل، نبود که سبب می‌شد، نسبت به دلدادگیِ احساساتی‌ام مغرور باشم؟ آیا در فرهنگ‌ها و اعصار دیگر، نمی‌آموختم که به احساساتم نسبت به کلوئه بی‌توجه باشم، همان‌گونه که اکنون آموخته بودم به نیاز معمول جوراب پوشیدن (کمابیش) توجه نکنم و یا در پاسخ به توهین، طرف را به دوئل دعوت نکنم؟
از جمله کلمات قصار لا روشفوکو است که گفته: «برخی افراد، اگر درباره‌ی عشق نشنیده بودند، هرگز عاشق نمی‌شدند»، و مگر تاریخ حرف او را ثابت نمی‌کند؟ قرار بود کلوئه را به یک رستوران چینی در کَمدِن ببرم، اما با توجه اندکی که بنا به سنت در فرهنگ چین به عشق می‌شود، اعلام دلدادگی در مکانی دیگر برازنده‌تر به‌نظر می‌رسید تا در یک رستوران چینی. بنا به قول ال.ک.هسو (مردم‌شناس-روانشناس چینی) آنجا که جوامع فرهنگی غرب «فردمدار» هستند و تأکید بسیار بر احساسات می‌گذارند، فرهنگ چین «موقعیت‌مدار» است و بیشتر بر گروه‌ها متمرکز است تا زوج‌ها و روابط عاطفی‌شان. عشق هرگز یک فرض مسلم نیست، بلکه بر اقتضای شرایط جوامع گوناگون ساخته و معنی می‌شود. حداقل در یک جامعه، در قبیله‌ی مانوهای گینه‌ی نو، برای عشق حتی واژه‌ای هم وجود ندارد. در فرهنگ‌های دیگر، عشق وجود دارد، ولی شکل‌های خاصی پیدا می‌کند. در اشعار شاعرانه‌ی مصر باستان به حس شرم، گناه، و تردید، هیچ توجهی نمی‌شود. یونانی‌ها همجنس‌خواهی را ندیده می‌گرفتند، مسیحیان بدن را طرد می‌کردند، تروبادورها عشق را شوری نافرجام می‌دانستند، رومانتیک‌ها عشق را به مذهبی تبدیل کردند و اس.ام. گرینفیلد که ظاهراً چندان زندگی زناشویی موفقی نداشته، طی مقاله‌ای در فصلنامه‌ی جامعه‌شناسی، که من تصادفاً در مطب دندانپزشکم به آن برخوردم (نمی‌دانم برای چه آنجا بود)، نوشته بود امروزه سرمایه‌داری مدرن است که عشق را زنده نگاه داشته تا (بدان وسیله):
«... افراد را -وقتی که هیچ‌چیز دیگری به آنها هدف نمی‌دهد- هدفمند کند تا موقعیتِ شوهر-پدر و همسر-مادر را اشغال کند و (وادارشان کند) هسته‌ی خانواده‌ای را تشکیل بدهند که نه‌تنها برای تولیدمثل و روابط اجتماعی ضروری است، بلکه در کل برای حفظ نظم موجود توزیع و مصرف اجناس و خدمات، که روند جامعه را به‌شکل فعال نگاه می‌دارد، نیز حیاتی است، و بدین وسیله کل آن را به‌عنوان چرخه‌ای متحرک حفظ می‌کند.»
        

0

ریحانه شهبازی

ریحانه شهبازی

15 ساعت پیش

          «حافظه، تا آن‌جا که می‌دانم، خیلی قابلِ اعتماد نیست؛ خیلی اوقات از شرایطی که در آن به یادآوری می‌نشینیم رنگ می‌گیرد و بی‌شک این قضیه در موردِ خاطراتی هم که من این‌جا جمع کرده‌ام، صدق می‌کند. برای نمونه، به نظرم جالب آمد به خودم بقبولانم آن‌چه آن‌روز بعدازظهر بر من گذشت، نوعی الهام بوده است، که مثلاً آن تصویرِ ناخوشایند که آن‌روز در ذهنم جاخوش کرده بود، به کُل با رویاهای روزانه‌ی متعددی که در طولِ ساعاتِ خلوتِ تنهایی از ذهنِ هر کسی می‌گذرد، متفاوت است.»

فکر می‌کنم این کلیدی‌ترین قسمت کتاب برای شروع به چالش کشیدنِ کل روایت داستان بود. نمی‌خوام در مورد جزئیات این چالش‌ها بگم، چون تو بقیه‌ی ریویوها مفصل گفته شده. چیزی که من می‌خوام بگم اینه که، شخصاً ترجیح می‌دم داستان رو چیزی بین قصه‌گویی صرف و نمادین و رمزآلود بودن ببینم. برای من هم به تصویر کشیدنِ سبک زندگی ژاپنی‌ها از خلال توصیف جزئیاتی مثل نحوه‌ی چای و رشته‌خوردن جذاب بود و هم تردید راجع به راوی. جدا از همه‌ی اینا، شرایط خاص خرید این کتاب از نمایشگاه کتاب ۹۶ و خوندن‌ش برای اولین جلسه‌ای از کلاس زنگ تماشا که توش حضور داشتم، خاص بودن و جذابیت «منظر پریده‌رنگ تپَه‌ها» رو برام دو چندان می‌کنه. :‌)
        

0

ریحانه شهبازی

ریحانه شهبازی

15 ساعت پیش

          آتاتورک در زمان مرگ فقط ۵۷ سال داشت و همه‌ی این تغییرات را فقط طی ۱۵ سال انجام داد. با خودم فکر می‌کنم که اگر او مثلاً تا هشتادسالگی دوام می‌آورد، ترکیه چه سرانجام دیگری پیدا می‌کرد؟ جریان اصلاحاتش پیش‌تر می‌رفت یا دیکتاتوری پیرمردی که مشاعرش را از دست داده بود ترکیه را به کنج انزوایی می‌راند ناشی از یکدنگی و خودشیفتگی همه‌ی دیکتاتورهای جهان؟
شاید آتاتورک شانس آورد که در پنجاه‌وهفت‌سالگی مرد و خاطره‌اش آن‌قدر محترم باقی ماند که حالا می‌شود در کوچه‌پس‌کوچه‌های استانبول جوان‌هایی را پیدا کرد که امضای او را روی بدنشان خالکوبی کرده‌اند! گاهی وقت‌ها مرگ زودهنگام، سیاستمداران را رستگار می‌کند. خوش به حال سیاستمدارانی که مرگ به آن‌ها مجال خشک شدن سلول‌های خاکستری‌شان را نمی‌دهد و از تولد یک دیکتاتور جلوگیری می‌کند.
اما آنچه از آتاتورک باقی مانده را فردای آن روز در کاخ دولماباغچه می‌بینم؛ هرچند رسمی‌تر، باشکوه‌تر و به دور از سادگی خانه‌ی زردرنگ محله‌ی شیشلی. جایی که ساعتش هنوز روی عدد ۹ و ۵ دقیقه ساکن مانده؛ به احترام لحظه‌ای که در یک روز سرد ماه نوامبر، آتاتورک چشم از جهان فروبست؛ درست شبیه همان روز سردی که معلم ریاضی مدرسه‌ی شهر تسالونیکی به او لقب کمال داد.

اسم استانبول که میاد، تصویر انبوه کیسه‌های خرید از اوت‌لت‌ها و مغازه‌های برند خیابون استقلال تو ذهن خیلی از ایرانی‌ها زنده می‌شه. یک سری هم با شنیدن اسم این شهر، از تورهای کشتی و کنسرت‌ها و بارها یاد می‌کنن. تو چنین شرایطی، «استامبولی» نوشته شده تا مخاطب رو دعوت کنه استانبول رو از زاویه‌ی دید دیگه‌ای ببینه. منصور ضابطیان از استانبول متفاوتی صحبت می‌کنه؛ شهری که در اون می‌شه تاریخ، هنر و فرهنگ رو لمس کرد. کتاب روایت‌های متنوعی داره؛ از نقاط دیدنی مثل هتل پرا و موزه‌ی اسباب‌بازی و پل گالاتا، تا نقش افرادی مثل پی‌یر لوتی و سلطان محمد فاتح و معمار سینان. ضابطیان درباره‌ی فرهنگ غذایی ترکیه هم اطلاعات خوبی به مخاطب داده؛ از مسیر درهم‌آمیختگی غذاهای ترکی با آشپزی ایرانی، عربی، یونانی و رومی تا قصه‌ی قهوه‌ها که اهمیتشون رو تو ضرب‌المثل‌ها و شعرهای ترکی هم می‌شه دید. یکی از خوبی‌های دیگه‌ی کتاب اینه که فقط درباره‌ی گذشته‌ها نوشته نشده و دغدغه‌ها و روزمرگی‌های استانبول معاصر هم در اون منعکس شده؛ مثل موضوع صنعت سریال‌سازی و صادرات اسلحه یا حتی ثبت روایت معاشرت ضابطیان با جوانی که دغدغه‌ی مهاجرت داره یا پیرمردانی که رؤیاهاشون رو تو یک حراجی خرید و فروش می‌کنن و در نهایت گزارش دیدار با زولفو لیوانِلی؛ شاعر، نویسنده، آهنگساز، خواننده و متفکر ترک. خلاصه اینکه هر چند شاید مطالعه‌ی استامبولی تو حال‌وهوای سفر به این شهر باعث شده باشه بیشتر دوستش داشته باشم؛ اما به نظرم این کتاب، روایتی چندوجهی از شهر استانبوله که ارزش مطالعه رو داره.
        

0

ریحانه شهبازی

ریحانه شهبازی

15 ساعت پیش

          کتاب را محرم و صفر پارسال خواندم و محرم و صفر امسال (۱۴۴۶ قمری) فرصت شد آن را مرور کنم و برایش ریویو بنویسم. «رست‌خیز» که قسمت دوم مجموعه‌ی کآشوب است، شامل بیست ‌و چهار روایت متنوع از نویسندگان مختلف می‌شود. این تکثر مثل مجموعه‌ی قبلی زیباست، اما همه‌ی روایت‌ها کیفیت یکسانی ندارند. در بعضی از آن‌ها زوایای دید تازه‌ای مطرح می‌شد که شفافیت و خلوص راوی دلنشین‌شان می‌کرد. برعکس، مواردی مثل آخرین روایت هم بود که راوی در میانه‌ی راه ادعا می‌کرد در پژوهش علمی صادقانه پیش نرفته و به سادگی اسم آن را شیطنت دانشجویی می‌نامد! به خصوص چون این مسئله با روش تحقیق علوم اجتماعی گره خورده بود، عصبانی و متعجبم کرد. بعضی موارد دیگر را به خاطر آشنایی با نویسنده یا خاطره‌ای از آن‌ها دوست داشتم؛ مثل روایت خانم پورآذر که چند سال پیش در هیئت مدرسه برایمان خوانده بودند. بعضی روایت‌ها هم معمولی بودند و نکته‌ی درخشانی نداشتند. به نظرم از بین همه‌ی روایت‌ها، پنج مورد به ایده‌آلی که می‌توان برای این مجموعه تصور کرد نزدیک‌تر بودند: پاتیل‌ها را لَت می‌زنم، شیشه‌ی شمر، مقام مضطر، گوشه‌ی حسین، نذر کردن نبض دوم. در کل با اینکه در ذهنم میانگین امتیاز روایت‌های کآشوب بالاتر از رست‌خیز بود، اما این کتاب هم تأثیرگذاری ماندگاری برایم داشت.

روایت نوزدهم: تراژدی شخصی/ یاسین کیانی
هنوز نمی‌دانستم. نمی‌دانستم که پیرمرد فقط پای روضه‌ی قاسم ابن الحسن است که عین مادرهای داغِ جوان دیده ضجه می‌زند. نمی‌دانستم که باقی ماجرا مال او نیست. هنوز نمی‌فهمیدم که هیچ کس همه‌ی قصه را تاب نمی‌آورد. آن همه اوج و فرود، آن همه حبس نفس، آن همه خوف و رجا، آن همه حماسه‌ی پی‌درپی، آن همه تراژدی موازی... نه، هیچ کس تاب تحمل همه‌ی داستان را ندارد. آدم‌ها اندازه‌ی خودشان غم می‌خواهند. غم‌های کوچک قابل حملی که بشود با خود برد، که بتوان سنگینی‌اش را عمری با خود کشید. دردهای آشنا. دردهای اهلی خانگی. دردی که با آن، یاد موهای وزِ پسر دوازده سیزده ساله‌شان را نشان کنند، یاد چروک صورت مادرشان، یاد صدای برادرشان. نمی‌دانستم که هر کسی گوشه‌ی کوچک خودش را پیدا می‌کند در این میدان. هر کسی لحظه‌ی خودش را دارد. یک بار برای همیشه. آن گوشه را، آن لحظه را که پیدا کرد، تا عمر دارد توی این تالار خواهد ماند؛ تالاری که نه چراغ‌هایش خاموش می‌شود، نه پرده‌هایش می‌افتد...
        

0

ریحانه شهبازی

ریحانه شهبازی

15 ساعت پیش

          «ما بر حسین (ع) می‌گرییم، اما هرگز در گریه متوقف نمی‌شویم. گریه‌ی ما برای نو کردن اندوه‌ها و کینه‌ها و میل به انتقام و خشم بر باطل است؛ این‌ها انگیزه‌ی ما برای گریه است. چرا از به خاک افکنده شدن امام حسین (ع) یاد می‌کنیم و آن را در مقاتل می‌خوانیم؟ ناله‌ها و شیون‌های دلخراش! ماجرا را صحنه به صحنه می‌خوانیم تا سنگدلی‌شان را دریابیم و همچنین ابعاد فداکاری و تأثیر آن را بفهمیم. پس، ما تنها به شیون بسنده نمی‌کنیم و حسین (ع) را تنها شهید اشک‌ها نمی‌دانیم و برآنیم که تکلیف ما فقط با عزاداری به انجام نمی‌رسد. اگر در تاریخ نبرد میان حق و وباطل، واقعه‌ی کربلا را از مقطع زمانی خودش خارج سازیم و آن را با گذشته پیوند دهیم، به طور طبیعی حادثه با آینده هم پیوند می‌خورد. چنان‌که می‌گوییم حسین وارث آدم (ع) و نوح (ع) و موسی (ع) و عیسی (ع) است و امام صادق (ع) و باقر (ع) و رضا (ع) میراث‌دار او هستند و هر کسی که با باطل می‌ستیزد و همه‌ی توان و حیات خود را در راه دفاع از حق تقدیم می‌کند، میراث‌دار اوست.»

کتاب کوتاه است، اما به خصوص در ماه محرم، می‌تواند زاویه‌ی نگاهی متفاوت با گذشته را نسبت به این ایام برایتان خلق کند.
        

0